توجه:

اين خاطرات بعضاً در اواخر سال ١٣٩٤ و عمدتا در طول سال ١٣٩٥ خورشيدي توسط گوينده (كه با ذكر نام مشخص است) بيان شده است. چنانچه خاطره اي جديداً اضافه شده باشد سال بيان خاطره در ابتداي آن خاطره (داخل پرانتز) ذكر شده است.

مرحوم حاج محمد كاظم قندي

١ – آقاي مجتبي قندي
– مرحوم حاج محمدکاظم خصوصیات اخلاقی فوق العاده ای داشتند . همان طور که اشاره شد من هم در دو سه سخنرانی از مرحوم آقای مجتهدی که از تلویزیون هم پخش شد خاطراتی را از ایشان راجع به حاج محمدکاظم شنیدم . منزل حاج محمدکاظم در بازارچه نایب السلطنه کوچه روبروی حمام قبله ودر مجاورت مسجد ملاجعفر قرار داشت که این مسجد بعدها مسجد و مدرسه علمیه آقای مجتهدی گردید. آقای مجتهدی معاصر مرحوم پدر ما بودند و ایشان حاج محمدکاظم را ندیده بودند اما به علت بودن در محلی که بزرگ قدیمی اش حاج محمدکاظم بوده از قدیمی ها و موثقین محلی خصوصیات ایشان را شنیده بودند . از جمله همین مطلب که می گفتند ایشان در ماه های رمضان سفره ای پهن می کرد و خود در سرکوچه و محل عبور افراد می ایستاد و هر رهگذری را فارغ از شغل و مقام و موقعیت اش برای افطار دعوت می کرد. این مطلب را من از مرحوم پدرمان هم شنیده بودم .
– حاج محمدکاظم همیشه در جیب خود چند تخم مرغ پخته داشت و در مسجد وقتی بچه هایی را می دید که برای نماز و یا دیگر شعائر مذهبی آمده یکی از این تخم مرغ ها را از جیب در می آورد و روی زمین به سمت آن بچه قل می داد. یعنی برخلاف افرادی که معمولا بچه ها را دعوا می کردند ایشان هم با دادن تخم مرغ پخته که قاقالی لی آن زمان بوده و هم با قل دادن آن که مقدمه ای برای بازی با بچه بود آنها را برای حضور در مسجد با عمل نیک خود دعوت می کرد. همچنين نقل است كه ایشان در ماه های رمضان سفره ای پهن می کرد و خود در سرکوچه و محل عبور افراد می ایستاد و هر رهگذری را فارغ از شغل و مقام و موقعیت اش برای افطار دعوت می کرد. و يا اينكه شبهاي جمعه آبگوشت تهيه ميديدند و بين مستمندان توزيع ميكردند.
– از مناطق تهران قدیم که تقریبا دست نخورده باقی مانده همان منطقه آبا و اجدادي ما است . بازارچه نایب السلطنه ، کوچه مثقالی ، کوچه نجارباشی ، گذر یحیی خان و … تقریبا ساختار قدیمی خود را حفظ کرده اند بازدید از آن منطقه و دیدن بازارچه ، حمام قبله که به عنوان اثر باستانی دوران صفویه ثبت میراث فرهنگی شده و مسجد آقا و زیارت قبر آقای مجتهدی وغیره علاوه بر تجدید خاطرات برای بچه های نسل های جدیدترکه چهره دیگری از شهر تهران را ببینند نیز می تواند جالب و خاطره انگیز باشد.
٢- آقاي احمد اعنمادفر
بيشتر قدماي فاميل در بازارچه نايب السلطنه (اطراف حمام قبله)، كوچه روبروي حمام قبله، كوچه حاج ملا جعفر، كوچه حمام گلشن، كوچه پشت حمام قبله، كوچه ماسوره، كوچه نجار باشي، گذر يحيي خان و …… زندگي ميكردند.
٣ – خانم مليحه علي بيك
این چند رور که مصادف با سالروز فوت مامان و عزیزانش هست خیلی هوای قدیم رو کردم پیاد این افتادم كه چند سال قبل از فوت مامان، ايشون هوس محله پدر مادریش رو کرده بود. با بچه ها مامانو بردیم بازارچه نایب السلطنه. دم خانه پدر مادری عزیز جان و خانه حاج محمد کاظم قندی پدر بزرگ عزیزمان .دو تا خانه اشرافی خیلی بزرگ. روح مامان تازه شد به یاد قدیم.البته آن خانه بعد ها توسط شخص شریفی بنام میرزا خریداری شده كه پدر حاح مرتضی تهرانی معروف بودند كه به تازگی فوت شدند. در زدیم وبا اجازه صاحب خانه درون خانه را دیدیم و خاطره هاي مرحوم مادرم زنده شد.

٤- آقاي احمد قندي

(١٣٩٩) شاعری ایرانی ازشاعری عرب الهام گرفته شعرزیبائی آفریده است.
روزی که تو آمدی به دنیاعریان،
مردم همه خندان و تو بودی گریان.
کاری بکن ای دوست که وقت رفتن.
مردم همه گریان و تو باشی خندان.
برجستگی آنانی که درکنارمابودند و رفتند، به ما می آموزد راه خود رابه سوی مثبت اندیشی و ژرف نگری تبدیل کنیم.
توجه کردن به گرفتاران و برطرف کردن مشکلات دیگران به ویژه بستگان و همسایگان از خصوصیات اجدادمابوده که برخی از رگه های آن در فرزندان و بستگان هنوز هم وجود دارد.
ازعمه های خودم بارها شنیدم که پدرشان مرحوم حاج محمدکاظم قندی درایام ماه رمضان هرشب سفره ای درمنزلش پهن می کرده همزمان باغروب آفتاب هررهگذری را فارغ ازشئون اقتصادی و فرهنگی و اجتماعی برای حضور درسرسفره دعوت می گرده است. گشاده دستی همراه باگشاده روئی از ویژگی های او بوده است. به نظرمن همراهی همسران اوهم درکارها قابل ستودن است. خدا آن هارا بیامرزد.
مرحوم‌حاج محمدموسی تاجرتهرانی که پدر حاج محمدکاظم بوده ثروتش راوقف کرده برای احیای خاطرات ارزنده زندگی پرافتخارسالارشهیدان
و رسیدگی به فقرای فامیل.
خدایاانواررحمتت رابر این بزرگواران بتابان.

(١٤٠٠) خانم سپيده السادات سعيدي

پدربزرگم درمورد قحطی بزرگ ايران، تقريبا همين خاطراتي رو كه توي كتابها و فيلمهاي مستند هست تعریف ميکردند. مثلا ميگفتند درهمین میدان شاه دیدند كساني رو كه لاشه قاطر می خوردند وخیلیها با احتکار مواد غذایی سعی در ثروت اندوزی داشتند ولی حاج محمد کاظم قندی درزمان قحطی هر روز یه دیگ بزرگ سیب زمینی پخته به مردم قحطی زده خيرات می داد. روحشون شاد.

 

مرحومه حاجيه صاحب سلطان قندي:

آقاي مهدي قندي
-یکی از فرزندان صاحب سلطان خانم موسوم به حاج آقا حسین حسن نیا طهرانی، پشت یک کلیات سعدی شجره نامه مختصری از خود نوشتند که از آن چند نکته جالب استفاده می شود.
یکي از آن نکات این است که حاج سید نصرالله از نسل زید بن علی بوده است. از این رو صاحب سلطان خانم قندي عروس امام سجاد به شمار می روند.
نکته دیگر اینکه ورثه حاج سید حسن طهرانی مالک دو دانگ از سرای میرزا اسماعیل در بازار بوده اند. اگر به وقف نامه مرحوم حاج موسی هم دقت کنید می بینید که ایشان هم صاحب بخش دیگری از سرای میرزا اسماعیل بوده اند. از اینجا معلوم می شود خانواده قندی و حسن نیا از خیلی پیشتر از این ازدواج، با هم مراودات داشته اند.
– بر اساس تخمینی که من زده ام فاصله سنی داماد (حاج سید نصرالله) و پدرزن (حاج محمدکاظم قندی) حدود ده سال بلکه کمتر بوده است.
– از جمله حکایات جالب زندگی حاج سید نصرالله و صاحب سلطان خانم، این بوده که پس از ازدواج بچه اولشان از دنيا ميرود. مادر حاج سید نصرالله به ایشان می گوید که بیا به عتبات برویم و سپس به حج مشرف شویم. پشتت را به دیوار خانه خدا تکیه بده تا خدا عنایت کند به تو نسلی بدهد. حاج سید نصرالله مادرش را سوار بر کجاوه می کند و به عتبات مشرف می شوند. مادر حاج سید نصرالله، دختر خاله میرزای شیرازی مرجع مشهور شیعه (صاحب فتوای تحریم تنباکو) بوده است. از این رو در سامرا مهمان میرزای شیرازی می شوند. به هنگام کوچ به مکه مکرمه میرزا نامه خطاب به شریف مکه می نویسد و از آنها می خواهد که در مکه از بستگان او پذیرایی کند. اما پذیرایی اصلی را صاحب حقیقی خانه می کند که مدت کوتاهی پس از سفر حج، دعای آنها را مستجاب کرده و سید حسن را به آنها هدیه می کند.
– شاید برای بستگان محترم جالب باشد که نام حاج سید حسن روی نقشه تهران که در روزگار امیرکبیر تهیه شده وجود دارد. خلاصه اینکه علت اینکه فامیلی برخی از اولاد حاج سید نصرالله و صاحب سلطان، “حسن نیا” و “حاج سید حسن” بوده از این بابت است.
آقاي احمد اعتمادفر:
خدا رحمت كند خاله جان صاحب سلطان خانم را، اشرف السادات را و جناب حسن نيا را. خاله جان منزل ما در بازارچه نايب السلطنه كه ميامدند، ما بچه ها را دو بار ميبوسيدند و ميفرمودند من دو بار خاله شما ها هستم و اينجا (چون هم پدرتان و هم مادرتان خواهر زاده هاي من هستند)، اصلا احساس غريبي ندارم
أقاي مجتبي قندي
-من در دوران نوجوانی حاج محمود فرزانه سا را دیده بودم . شخصیتی ساکت و صبور و کاملا فرهنگی . خدا ایشان و دیگر مرحومین از خاندان فرزانه سا و حسن نیا را نیز رحمت نماید.
-اما اقاي احمد کریمی که نوه صاحب سلطان خانم بودند پزشک متخصص گوش و حلق و بینی بودند. بسیار فامیل دوست بوده و همیشه به مراجعینشان لطف داشتند. ایشان سال گذشته به رحمت خدا رفتند . خدا ایشان را نیز مشمول رحمت و مغفرت نماید.

مرحوم حاج علي اصغر قندي:

١- آقاي مجتبي قندي
– سال گذشته در مراسم چهلم عمه متی جون، آقای مسعود سعادت فرد نوه دختری حاج محمدکاظم (فرزندخانم طوبی) شرح دادند که حاج علی اصغر به همراه پدر ایشان (مرحوم حاج ميرزا علي سعادت فرد) به سفر حج از طریق دریا عازم می شوند . پدر ایشان در کشتی سخت مریض شده و به حال اغما می رود و در همان حال می شنیده که کارکنان کشتی به هم می گفته اند این بنده خدا اگر فوت کرد باید جسدش را به دریا بیندازیم . اما ایشان خوب می شود و در ادامه راه حاج علی اصغر بیمار می شود. ایشان در طی مسیر و در زیر آفتاب، دائم در حال تلاوت قرآن بوده و در نزدیکی شهر مکه دار فانی را وداع می گوید. هرچه همراهان اصرار و کوشش می کنند ایشان را به مکه منتقل و در شهر دفن کنند به علت شیوع بیماری ممانعت می شود و در بیرون شهر در قصبه ای در آن حوالی دفن می شوند
– مرحوم حاج آقا تقی مومنون که از نواده های بزرگ حاج محمدکاظم بودند تعریف ميکردند تا چند سال پس از این واقعه، هر کس از اقوام كه به حج مشرف ميشد؛ حاج علی اصغر به خواب طرف آمده وبا دادن نشانی مدفن خود، اسباب این ميشد که طرف برسر مزار وي برود.
– پسر اول حاج علی اصغر ، حاج جبیب الله بودند که در اصفهان زندگی می کردند . من چهارساله بودم که به اتفاق پدر و مادر و تنی چند از اقوام به اصفهان رفته ودر مراسم عروسی دختر ایشان شرکت داشتیم. ایشان هروقت تهران می آمدند یک شب به منزل پدر من که به وی حاج عمو می گفتند تشریف می اوردند و می ماندند . بعد از فوت ایشان متاسفانه از فرزندان ایشان دیگر خبر نداریم.

– در این جا لازم می دانم ذکر خیری هم از یکی از تهیه کنندگان برنامه هاي رادیویی کنم که از اقوام و از افراد این خاندان هستند. جناب آقای علی اصغر طاهری فرزند جمیله خانم ، نوه حاج علی اصغر و نتیجه حاج محمدکاظم و نبیره حاج موسی هم از تهیه کنندگان به نام و مشهور و فعال برنامه هاي رادیویی بودند که سال های زیادی در این عرصه زحمات زیادی کشیدند و در اعتلای هنر نقش موثری داشتند. متاسفانه پس از انقلاب با اکثر هنرمندان برخورد خوبی صورت نگرفت و جناب طاهری نیزبه خارج از کشور هجرت کردند. برای هر دو هنرمند فاميل در راديو (آقاي عباس تهراني راد و آقاي علي اصغر طاهري) و سایر عزیزان دودمان كه در خارج از كشور هستند سلامتی و موفقیت آرزومندیم واین عزیزان بدانند که مثل منی که امروز از ایشان یاد کردم ، مردم این سرزمین قدر بزرگان خود را به خوبی می دانند.

(١٣٩٩) خانم برهاني فر:

بسیار زیبا ودلنشین بود ممنون خدا رحمتشون کند یاد روزگاری بخیر که نمی گذاشتند ما رادیو و تلویزیون داشته باشیم وبا رادیو گوشی که به ناودون وصل می کردیم نوبتی وبه دور از چشم آقاجون رادیو گوش می دادیم


٢- آقاي احمد اعتمادفر
– (١٣٩٩) نوجوان كه بودم در يك مسابقه راديوئي كه صبح هاي جمعه پخش ميشد (و دوشنبه ها عصر ضبط ميشد)، شركت كردم. در آن مسابقه برنده شدم و جايزه ام يك راديو بود كه بمن دادند. در طول راهروي خروج از ساختمان راديو در ميدان ارگ، آقاي علي اصغر طاهري رسيدند. سلام كردم. ايشان ضمن احوالپرسي جويا شدند كه اينجا چكار ميكنم؟ ماجرا  را گفتم. پرسيدند چي بهت دادند. جعبه راديوي جايزه ام را نشانشان دادم. گفتند خوبه از اين بهتر ديگه چيزي اينجا نداريم و گرنه سعي ميكردم برايت عوضش كنم.

– جميله خانم دختر مرحوم حاج علي اضغر، نزد هم عصران خويش، فرد محبوب فاميل بودند و به صله رحم بسيار مقيد بودند و به همه عمو ها و عمه هاي خود و فرزندان آنها سر ميزنند. بزرگتر هاي فاميل حتما ايشان را بخوبي بياد مياورند.
-خانم طاهري: من نوه دو تن از عمه هاي مرحوم مادر بزرگتان (جميله خانم) هستم. مرحومه سكينه سلطان قندي و مرحومه ربابه سلطان قندي كه هر دو عمر هاي طولاني نداشتند و زود از دنيا رفتند. پدرم و مادرم هر دو با جميله خانم خيلي صميمي بودند. ما با ايشان خيلي رفت و آمد داشتيم، ياد ايشان، همسرشان و همه فرزندانشان بخوبي و نيكي هميشه در ذهن ما است.

٣- خانم آذر ظريف
با عرض سلام واحترام خدمت همگی. ٤٦ سال قبل بعنوان عروس جمیله خانم وارد خانواده شدم ؛ از ایشان به جز یک قلب پاک و مهربون ؛ چیزی بیاد ندارم؛که متاسفانه عمر این قلب مهربون کوتاه بود.

٤- خانم مهناز سرپيشگي:

(١٣٩٩) نکته قابل توجه تقارن دومین سالگرد در گذشت مادرم (مرحومه عفت السادات طاهري مقدم) باتلاوت قرآن کریم در نهمین روز ماه مبارك  (مطابق با ١٣٩٩/٢/١٤) به نام اوست. همانگونه که خاندان محترم قندی مستحضر هستند پدرومادرم ٧٠ سال عاشقانه باهم زیستند به گونه ای که زندگی آندو وخوشرویی و خوش اخلاقی آنها زبانزد همه بود و سرانجام زمانی که پدر براثر سکته مغزی در تاريخ ١٣٩٧/١/٤دار فانی را وداع نمود؛ مادرم مشتاقانه در چهلمین روز در گذشت ایشان (در تاريخ ١٣٩٧/٢/١٤) به سویش شتافت وهردو مجددا‌ زندگی جاودانی خود را آغاز نمودند.نام و یاد و چهره دوست داشتنی هردو آنها تا ابد زنده است.

٥- آقاي احمد قندي:

من هم دوران دبستان خاطراتی ازمرحومه جمیله خانم دارم. ایشان راکرارادرمنزل خودمان می دیدم که گاهی شب ها می ماندند. به خصوص زمان روضه ماه صفر.
برای ما بچه ها قصه های شیرین و خاطره انگیزرا هنرمندانه تعریف می کردند. من هنوز شیرینی قصه: ای کدوی قلقلی زن ،تو ندیدی یک پیرزن؟
را که مرحوم پدرم به زیبابی نقل می کردند و جمیله خانم هنرمندانه تر تصویر می کردندفراموش نمی کنم. درذهنم هست که مرتب سرفه می کردندولی قصه را شاداب می گفتند.

– (١٣٩٩) همیشه برایم سوالی مطرح بوده که نوه های جمیله خانم یادیگران بتوانند پاسخ دهند.
مرحوم پدرما پسرخاله و دخترخاله ای داشتند به نام های حاج آقاتقی مقیمی و شریعه خانم ( همسر آقای رفیعی)
روابط بسیارنزدیکی هم باماداشتند.
جمیله خانم به آقای مقیمی دائی خطاب می کردند. وظاهرا شریعه خانم را خاله.
ارتباط فامیلی آن ها چگونه بوده و رابطه مادر ایشان با مادر بزرگ ما عزیزجان چه بوده است؟

٦- آقاي احمد اعتمادفر (١٣٩٩) خانم خديجه سلطان (مادر بزرگ شما) خواهري داشته اند كه سه تا از فرزندهاي ايشون كه خاله زاده هاي مرحوم پدر شما ميشوند؛ عبارت بوده اند از:

الف: بتول خانم؛ همسر اول حاج علي اصغر قندي (مادر جميله خانم و حاج حبيب الله قندي)
ب: حاج محمد تقي مقيم خان (مشهور به آميز تقي مقيمي)؛ برادر بتول خانم و در نتيجه دائي جميله خانم و حاج حبيب الله قندي
ج: شريعه خانم؛ خواهر بتول خانم و در نتيجه خاله جميله خانم و حاج حبيب الله قندي (كه همسر آقاي رفيعي بوده اند).
بنابر اين خاطره شما از “دائي” و “خاله” خطاب كردن آن دو بزرگوار توسط جميله خانم؛ كاملا منطبق بر واقعيت است.

٧- خانم مهناز سرپيشگي:
(١٣٩٩) من بسیار کوچک بودم مرحوم مادرم (عفت السادات ) تعریف می کردند زمانیکه آقای رفیعی (شوهر خاله جميله خانم) فوت کرد؛ خاله  جميله خانم (خانم شریعه) اصرار داشتند كه ایشان در مشهد دفن شوند. لذا یک مینی بوس وچند سواری عازم مشهد می شوند جنازه بربالای مینی بوس قرار داشته زمانیکه به درگز میرسند مینی بوس تصادف می کند در نتیجه بسیاری از همراهان روانه درمانگاه و بیمارستان می شوند وخانم شریعه که در صندلی پشت راننده مینی بوس قرار داشتند کشته می شوندو جنازه آقای رفیعی به طرفی پرتاب می شود.
اهالی جمع می شوند و می گویند چون اینجا مرتب ازاین اتفاقات می افتد باید یکی از کشته شدگان در همینجا دفن شود تا شومی منطقه از بین برود.جنازه خانم شریعه را پیدا می کنندو درحاليكه اکثر نزدیکان در بیمارستان یا درمانگاه بودند خانم شریعه را دفن می کنند ومادرم تعریف می کردند وقتی ما بعدا آمدیم جنازه آقای رفیعی را تازه پيدا کردیم و مجبور شدیم ایشان را نیز همانجا دفن کنیم
سالها بعد زمانیکه باپدر ومادرم از طریق زمینی عازم مشهد بودیم رفتیم بر سر مزار آنها ،امروز آنجا امامزاده ای شده و قطار درست از کنار آن رد می شود وتمام اهالی داستان این زن و شوهر را می دانند.مادرم می گفتند خانم شریعه آرزویش این بود قبل از همسرش فوت کند واتفاقا‌ قبل از آقای رفیعی هم به خاک سپرده شدند.امیدوارم در این ساعات نزدیک افطار روح تمامی آنها با اولیای الهی محشور شود

٨ – خانم مليحه علي بيك:

– (١٣٩٩) مامانم همیشه از عشق ووفاداری شریعه خانم واقای رفیعی میگفت.می گفت وقتی اتوبوس ومسافرهااماده شده بودندبرای حرکت به طرف مشهد.اقای رفیعی رو روی سقف مینی بوس بسته بودند وشریعه خانم خودشوازمینی بوس بالامیکشیدوباضجه وگریه میگفت ماباهم قرارداشتیم که باهم بریم چرابد عهدی کردی. وقتی ميني بوس تصادف کرد ,همه بعد معالجه به سلامت عمرشون به دنیا بود فقط شریعه خانم بود که به ارزوش رسیدوقبل از شوهرش تدفین شد.وکنارهم به ارامش رسیدندواین ماجراهمیشه درمحافل بازگو میشد.روحشان شاد

– (١٣٩٩) با سلام .من جمیله خانم خدا بیامرز را خیلی کوچک بودم که دیدم ولی چهره مهربونشون یادمه.واینکه زمان به دنیا اومدن نوه پسریشون ایشون خیلی خوشحال بودندوبه شوخی می گفتند اسمش هستی هست, میرم خونشون در میزنم ومیگم هستی هستی؟وخیلی شادی میکردند. روحشان شاد.

– (١٣٩٩) بله عشق اقای رفیعی وشریعه خانم راشنیده بودیم ولی عشق وعلاقه اقای بیرجندی وعفت سادات خانم رابه چشم دیده بودیم.بطوری که هرجاحضور داشتند نشاط و علاقه اونها ,بقیه جمع نشاط پیدامیکردند.دور ازحالا بچه های من خیلی اونهارو دوست داشتند.وقتی به منزل مامانم میآمدند خوشحال می شدند.

٩- خانم مهناز سرپيشگي:

(١٣٩٩) بله درست می فرمایید عشق پدر ومادرم زبانزد همه فامیل بود
به ویژه آنکه پدر ومادرم خیلی به فامیل علاقه داشتند مثلا‌ سالهای سال در روضه عمو جان شرکت می کردند با خانواده آقای فاتحی و مجیدی و اعتمادفر رابطه نزدیکی داشتند با مرحوم حسین آقای قندی و مرحوم حسن آقای قندی سالهای سال روابط خانوادگی داشتند .هم پدر وهم مادر هردو اجتماعی واهل رفت و آمد بودند.

مرحوم حاج محمد صادق قندي:

١-آقاي احمد اعتمادفر
– مرحوم پدرم و مرحوم مادرم كه هر دو خواهر زاده هاي حاج محمد صادق بودند و وي را “حاج دايي محمد صادق” ميناميدند ارادت خاصي به ايشان داشتند
– چهار يا پنج ساله بودم كه باتفاق مرحوم مادرم ( خانم بتول مجيدي دختر مرحومه ربابه قندي خواهر حاج محمد صادق) و تعدادي از فاميل ( كه از آن ميان فقط مرحومه جميله خانم را در ميان مسافران بياد دارم) با اتوبوس براي شركت در مراسم عروسي يكي از فرزندان حاجدايي محمد صادق به چالوس رفتيم
از آن سفر فقط سه چيز در خاطرم مانده:
– جاده چالوس
– تلفن منزل حاجدايي كه بر خلاف تلفن هاي تهران، در كنار دستگاه و چسبيده به آن دسته اي هندل مانند داشت كه براي گرفتن تماس آنرا ميچرخانند تا به مركز وصل شود و از اپراتور بخواهند كه كسي را برايشان بگيرد
– بازديد مهمانان از محلي كه خانمهاي محلي مشغول گرفتن ابريشم از پيله هاي ابريشم بودند ( احتمالا كارخانه حرير بافي مورد اشاره بوده)
آن سه چيز در عالم كودكي برايم خيلي جالب بود
٢- آقاي حميد رضا قندي
تا جاييكه پدر خدا بيامرز مي گفتن يكي از عوامل اصلي اجراي تونل كندوان حاج اقاي مرادي خدا بيامرز بودن
٣ -خانم منصوره مرادي
– پدربزرگوارم (اقای مرادی) از خاطرات ساخت تونل تعریف میکردندکه نیاز شدید به کارگر داشتیم.
به تهران بیسیم میزدیم ولی تا سه چهار هفته خبری از کارگر نبود.تا اینکه یک روز یک ماشین ار تش آمد و از عقب آن تعدا ی جوان سوسول پیاده شدند.
ایشان میپرسند من کارگر میخواستم این سوسولها چیست اوردید؟
جواب دا ند تهران کارگر بیکار نیست.به شرف عر ض ملوکانه رساندیم ایشان امر فرمودندبرین محله فسادهر کس هست بیگیریدو برای کار ببرید .اگر کار داشتند آنجا نمیرفتند
– پدرم تعریف میکردندروزی معاون وزیر راه که شخصی اذری و حدود۷۰سال سن داشت بنام امیرارسلانی برای بازدید راه ، سر ظهر به چادر پدرم میرسد ان موقع هنوز خانه های سنگی رو برای کارگرها نساخته بودند .پدرم برسم مهمان نوازی ، ایشان رو برای نهار نگه میدارند.بعد از نهار اقای امیر ارسلانی ۳ریال پول نقره به پدرم میدهند .پدرم خطاب به ایشان میفرمایند (به نقل خودشان)حضر ت اشرف این چیه؟ایشان جواب میدهند : “اد (پسرم) این پول ناهاره”
پدرم میفرمایند حضر ت اشرف وزیر امده منزل من زشته من پول بگیرم.
اقای امیرارسلانی در حالتی که ایستاده و کمی دولا شده بود و پول در دستش بود گفت پس به رضا شاه نگو امیر ارسلانی امد و پول نهار نداد.
– آقا جان بزرگ خدا بیامرز برای آشنا کردن و انس گرفتن فرزندان و نوه ها با شعایر و واجبات دین ایشان را تشویق به مسجد و نماز جماعت میکر دند لذا بعد از اذان بچه ها رو ترغیب میکرد ند که با ایشان به مسجد بر وندبچه ها که بعد از مدتها همدیگر رو دیده بودند و مشتاق بازی و شیطنت بودند در طول راه آرام آرام از روی چپرها و دیوارهای کوتاه به داخل باغها میپرید ند . در نهایت نزدیک مسجد ظاهرا ایشان میماندند و دایی جون حسن آقا که گول شیطنت برادران و خواهر زاده هاشون رو نخورده بودند.
– نقش مرحوم حاج اقا عسگری (خاندایی جان) در فامیل مادری مادرم همانند نقش مرحوم حاج عمو در قوم پدری مادرم بود ایشان با تشکیل دیدارهای فامیلی پی در پی و روضه های سالانه و حل و فصل مشکلات فامیل و اسوه بودن در تقوی و اخلاق یکی از عوامل انسجام و اتحاد فامیل وبزرگتری با تدبیر بودند .متاسفانه من خیلی جوان بودم که ایشان دعوت حق را لبیک گفتند.
– در مورد مادر عزیزم فکر میکنم اکثرا با روحیات ایشان آشنا بودند شالوده ای از عمو جان و دایی جانشان بودند .مردم دار ,مهمان دوست, حلال مشکلات ,شوخ طبع ,فامیل دوست,مهربان و مقید به صله رحم.
٤ – آقاي محمد زرين طرازيان
حرف از حاج احمد آقاي قندي شد. بر خودم وظيفه دونستم از ايشون ذكر خيري كنم. سالهاي زياد پدرم با حاج احمدآقا مراودات مالي داشتند و هميشه به عنوان انسان خوش حساب و كتاب و دقيق از ايشان ياد مي كردند.
ضمنا خاطره مهمتر اينكه پدر خانم بنده با حاج احمدآقا آشنايي داشتند و بعد از خواستگاري، بزرگ مشترك خانواده من و همسرم ايشون بودند. جلسات و زحمات زيادي براي ما كشيدند و هميشه دعاگوي ايشون هستيم .
٥ -آقاي مجتبي قندي
– همه فرزندان حاج محمدصادق به مرحوم پدر ما که حاج عمویشان بود لطف بسیار زیادی داشتند و در نتیجه مراودات ما با آنها برقرار بود. من با این که تفاوت سنی ام با اغلب آنها زیاد بود ولی از همه آنها خاطرات زیادی دارم.
– مسیر مدرسه ام که میدان شاه بود هر روز چهاربار از کوچه نجارباشی رد می شدم . صبح می رفتم وظهر برای ناهار به منزل می آمدم، مجددا به مدرسه می رفتم و عصر بر می گشتم . در مسیر از جلوی منزل شما (آقاي بهگوي و فاطمه خانم / اقدس قندي) و منزل آقای بیرجندی که در کوچه نجارباشی بودند و منزل مرحوم اعتمادفر و سکینه خانم که امروز ذکر خیرشان شد و در کوچه عمود بر کوچه نجارباشی بود رد می شدم
– خانم ها عزیزالملوک و فخرالملوک را من به یاد دارم که در روضه های منزل ما همیشه حضور داشتند . ملوک خانم مرادی که بسیار مهربان و مردم دار بودند و ایشان بیش از هرکس دیگر به ما لطف داشتند . حاج احمدآقا را همه فکر می کردند که عموی ما هستند نه پسرعمو. در جلسات منزل ایشان من بعضی اوقات همراه پدر حضور داشتم . ایشان بسیار مقید به زیارت خصوصا زیارت امام رضا بودند و سفرهای زیارتی بسیاری مشترک با پدر و مادر ما داشتند . من افتخار داشتم سال ۱۳۶۱ در سفر مشهد همسفرشان باشم و از مصاحبت شان بهره زیادی بردم . حاج عباس آقا و مرحوم حسین آقا نیز در روضه های منزل ما حضور داشتند . من حسین آقا را در روضه های دهه اول محرم منزل آسیدعلینقی نیز زیاد می دیدم . قاسم آقا که بسیار با ما مراوده داشتند و بیش از هر کس ما با ایشان انس داشتیم . با حاج آقا اکبری و خانواده شان نیز مراوداتی بود اما با خانواده بهگوی من فقط زمانی که در منزل بازارچه نایب السلطنه بودیم و ایشان در کوچه نجارباشی بودند را به یاد می آورم..
– تا آنجا که من به یاد دارم برادران عسگری چهار نفر بودند . حاج غلامحسین ، حآج ابو الفتح و حاج احمدعلی و جاج عباسقلي
حاج غلامحسین در اداره ثبت بودند ومرحوم احمد علی دندانپزشک و حاج ابوالفتح یک هنر مند در زمینه کارهای چوب مثل منبت و حاج عباسقلي هم دندانپزشک بودند. مراودات این بزرگان با فامیل قندی زیاد بود خصوصا مرحوم حاج غلامحسین که فکر می کنم بزرگتر بودند و عمرشان هم از برادرانشان طولانی تر بود.
– من ۱۲ ، ۱۳ سال داشتم که به اتفاق اخویم حاج احمدآقا در ایام نوروز در سفر خوزستان بودیم . در صحن دانیال نبی برادرم با یک آقایی سلام وعلیک و احوالپرسی کردند بعد به من گفتند نشناختی ، گفتم نه . گفتند نوه عموی ما هستند. بعدا فهمیدم محمدآقای نیلی بوده اند و من همیشه با خود می گفتم چرا من نباید فامیل نزدیک خودم را بشناسم .خدا پدر و مادر شما را غریق رحمت فرماید.
– در آغاز سال نو فرصت را غنیمت شمرده و هفته اول سال نو را متبرک به نام یکی از نوادگان حاج محمدکاظم می کنیم که به حق افتخار خاندان قندی بوده و هستند . فردی که دارای بالاترین تخصص در یکی از نوین ترین رشته های فنی بود و در علوم دینی نیز تا حد اجتهاد دارای تحصیلات بودند . در فلسفه نزد علامه طباطبایی و شهید مطهری تلمذ کرده و در همه زمینه ها سرآمد بودند و سرانجام با شهادت خود به عنوان ستاره ای درخشان در آسمان کشور ایران ابدی شدند. برای آشنایی بیشتر اقوام با ایشان در این هفته به زندگی ایشان مروری خواهیم داشت و از همه فامیل نیز تقاضامندم خاطراتی را که از ایشان دارند بازگو نمایند.
– محمود قندي فرزند مرحوم حاج احمد قندی ، نوه مرحوم حاج محمدصادق و نتیجه مرحوم حاج محمدکاظم در سال ١٣٢٣ در تهران متولد شد . تحصيلات ابتدايي را در دبستان محمدي و تحصيلات متوسطه را در دبيرستان علوي در سال ١٣٤١ به پايان رسانيد. او يكي از بهترين شاگردان اين دبيرستان به شمار مي رفت . استاد روزبه يكي از بنيانگذاران دبيرستان علوي هميشه مي فرمود من دو اميد در علوي دارم كه يكي از آنها قندي است . شهيد قندي كليه سالهاي دبيرستان را با رتبه اول به پايان رسانده بود و ديپلم خود را با معدل٨٥/١٩ گرفت . دوره فوق ليسانس مهندسي الكترومكانيك را در دانشگاه تهران در سال ١٣٤٥ به پايان رسانيد و سپس براي ادامه تحصيل به دليل نبودن مراتب عالي اين رشته در ايران به سفارش مربيان خويش عازم امريكا شد . در سال ١٣٥٠ شهيد قندي درجه دكتراي خود را با بالاترين نمره دانشگاهي ( ٩٤/٣ از ٤) در رشته مهندسي برق و الكترونيك گرفت . پس از مراجعت به ايران در سال ٥٠ شروع به تدريس در دانشکده فني دانشگاه تهران و دانشكده مخابرات كرد و به ریاست دانشکده مخابرات رسید. پس از پيروزي انقلاب با توجه به شناختی که مرحوم مطهری و مرحوم بهشتی از نزدیک به ایشان داشتند از طرف شوراي انقلاب به وزارت پست و تلگراف و تلفن منصوب شد. ایشان از بهترین انتخاب های وزارت مخابرات بودند که در مدت کوتاهی که منصب وزارت را داشتند کارهای اساسی در این وزارتخانه انجام داده یا پایه آن را گذاشتند.
شهيد قندي يكي از شاگردان استاد علامه طباطبايي صاحب تفسير الميزان بود . وي در فلسفه نزد استاد شهيد مطهري درس مي گرفت. استاد شهيد همواره از ایشان تعريف مي كرد و به وی امید فراوان داشت كه در دروس فلسفه و فقهي ازستارگان جهان اسلام باشند زيرا شهيد قندي از پراستعدادترين شاگردان استاد به شمار مي رفت. او نزد يكي از مجتهدين آگاه تهران شروع به خواندن درس فقه و اصول كرد. در اين كلاس نيز همچون كليه مكان هايي كه وی درس داده و يا درس خوانده بود استعدادش همه اساتيد فن را خيره ساخته بود.
دکتر محمود قندی سرانجام در هفتم تیرماه ١٣٦٠ در انفجار دفتر مرکزی حزب جمهوری اسلامی به شهادت رسیدند.
خانم مليحه علي بيك
باسلام خداوند ایشان را رحمت کند. وبه همسر ایشان هم اجرو ثواب عنایت کند که در نبود ایشان وبا غم دوریشان با توکل به خدا و دلگرمی خانواده چنین فرزندان شایسته‌ای پرورش داد.
-من به همراه پدرم در مراسم عروسي شهيدقندي حضور داشتم . فكر ميكنم سال ٥٢ يا ٥٣ بود . عروسي در منزل برقرار بود و بيشتر بزرگترهاي فاميل حضور داشتند و من تا حدي معذب بودم . طولي نكشيد كه از قسمت زنانه دو نفر از همكلاسي هاي مدرسه ام وارد شدند . آقايان فريد معين فر و مهرداد كتيرايي كه هردو از اقوام نزديك خانم نكوفر بودند . خيلي خوشحال شدم و با آنها مشغول شيطنت شديم و بسيار به من خوش گذشت.
-در ايام انقلاب من شب ها به همراه شوهرخواهر گراميم آقاي حاج مسعود زرين طرازيان در مراسم نمازجماعت و سخنراني دكتر مفتح در مسجدقبا شركت مي كردم و بعضي از شب ها شهيد دكترقندي را در آنجا زيارت مي كرديم. تا آنجا كه به ياد دارم از خصوصيات ايشان اين بود كه خيلي فرد ساكت ، آرام و كم حرفي بودند و عليرغم معلومات زيادي كه داشتند تا سوالي از ايشان نمي شد كمتر صحبت مي كردند.
خانم مهين محمدي
خدا رحمت کند دکتر محمود قندی را. در مراسم هایی كه منزل شان بود با مادر همسرم خانم طوبی قندی زیاد شرکت کردم ویاد دارم که همه چه میکردند وخانمش وبچه کوچک داشتند و از روز عقد ایشان خاطره بسیار دارم.
آقاي احمد قندي
تا جایی که از پدرم بیاد دارم محمود آقا خدا بیامرز در دوران تحصیل دروس حوزوی را نیز نزد مرحوم حاج آقا مجتهدی تا حدود زیادی خوانده بودند.
سلام مرحوم شهيدمحمودقندي رامن يادم هست كه تمامي جامع المقدمات رادرمدرسه مرحوم آقاي مجتهدي خواندند. من يقين دارم بعدهابيشترازاين راهم دنبال كردنداماتاكجارانمي دانم
ازنظراستعدادايشان كم نظيربودند
دردوره دبيرستان فعاليت كارگاهي درمدرسه علوي بود. ابشان يك نيم موتورراساختند.
من١٦ ساله بودم و ايشان بيست سال داشتند كه دريك كلاس مكالمه عربي درتابستان باهم زيرنظريك استاددردبيرستان علوي دوره مي ديديم. آن زمان من وايشان هردومباحث جامع المقدمات راديده بودبم. روزي استادشعري راكه خودش به عربي سروده بودنسبتاآرام آرام خواندوازشاگردان خواست كه معني كنند. من هرچه كوشش كردم نتوانستم چيزي راترجمه كنم. شهيدبرخاست وتمامي شعرراكه چندخط بودخواند. من به شدت ازاين استعدادتعحب كردم. خدايش اورارحمت كناد. وي ازامريكاكه برگشت ازنظرديني تغييري نكرده بود
خانواده ايشان مجموعه اي راراجع به ايشان جمع آوري نموده اند. بدنيست ازخانم نكوفربخواهيم كه دراختيارقراردهندتاخلاصه اي ازآن دراختياربستگان قرارگيرد
خانم حورا سادات سعيدي:
با عرض سلام یاد خاطره ای از علامه کرباسچیان افتادم که بیان آن خالی از لطف نیست ایشان به خانه شاگردان خویش می رفتند یکبار که به خانه شهید محمود قندی رفته بودند به اتاق ایشان رفته بودند وشهید متوجه حضور ایشان نشده بودند آن موقع کلاس نهم بودند ومشغول درس خواندن و علامه کرباسچیان برای آقاجون (برهانی فر) تعریف کرده بودند محمود را دیدم که مثل یک دانشمند درس می خواند بلکه خود یک دانشمند وپیشگویی علامه کرباسچیان درست بود تا سن ۳۷ سالگی چه عمر بابرکتی داشتند خدا رحمتشان کند وان شا الله شفیع ما گردند.
أقاي محمود قندي
باسلام و سپاس از شما عزيزان و بزرگواران . خداوند همه رفتگان را بيامرزد . من البته خاطره اي از پدر عزيزم مرحوم شهيد قندي ندارم چراكه بنده متولد آذر ١٣٦٠ يعني ٥ ماه بعد از شهادت ايشان مي باشم. براساس آنچه از اقوام و دوستان ايشان درمورد ايشان شنيده ام و از آثار ايشان ديده ام شهيد قندي انساني متفكر ، تلاشگر ، آزاده و متقي و اهل علم و عمل و زندگي هدفمند و باارزش بوده است و نهايت تلاش و كوشش مخلصانه خويش را در راه حق وحقيقت بكار مي گرفته است . خداوند ايشان و ديگرگذشتگان فاميل رابيامرزد و برتوفيقات اين جمع بيفزايد. دوباره از شماعزيزان بابت لطفتان سپاسگزارم
آقاي مهدي قندي
با سلام و تشكر از آقايان مجتبي و احمد قندي كه مطالبي از پدرم در اين گروه قرار داديد. خاطرات شخصي من هم بيشتر أز دوران كودكي است. مثلا يادمه بابا من رو كوه ميبرد و يك بار به من گفت كه در كوه بايد صاف و استوار راه بري و دستت رو روي زمين نگذاري.. براي همينه كه من به كوه دربند خيلي علاقه دارم و جاتون خالي ديروز با دختر هاي خودم اونجا بودم و ياد كودكي خودم كردم.
خانم فاطمه مرادي
لازم میدانم در اینجا از همسر شهید وخانواده ایشان قدر دانی کنم که با همت وبزرگواری فرزندان شایسته ونیکو تحویل جامعه دادند که موجب افتخار همه فامیل می باشند.
سر کار خانم نکوفر خدا قوت.
خانم نرگس قندي
با عرض سلام و احترام به خانواده محترم قندی، از این که یاد پدر بزرگوارم را نمودید بسیار سپاس گزارم. خدا رو شکر می کنم که فرزند مردی هستم که همه به وجودش افتخار می کنند و امیدوارم بتوانم فرزند شایسته ای برایش باشم و زندگی ام با رضایت خداوند و دل خوشی مادر و پدرم توام باشد. روح پدربزرگ عزیزم حاج احمد قندی شاد که به حق برای من و برادرانم همیشه پدری دلسوز بودند.

٦- خانم فهيمه صالحي:
بمناسبت سالگرد عروج آسمانی دایی عزیزم,حاج حسین قندی,
هر زمان یاد این بزرگوار بذهنم خطور میکنه,بی اراده لبخندی حاکی از شرم روی لبام نقش میبنده,
داستان از این قراره که برادر بزرگم دکتر محمد مهدی صالحی به تازگی در دانشگاه تهران قبول شده بود وما همه خوشحال بودیم.
روزی دایی جان حسین آقا باتفاق شهید محمود قندی برای دیدار مامانم که بعد از فوت پدرم سخت بیمار شده بودند به منزل ما آمدند,
درآن سال من 13ساله بودم وچون دختر بزرگه خونه بودم مسئولیت خونه با من بود.
بعد از کمی گفتگو واحوالپرسی,دایی جان حسین بمن گفتند,,فهیمه بیا سر شانه های منو ماساژ بده درد میکنه,منم چون خیلی دختر خوبی بودم!!!!گفتم چشم وپاشدم وشروع کردم به ماساژ شانه های دایی جونم,دایی جون روی صندلی نشسته بودن,در میان صحبتها گفتند,,خوب داداشت هم که دانشگاه تهران قبول شده,؟
با خوشحالی گفتم بله همینطوره,,گفتند شنیدم رشته دامپزشگی قبول شده؟ با غرور گفتم بله,پزشگی تبریز قبول شد ولی بخاطر بیماری مامان تبریز نرفت ودر دانشگاه تهران دامپزشگی میخونه,
دایی جان لبخندی حاکی از شیطنت زدن وگفتن,خوب خوبه دیگه,تو هم برو تو مطبش کمکش کن وصلت مریضهاش رسیدگی کن,
من که کمی حاضر جواب بودم کمی محکمتر شانه هاشونو ماساژ دا دم وگفتم حتما اینکارو میکنم,الان هم دارم روی شما تمرین میکنم!!??!که حسابی یاد بگیرم با مریضهای داداشم چیکار کنم,,صدای خنده همه اطاق رو لرزوند,
مامانم در عین حال که میخندیدن بمن اخم کردن که چرا این حرف رو گفتم,
محمود آقا گفت خوب دیگه عمه جون جواب های هویه,,
فهیمه راست میگه وباز هم خندیدن,
هیچ وقت فراموش نمیکنم,حتی دایی جون خودشون هم میخندیدن,
چند سال بعد یکی از بهترین وصمیمی ترین دوستان دبستانم رو براي ازدواج با دایی جون به مامان بزرگم معرفی کردم ,یعنی به مامان داماد,,
ایشان حاجیه خانم وجیه لباف هستند,که بسیار محترم وعزیز خانواده قندی بشمار میان,

خداوند همه رفتگان این خاندان واقوام وابسته راغریق رحمت واسعه خود گرداند,
با عذر خواهی از خانواده دایی عزیزم مرحوم حاج حسین آقای قندی.

٧- آقاي جواد قندي:
خدارحمت کند داداش حسین راایشان ازعاشقان حضرت اباعبدالله (ع)بود وهیچگاه یادم نمیرود که درمراسمهای. مذهبی وقتی روضه امام حسین (ع)شروع میشد ایشان هم بشدت ازخود بیخودمیگردید.خداوندرحمان ایشان راغریق رحمت ودراخرت موردعنایت امام معصوم همنام خویش قرارگیرد
برای شادی ارواح مقدس کلیه درگذشتگان این جمع مخصوصا حاج حسین قندی صلوات همراه بافاتحه

٨ – خانم فاطمه مرادي مطلق (١٣٩٩)

بيان خاطره تصويري. لطفا به انتهاي اين صفحه مراجعه فرمائيد.

(١٤٠٠) با عرض سلام بنده فاطمه مرادی دختر حاجیه ملوک قندی نوه حاج محمد صادق قندی
مامانم در کودکی مادر شان را که بسیار مؤمنه بوده اند را از دست داده بودند.
ایشان تعریف می کردند که وقتی پدرم (كه در منزل پدرشان زندگی می کردند) همیشه کفش های همسرشان را در اطاق نگه می داشتند تا برادرهای جوان شان كه در حیاط تردد می کنند آنها را نبینند.
مامان می گفتند که همیشه خانم جان شان از چاقچور استفاده می کردند ظا هرٱ یک بار که عازم عروسی بودند با چادر کمری و پیچه و جوراب ماهوتی (که بسیار ضخیم است) پوشیده بودند.
بعد ها ایشان دچار سرطان می شوند و در اثر همان از دنیا می روند
خودشان می گویند این بیماری در اثر آن یک بار جوراب پوشیدن است. ایشان حدودٱ ده روز قبل از فوت شان به خانواده اعلام می کنند که من تا ظهر جمعه ده روز دیگر مهمان شما هستم
روح جمیع رفتگان مان شاد باشد انشالله🤲🤲🤲

 

٩ – خانم منصوره مرادي مطلق (١٣٩٩)

بيان خاطره تصويري. لطفا به انتهاي اين صفحه مراجعه فرمائيد

١٠- (١٤٠٠) خانم عذرا پاكنهاد (حبيبي تنها):

سلام خدمت همه اقوام خوبم وبا اجازه از جناب مهندس قندی خاطره ای از روز هفتم تیر سال شصت تعریف کنم انشب برادرم حاج مجتبی پاکنهاد که خدا رحمتشون کنه بمن زنگ زد وگفت اقای حبیبی کجا هستند؟ گفتم در باغ حزب جمهوری هستند. ایشون گفتند الهی شکر چون حزب را منفجر کردند. من گفتم وای خاک برسرم شد. برادرم گفتند چرا؟ گفتم اقای حبیبی در همان جا در سر چشمه بودند . ایشون گفتند که شما گفتید در باغ حزب جمهوری هستند ومن گفنم از نظر امنیتی نباید بکسی میگفتم. بلا فاصله با یکی از دوستان حاج اقا که نزدیک منزلمان بدوند با همان چادرسفید خانگی درحالیکه حامله هم بودم با ماشینشون بطرف سر چشمه رفتیم که با چشممان چه منظره های وحشتناکی دیدیم. برادرم هم خودشان را به انجا رسانده بودند هیچکس بکسی نبود وما با کلی سوال که جوابگو نداشت نمیدانستیم چکار کنیم واز حال کسی خبر دار نمیشدیم.  من باهمان چادر سفید و دمپایی روی خاک ها راه میرفتم ومرتب میگفتم باید از حال اقای حبیبی باخبر شوم وبه برادرم مگفتم بروید واز اقایون که مانع داخل شدن ما به محوطه بودند سئوال کنید که مثلا زخمی ها کجان و به کدام بیمارستان بردنشون؟  وایشون میرفتند ومیامدند ومیگفتند کسی جواب نمی دهد و واقعا در ان لحظه کسی نمي توانست جواب دهد. همه جا را دود خاک پر کرده بود بزور نفس میکشیدم اسمان اصلا پیدا نبود نه ستاره ونه ماه فقط دود بود و خاک و فریاد مردم و همهمه هایی که بگوشم میرسید. اصلا کلمه ها را تشخیص نمیدادم وفقط صدای گریه خودم را میشنیدم برادم و دوست حاج اقا بزور مرا بردند منزل حالا بماند که تا خود صبح چه فکرهایی کردم. بالاخره بعد از بیست وچهار ساعت اقای حبيبي زنگ زدند که زنده هستند ولی تا دو روز دیگر نمیایند منزل. بعد از سه روز که اقای حبیبی بالباسهای تقریبا مندرس وخونی امدند منزل وگفتند قبل از انفجار اقای شهید دکتر با هنر امدند ومن درب حزب را براشون باز کردم دوسه قدم که رفتند جلو گفتند باید برگردم که کاری برایم پیش امده ورفتن. بعد از چند لحظه صدای مهیبی که بگوشم رسید دیدم کانال کولر بطرفم میاد سرم را دولّا کردم که از بالای سرم رد شد همه این حرکات در عرض دو سه ثانیه طول کشید وگرنه گردن وسرم با کانال رفته بود. اين سه روز رو در همان محل انفجار برای کمک کردن به زخمي ها و از زیر اوار در آوردن بدن شهدا همانجا مونده بودن.

آقاي مجتبي قندي (١٤٠٠) در باره حجت الاسلام والمسلمين حاج شيخ عليرضا قندي:

اوایل شب در خیابان های تنگ یکی از محلات تهران در اوایل سال های دهه هفتاد افتخار رانندگی پدرم را داشتم تا او و برادر بزرگم را به یک مجلس عقدکنان برسانم. پدر ، خان عموی بزرگ بود و حضورش در مجالس مغتنم شمرده می شد. جلوی منزلی که آدرسش را داشتیم ایستادم تا پدر و اخوی بزرگ پیاده شوند. برادرم از من خواست تا من هم با آنها همراه باشم . گفتم هرگز ، اولا من دعوت ندارم ، ثانیا مجلس عقد خصوصی است و بزرگترها باید باشند ، ثالثا من خیلی با اقوام مراوده نداشتم و این که من را کسی نمی شناسد، رابعا که از همه برای من آن موقع مهم تر بود من با لباس معمولی بودم و مجلس مهمانی و عقدکنان لباس خاص خود را می طلبد که بر تن من نبود. گفتم من میروم و بعدا سر ساعت معینی برای برگرداندن شما خواهم آمد. برادرم گفت نه ما هم خیلی نمینشینیم . چند دقیقه ای خواهیم بود تبریک می گوییم و بلند می شویم . بعد هم معرف ما پدرمان می باشد ، ما فقط ملتزمان رکاب او هستیم . چون پدر برای میزبان عزیز و محترم هست ، ما همراهان و مواظب های او هم مورد اکرام واقع خواهیم شد . من قبول نکردم ولی وقتی پدر گفت من از تو خواهش می کنم بیایی ، امر پدر لازم الاجرا بود و بایستی محترم شمرده می شد. علیرغم میل قلبی و با چشمانی خجالت زده و رویی شرمنده وارد منزل شدیم . از همان بدو ورود به حیاط منزل مورد استقبال قرار گرفتیم و در ورود به داخل منزل و عبور از راه پله هایی که به طبقه دوم منتهی می شد وارد مجلس مردانه شدیم که تعداد معدودی به اندازه گرداگرد اتاق حضور داشتند. داماد و‌پدر داماد بسیار مهربانانه از ما استقبال کردند. داماد طلبه ای جوان و‌خوشرو و خوش سیما بود که در نهایت سادگی و بی آلایشی مجلس عقد خود را برگزار می کرد. من که همچنان شرمسار عقبتر از همه می رفتم ، در پایین ترین نقطه اتاق ، جنب در ورودی دوزانو با احساس گناه نابخشودنی نشستم. داماد که گویا حال من را احساس کرده بود کنار من نشست و‌مهربانانه با من سخن گفت و خوشامد گفت . اظهار شرمندگی خود را بر زبان آوردم و عذر خواستم . با لبخند گفت قسمت من بوده که شما در مجلس عقد من حاضر باشی و با صحبت خود دلم را آرام کرد به نحوی که در آن جمع احساس خودمانی و راحتی کردم . این داماد عزیز را علیرغم نسبت نزدیکی که داشتیم برای اولین بار بود که می دیدم . من چون آخرین فرزند خانواده و با فاصله سنی بیشتر بودم و در دوران مدرسه سرم داخل درس و مشق بود لذا در جمع فامیل کمتر حضور داشتم و از اقوام بیشتر کسانی را می شناختم که در مجالس روضه دهه آخر ماه صفر منزل ما حضور می یافتند. دیدار اولین من با آن طلبه خوش رو و خوش صحبت که در آن شب دلم را ربود و صمیمیت خود را ابراز داشت بارها در منزل مادری تکرار شد . آن جوان مقید به صله رحم در همه اعیاد به یاد حاج عموی خود در منزل مادر برای صله رحم حضور می یافت و‌من را از دیدار خود مشعوف می کرد . همچنین من مقید بودم در روضه های دهه دوم محرم منزل ایشان حضور یابم و با او که در کنار در ورودی منزل می نشست تا مهمانان حسینی را میزبانی کند مصافحه نمایم و از مجلس بی ریایش بهره ها ببرم . دریغا ، دریغا و دریغا که دیروز آخرین دیدار ما صورت گرفت . اولین دیدارم با او در حالی بود که کسوت دامادی بر تن داشت و آخرین دیدار خلعت آخرت برای وصال به پروردگار عالم بر تن داشت .
بار پروردگارا ما از او‌جز خوبی ، روی خوش ، لبخند برلب ، تواضع به بزرگان و ملاطفت با کوچکترها ندیدیم. او را با اهل بیت پیامبرت و با اباعبدالله الحسین محشور فرما و تمام رحمات و نعماتت را شامل حالش گردان .

(١٤٠١) سروده آقاي سعيد ميناروش در باره حاجاقا محمدصالحي:

با درود به ارواح درگذشتگان خاندان معزز و بستگان گرامی💐 و
ابرسپید آسمان خاطراتم درکودکی ،
حاج محمد صالحی💐

 

از پدرِ والده ام صالحی
مانده مرا خاطره ی جالبی

از منش وجمله مرامش یکی
نقش زده بر دلم از کودکی

رحلت او رفتنِِ آجال بود
گرچه نه پیر و نه جوانسال بود

جسم جسیم و دل پرعاطفه
دست سخی داشته بی شائبه

قصه شنیدم ز جوانمردیَش
هیبت و آثار توانمندیَش

باری ازآن خاطره گویم تورا
حک شده برخاطرم این ماجرا

سخت چوبیمار شد او ، آخرش
تخت مریضخانه شدی بسترش

من زپیِ مادر و دیگر زنان
گشته غروبی به عیادت روان

درب مریضخانه نگهبان چو دید
کودکی همره شده، ازجا پرید

دست مرا زود گرفت ونشاند
پس خطی از نامه به دیوار خواند

گفت درین نامه ی دستورمان
منعِ عیادت شده بر کودکان

چونکه شنیدند چنین بانوان
چاره ندیدند دگر، آن زمان

جز بگذار ند مرا و روَند
دسته ی گلها ، سر بالین برَند

خواستم از ترس برآرم غریو
در نظرم مردِ نگهبان چو دیو

کنج اتاقک بنشستم غمین
چشم به ره دوخته گه بر زمین

ناگه از آن دور به چشمم رسید
مرد بلندقامت و موی سپید

پیرهنش نیز سپید و بلند
پاره ی ابری به سپیدی قند

صحن مریضخانه چوطی کرد زود
داد نگهبان به جنابش درود

با رخ افروخته دادش جواب
گفت که این کار نباشد صواب

رو بمن آورد و بغل بازکرد
چهره اش آمیخته با رنج و درد

بوسه برویم زد و دربرکشید
جان دوباره به تن من دمید

چون ز زنان واقعه بشنوده بود
خود پیِ من آمده بود او چه زود

در بغل خویش گرفت و ببُرد
هیچ تکان، مرد نگهبان نخورد

دربر و دوشش بقرار آمدم
فاصله را ، ابر سوار آمدم

سرودم این خاطره در یادبود
زحق براو باد هزاران درود


مرحومه حاجيه سكينه سلطان قندي:

١- آقاي سيد مرتضي قندهاري:

– (١٣٩٩)  پدر بزرگم حاج محمد حسين طهراني (كه مشهور به “قندي” بود و روي سنگ مزارش هم محمد حسين قندي نوشته شده است) حجره اش در كاروانسراي حاج محمد علي در بازار چهلتن بود و منزلش در كوچه حمام گلشن (كه ما هم در اوايل ازدواج پدر و مادرم همانجا زندگي ميكرديم).

– (١٣٩٩) آنوقتها در باكو (كه به آن بادكوبه ميگفتند) و جزء روسيه تزاري بود، سالي دو بار “بازار مكاره” برقرار ميشد و پدر بزرگم از ايران خشكبار و …. سوار كشتي ميكرد و به آن بازار مكاره ميبرد و از آنجا اجناس روسي و اروپائي مثل لامپا (چراغ روشنائي نفتي)،  لوستر چك، چيني آلات و بلور جات، … از طريق بندر انزلي به طهران مياورد و در حجره اش ميفروخت.

– (١٣٩٩) پدر بزرگم تعريف ميكردند كه مرحوم ميخچي (شوهرِ خاله ام؛ خانم راضيه حاج موسي) كارش را در كودكي در بازار از دستفروشي ميخ شروع كرد و كم كم مغازه دار شد. بهمين جهت نام فاميلش ميخچي بود. بعدها به كار آهن وارد شد و از تاجران بزرگ و معروف آهن شد كه حجره اش در بازار و انبارش بيرون شهر بود. وي چون از همسر اولش بچه نداشت، با خاله من ازدواج كرد كه از او هم بچه دار نشد. همسر سومي گرفت كه از او يك دختر داشت. براي سه همسرش سه خانه در منيريه در يك كوچه خريده بود كه اسم آن كوچه را “كوچه ميخچي” گذاشته بودند. دختر ميخچي با پيشكار او ازدواج كرد و يك پسر داشت. دختر ميخچي كمي قبل از پدرش فوت كرد و او داغ تنها فرزندش را ديد و شايد از اين غم دق كرد.

٢- آقاي امير حسين مومنون:

(١٣٩٩) ما همیشه بیاد مرحوم اقا مهدی اعتمادفر هستیم و خواهیم بود چرا که در کوهنوردی درس اخلاق و ادب جزء ركن های اولیه این ورزش میباشد و بحق مرحوم اعتمادفر اسوه اخلاق و ادب بودن و همیشه صبور و خونسرد. روحشان شاد و قرین رحمت حق باد . قطعا ایشون دوست داشتن که در بلندای کوهستان عمرشونو سپری کنن و در همان ارتفاعات آرمیده اند

٣- آقاي مجتبي قندي
جناب احمد اعتمادفر یاد خانه باصفایتان در بازارچه نایب السلطنه افتادم با لبخندهای دلنشین مادرتان و مرحوم پدرتان که بسیار آرام و بی سروصدا و متواضع بودند . خدا همه رفتگان را رحمت گند.
– اتفاقا دیشب با اخوی گرامیم آقا مهدی قندی صحبت از راضیه خانم و مرضیه خانم بود که اینها چه نسبتی با ما داشتند که با توضیح به موقع شما مشخص شد عمه شما و دخترعمه ما بوده اند.
٤- آقاي امير اعتمادفر
محلی که من زندگی میکردم وبه دنیا اومدم گذر یحیی خان نام داشت جنب کوچه نجار باشی مستقیم که می رفتیم حمام گلشن بود که منزل پدر بزرگم حاج علیرضا قندی بود که با پسرش یوسف خان ودخترش بتول خانم وهمسر دومش بعد از فوت مادربزرگم به نام صغری خانم زندگی می کرد و قبل از رسیدن به کوچه حمام گلشن دست راست کوچه ماسوره بود که خيلي باریک بود وبه همین جهت میگفتند “ماسوره” ودر انجا خاله ام موچول خانم با شوهرش حاج عباسعلی قندی وسه فرزندش علی ومجید وزهرا قندی زندگی می کردند روبروی ان کوچه سمت چپ کوچه ای بود که اسمش به خاطرم نیست وانجا عمه بزرگ من زندگی میکرد وبازارچه نایب السلطنه هم عموجان اسماعیل با چهارفرزندشان پرویز وایرج وهوشنگ واحمدجون بودند مادر گراميشون هم بتول خانم. وبین گذر یحیی خان وبازارچه نایب سلطنه عموی دیگرم حاج محمد جواد با نه فرزندشان وخانمشان اختر ملوک زندگی میکردند خلاصه همینطور که احمد جون گفت همه فامیل دور هم زندگی میکردیم ته کوچه نجارباشی هم سمت چپ منزل کریم اقا که ذکر خیرشان بود زندگی می کردند یادمه چند بار مرا با دوچرخه خودشان به مدرسه ای که تد ریس می کردند میدان خراسان بردند و من وپدرم هم خیلی وقتها به مغازه خرازی ایشان در خیلبان ادیب الممالک می رفتیم.
٥- آقاي مجتبي قندي
امیرخان علاوه بر اقوامی که نام بردی در کوچه نجارباشی خانه نوه حاج میرزا علی اصغر پسر بزرگ حاج محمدکاظم (عفت سادات بیرجندی) و خانه دختر حاج محمدصادق (زهراخانم بهگوی) قرار داشت ودر کوچه حمام قبله بین خانه شما و خانه احمدجان (اعتمادفر) خانه ما بود و من آن موقع ۵-۶ ساله بودم و همه منازلی که نام بردی به خوبی به خاطر می آورم . در ایام بیماری مرحوم مادرتان من به همراه مادرم زیاد منزل شما می آمدیم.
٦- خانم مليحه علي بيك
– سلام اقای امير اعتماد فر شاید منو نشناسید .دختر خاله کوچیکه پدرتون هستم.زمان بیماری مادرتون با مادرم منزلتون امده بودم .خدا رحمتشون کنه.مامانم از پدرتون خیلی تعریف میکرد .که تکیه کلامشون خاله کوچولو بوده .چون در یک رده سنی بودن خیلی به هم علافه داشتن خدا رحمتشون کنه عکسشونو كه دیدم.به یادشون افتادم .
– سلام خانوم ملیحه اعتماد فر قدیم خیلی کوچک بودم به منزل پدریتون اومدم خدا رحمت کنه مادرتون تو بستر بودن و پدرتون جعفر اقا خیلی خوشرو و مهربون مامانم خیلی علاقه داشت به ایشون تا همین اخرا که در قید حیات بود ازشون برای بچه های من تعریف میکرد چند تا جفت میل بافتنی داشت که الانم هست .میگفت جعفر اقا برام اورده .چون هم اسم من بودید خوب به خاطرم هستید.
– من سعادت دیدن خاله های بزرگم را ندتشتم ولی از فرزندان عزیز انها که عزیز ما هم بودند خاطرات خوبی دارم مثل پدر و مادر اقای احمد اعتماد فر .که این دو عزبز را بچه های من هم دیدند و خیلی در زمان حیاتشان به منزلشان میرفتیم.یادشان گرامی.ولی سه خاله عزیز دیگر که من دیدم .خاله بزرگم خانوم مخصوص (خانوم سعادت)یا(طوبی خانوم)که همانطور که فرمودید در بازارچه اهنگرا سکونت داشتند.و مادر اقای سعادت بودند که سال گذشته به رحمت خدا رفتند. دومین خاله عزیز که من دیدم.معصومه قندی(خانوم مومنون)ایشان تفریحی قلیان میکشیدند.خاله سوم که من افتخار دیدنشان را داشتم.زهرا قندی( خانم طاهری) خاله عزیز دیگرم بودند .و اخرین خواهر ها محترم قندی (خانم علی بیک ) همانطور که گفتم خاله کوچیکه پدرتون.و من تنها دخترش که اگر اشتباه نکنم هم اسم خواهر شما هستم
٧- آقاي احمد اعتمادفر
پيرو مطلب آخر آقا مجتبي قندي در مورد ثمره هاي ازدواج هاي درون خاندان قندي؛ يكي از منحصر بفرد ترين آنها فرزندان مرحوم عموي من آقاي محمد جعفر اعتمادفر هستند كه نتيجه پيوند هر سه فرزند ذكور مرحوم حاج محمد موسي تاجر طهراني هستند:
منيژه خانم، مليحه خانم، امير و اكبر اعتمادفر فرزندان مرحوم محمد جعفر اعتمادفر و مرحوم سكينه قندي دختر مرحوم حاج عليرضا قندي هستند .
محمد جعفر اعتمادفر فرزند محمد حسين حاج موسي (فرزند مرحوم حاج محمد علي) و سكينه قندي (فرزند مرحوم حاج محمد كاظم) است كه با دختر مرحوم حاج عليرضا كه او هم نام سكينه داشت، ازدواج كرده بود و لذا چهار فرزند مرحوم محمد جعفر و مرحوم سكينه بنت حاج عليرضا نتيجه پيوند فرزندان سه فرزند ذكور حاج محمد موسي تاجر طهراني (حاج محمد علي، حاج محمد كاظم و حاج عليرضا) هستند
٨- آقاي مجتبي قندي
بسیار جالب . من بااین که خیلی از مناسبات را می دانستم و در بچگی(۴تا۷سالگی) منزل جعفرآقا و سکینه خانم هم زیاد رفته و تصویر خانه شان را هنوز در ذهنم دارم مطلب بالا برایم تازگی داشت.
٩- خانم بهناز كريمي
خداوند مرضیه خانم مهربان و همینطور فخری خانم عزیز را که چون یک فرشته به آسمان پرکشیدند ،رحمت کند.

مرحومه حاجيه ربابه سلطان قندي:

١- خانم مليحه علي بيك
– احمد اقا با تشکر از عکسهایی که فرستادید .مخصوصا عکس خانوم مجیدی دحتر خاله عزیزم که خاطره های خوبی ازشون دارم
– سلام اقای اعتماد فر .روحشان شاد و یادشان گرامی. خدا رحمت کنه پروین دخت را. اگه با مژگان جون هم تماس داشتید سلام برسونید.
٢ -آقاي مهدي قندي
جناب آقای اعتمادفر از توضیحات مبسوط شما خیلی سپاسگزارم. واقعا عالی است که خویشاوندی همچون شما دارم.
٣ – خانم شمسي قندي
اقاى اعتماد فر چه عكس خوبى از پروين جون خدا رحمت كند پدرومادروخاله جونتونو. شما كه الحق چه پدر ومادر داري اي كرديد خداوند به شما وخانواده خير دهد.
٤- خانم شهره مجيدي
چون شهلا خواهرم فقط يكسال بعد از من بدنیا امده است، من را در كودكي بیشتر مادر بزرگم (مرحومه ربابه خانم قندي) نگهداری میکردند. مادرم میگفتند وقتی مادر بزرگم فوت شده بودند در یکي از مراسمشان من، خاله جان زهرا را بجای او اشتباه گرفته بودم و از روی پای مادرم بلند شده ام و رفته ام روی پای خاله جان زهرا نشسته ام كه همه گریه شون گرفته و گفته اند كه فکر کرده مادر بزرگشه
٦- خانم مهين مجيدي فرزند مرحوم حسن مجيدي
مرحوم پدرم تعريف ميكردند كه پدر و مادرشان (حاج محمد و فاطمه سلطان خانم) تا حدود ١٧-١٨سال پس از ازدواجشان بچه دار نميشوند بطوريكه از سالهاي سوم و چهارم ازدواجشان، اطرافيان حاج محمد بفكر زن دوم براي او ميشوند ولي حاج محمد به اين امر تن در نميدهد. در اواخر كه فشار اطرافيان به او زياد ميشود، فاطمه سلطان دست بدامان حضرت ابوالفضل ميشود و قبل از اينكه مراسم خواستگاري از همسر دوم سر بگيرد فاطمه خانم حامله ميشود و خداوند فرزند پسري به ايشان عطا مينمايد كه نامش را “ابوالفضل” ميگذارند.
– خداوند به حاج محمد و فاطمه سلطان خانم پس از ابوالفضل سه فرزند ديگر نيز عنايت مينمايد:
حسن، حسين و محترم
“حسين” در حدود سن ده سالگي روزي در كوچه ملا جعفر واقع در بازارچه نايب السلطنه مشغول بازي بوده كه ناگهان سگي به سوي او حمله ور ميشود. او ميتواند فرار كند و بداخل منزلشان برود. ولي با گذشت ساعتي قلبش طاقت شوك ناشي از اين يورش سگ را تحمل نميكند و او در منزل فوت ميكند.
“محترم” نيز در نوزادي توسط شخص و يا اشخاصي ربوده ميشود. پدر و مادر، “جارچي” استخدام ميكنند و جارچي در محلات دور و بر جار ميزند و از مردم ميخواهد كه اگر كسي نوزاد دختري را ديده بگويد تا انعام بگيرد. خانمي به جارچي ميگويد كه آنروز روي سكوي درب منزلشان نوزادي را رها شده ميابد و بداخل منزلش برده است ولي گويا كودك مرده است. معلوم ميشود كه دزد كودك، نتوانسته از نوزاد مراقبت كند و “محترم” را مرده روي سكوي كنار درب منزلي رها ميكند و ميرود.

مرحوم حاج محمد ابراهيم قندي

آقاي مهدي قندي
خانم صفاری پور منزل ما در محله کاووسیه در خیابانی به نام خیابان سرو واقع است. وجه تسمیه این خیابان، چنانچه از قدیمی های محل شنیده ام آن است که نخستین کسی که در این خیابان ساکن شده آقای سرو بوده اند. منزل ایشان درست روبروی مدرسه رازی در خیابان ولی عصر است. آیا ایشان با حاجیه خانم صفا سرو نسبتی دارند؟
خانم صفاري پور
ايشان برادرزاده حاج خانم صفا و در نتيجه پسر دايي فرزندانشان هستند.
آقاي مجتبي قندي
– به مرحوم حاج محمدابراهیم ما “عموجان آق ممد” می گفتیم . شخصیتی مهربان و دوست داشتنی . به گمانم هفت هشت ساله بودم که ایشان فوت کردند. گمان می کنم ایشان در بیمارستان طرفه فوت کردند. زمانی که ایشان در قید حیات بودند به اتفاق پدر و مادر و بقیه خانواده چند بار منزلشان رفته بودیم . از کوچکی تصویر مرحومه صفاخانم که بسیار خوشرو بودند و بعضی از دخترانشان را در ذهن دارم . متاسفانه سعادت دیدار پسرشان را نداشته ام اما به یاد دارم كه در زمان جنگ تحمیلی ایشان مجروح شدند و در زمره جانبازان هستند. به یاد دارم در هنگام خواندن خطبه عقد خواهرم “شمسی خانم” عموجان آق ممد در کنار عاقد که مرحوم آسیدعلینقی بودند نشسته بودند . هنگامی که خطبه تمام شد و ایشان تقاضای وکالت کرد و جواب عروس طول کشید مرحوم عموجان بلند گفتند ” بله ” و همگی خندیدند و کف زدند.
آقاي مهدي قندي
– بهترين خاطره من از عموجان آقا محمد سفر خانواده ما باايشان ومرحومه صفا خانم به كربلا بود كه اين عزيزان درهمان سفر ازعراق به مكه جهت حج تمتع مشرف شدند.
سفردر فروردين سال ١٣٤١ ودراواخرماه شوال انجام شد. سه خانواده بوديم به ترتيب خانواده عموجان (دونفر)، خانواده مرحوم حاج عبداله (ما كه هفت نفربوديم) وخانواده مرحوم حاج علي اصغرتهراني (دونفر) كه ايشان ازآشنايان مرحوم عموجان حاج علي اكبرقندي بودند.
دوخانواده قندي درتمام سفر باهم بودند ودريك جاساكن ميشدند.يادم مي إيد مرحوم عموجان آقا محمد قصد سفر به مكه را نداشتند ولي درپرتوتب وتاب اهالي نجف كه آماده سفر حج مي شدند وبا تشويق مرحوم حاج اقاعبداله عازم شدند. البته ابتدا حاج آقاهم مايل به اين سفرشدند ولي بعدها با مشورت با مرحوم حاج محمد حسن اخوان ومرحومه حاج عمه سعادت (همسرشان) كه همزمان با ما درعتبات بودند، منصرف شدند.
من بعدازسفركربلا شايد به ندرت مرحومه صفاخانم راديدم ولي عموجان بسياربامارفت وآمد داشتند واغلب درطول تابستان كه بعضا به مغازه حاج آقا دربازار بين الحرمين مي رفتيم، ايشان آنجا مي آمدند.
اين دوعزيز آن قدر خوش اخلاق ومهربان بودند كه من هنوز پس ازگذشت بيش از پنجاه سال، هميشه به يادشان هستم وطلب مغفرت مينمايم.هرسفري كه به قم داشته ام علاوه برزيارت اهل قبور درقبرستان شيخ، عادت به زيارت قبر عموجان (درمقبره خانوادگي كه دركنار قبرستان مذكوراست) را هم داشتم.
ايشان دربيمارستان طرفه نزديك دروازه شميران به رحمت واسعه حق شتافتند. روز دفن ايشان هم درقم باران بسيارشديدي مي باريد وهواسرد بود.
آقاي احمد اعتمادفر
من متاسفانه حاجدايي محمد ابراهيم را بياد ندارم ولي بخوبي يادم هست كه مرحوم مادرم خيلي خيلي به حاج خانم صفا علاقمند بودند و علاوه بر رابطه فاميلي ( كه خانم داييشان بودند) با هم ارتباط دوستانه اي داشتند و چند بار هم از من خواستند تا ايشان را در خيابان اختياريه (اگر محل را اشتباه نكنم) بمنزل ايشان برسانم.
خداوند هم حاجدايي و هم صفا خانم را رحمت كند.
خانم صفاري پور
-سلام جناب آقای اعتماد فر درست فرمودید منزل پدری در خیابان اختیاریه بوده خدواند پدر ومادرشما راهم قرین رحمت الهی فرماید.
– سلام جناب آقای قندی پسر عموی عزیز ازاین که خاطرات را برای ما تکرار فرمودید بسیار ممنون و متشکریم خداوند حاجی عمو ومادر شما هم قرین رحمت الهی فرماید
خانم مليحه علي بيك
سلام من هم دایی جان اقا محمد خان را که خدا ایشان وصفا خانم را قرین رحمت کند، خیلی کم به یاد دارم ولی پسر دایی ودختر دایی های عزیزم را وقتي خیلی کوچک بودم در مجلس ترحیم ایشان در منزل خودشان (فکر کنم در سلطنت اباد) ديده ام. اگر اشتباه نکنم به اتفاق مامان که اومده بودم به یاد دارم.
انشاالله فرزندانشان سلامت و بر قرار باشند.همچنین خانم صفاری پور عروس دایی عزیزم را,
خانم صفاري پور
سلام دختر عمه عزیز ازشما ممنون درست فرمودید من هم سعادت دیدن پدر شوهر عزیزم را نداشتم ولی در هر مجلس ومکانی که از ایشان یادی میشود برای من باعث افتخار وتسلی خاطر می گردد خداوند رحمتشان کند.
آقاي احمد قندي
من هم درسفركربلادرسن١٣سالگي بودم وبه قول عموجان آقا محمد نقش مترجم رابازي ميكردم
براي انجام كارهاي سفرمكه ايشان چندين باربا پدروعموبه بغداد رفتيم وبرگشتيم. يك روز هم باخانواده خودمان وهمراه عموجان ومرحومه صفاخانم ازكاظمين به بغدادرفتيم وبازاررا گشتيم وبرگشتيم.
بعدازسفركربلا و پس ازمدتها در يخچال موقوفه (درمحل پمپ بنزين ميدان خراسان اول خيابان خاوران) كه تعطيل بود، درزمستان يخ گيري انجام شد وگود آن پرازيخ شد ودرتابستان يخ فروشي آغازگرديد. خاطرم هست عموجان آقا محمد در آنجا مسئول دريافت پول بودند.

مرحومه حاجيه طوبي قندي

آقاي مجتبي قندي
– عمه خانم مخصوص ما (وجه تسمیه مخصوص را نمی دانم که به چه علت می گفتند) انصافا فرد مخصوصی بودند. زنی بلندبالا ، زیبا و بسیار مدیر و مدبر و با ارتباط عمومی بسیار قوی . ایشان تا زمانی که سرپا بودند با همه اقوام در ارتباط نزدیک بودند و فامیل را مدیریت می کردند. بسیار مهربان و همیشه خندان بودند. به بچه ها التفات خاصی داشتند . منزل ایشان در بازارآهنگرها قرار داشت و با رویی گشاده همیشه آماده پذیرایی از مهمان بودند. به افراد خانواده و فامیل عشق و علاقه ای خاص داشتند. پس از فوت همسرشان که در یکی از حجرات صحن بزرگ قم دفن هستند تا بیست و چندسال ،هرسال در سالگرد ایشان همه فامیل را جمع کرده و با اتوبوس به قم می بردند تا سالگرد همسرشان را برگزار نمایند.
– خانه عمه خانم مخصوص از خانه های خیلی بزرگ قدیمی بود . در خانه های قدیمی حیاط در وسط قرار داشت و سه طرف خانه اتاقها بود و سراسر زیر اتاق ها زیرزمین بود که شامل آشپزخانه و آب انبار و انباری ها جهت نگهداری مواد اولیه ، ترشی ها ، صندوق لباس های غیرفصل و وسایل مستعمل بود . در تابستان های گرم چون ان زمان کولر نبود برای نشیمن نیز از زیرزمین استفاده می شد چون هوای انجا خنک تر بود . منزل عمه خانم دو طبقه بود که در طبقه فوقانی خانواده مرحوم جواد سعادت و بعدها آقاجمال زندگی می کردند . عمه خانم آنقدر خوشرو و مهمان دوست بودند که ما خیلی منزل ایشان را دوست داشتیم و به هربهانه ای دوست داشتیم منزل ایشان برویم .
– زمانی که مسعود أقا در آلمان تحصیل می کردند مرتب برای مادرشان نامه می نوشتند و آن را به مغازه پدرم که نزدیک منزل عمه خانم بود پست می کردند تا توسط ایشان به دست عمه خانم برسد. من تابستان ها که به مغازه پدرم می رفتم همیشه چشم به راه پستچی بودم تا نامه مسعودآقا را بیاورد و بلافاصله ان را به دست عمه خانم می رساندم . ایشان هم همیشه مشتلق خوبی می دادند و گاهی اگر دم ظهر بود یک چلوکباب هم من را مهمان می کردند. مواقعی هم که مسعودآقا برای تعطیلات به ایران می آمدند همه ما برای استقبال و بدرقه به فرودگاه می رفتیم .
– عمه خانم منزل ما زیاد می آمدند و اغلب چند شب پیش ما می ماندند . این اوقات به ما خیلی خوش می گذشت چون ایشان دهان گرمی داشتند و مطالب خوبی برای ما حکایت می کردند . بخشی از اطلاعاتم در مورد حاج محمدکاظم و حاج علی اصغر و دیگران مطالبی است که در کودکی از ایشان شنیده ام.
– مرحوم جوادسعادت فرد بسیار فرد آرام و ساکتی بودند. در مراسم فوت ایشان که اوایل شهریور ۵۷ و ایام ماه مبارک رمضان بود و مراسم افطاری در منزل بازار آهنگرها برقرار بود به یاد دارم مرحوم آقا جواد دربندی روزنامه کیهان را به همراه آورده بودند گه برای اولین بار در صفحه اول آن عکس آیت الله خمینی را بزرگ چاپ کرده بودند و نوشته بود افرادی از دولت شریف امامی برای مذاکره با ایشان به نجف رفته اند. آن موقع هنوز وی برای خیلی ها ناشناخته بود و هنوز کسی جرات به زبان آوردن اسم ایشان را نداشت و قطعا کسی باور نداشت در فاصله پنج ماه آینده چه اتفاقاتی رخ خواهد داد.
– مرحوم آقارضا سعادت نیز بسیار گشاده دست بودند و به اقوام و دیگران نیز هرگونه که می توانستند کمک حال و یاور بودند.
خانم مليحه علي بيك
– چه خاطره های خوبی از خالخانوم عزیزو مهربونم دارم که با یادشان خاطره ها زنده شد.انشالاه خداوند خاله مهربون ,همسرشون, حاج اقا سعادت, اقا جواد و اقا جمال و ملک خانوم عزیز را رحمت کند. که همگی یاداور خاطره های شیرین هستند وارزوی سعادت برای بقیه عزیزان از خاندان سعلدت فررا دارم.
– من هم از بازاراهنگرا و خانه خاله خانمم خیلی خاطره دارم هر هفته شاید چند روز در هفته به انجا سر میزدیم.واغلب هم انجا ما را شب نگه میداشت.چون دختر نذاشتند و مامان به سن فرزندان ایشان بودند.مثل دخترشان بودند و خیلی به هم علاقه داشتند.مامان با عروسهای خواهرشون هم خیلی صمیمی بودند.وهمیشه اونجا بودیم . انقدر مهمان دوست بودند اگر بعد چند روز می خواستیم خداحافظی کنیم که برویم.واقعا ناراحت میشدند.بچه ها را خیلی دوست داشتند.همیشه کوزه های کوچیک ماست در منزل داشتند .به بچه ها میدادند و جیب بچه ها رو پر پول کرده وهمه راضی و خوشحال از خونه خالخانوم ویا عمه خانوم می رفتند.
– من که منتظر سال حاج اقا سعادت بزرگ بودم به قول اقا مجتبی تا بیست و چندمین سال اتوبوسها سر بازارچه و تمام فامیل پس از خوردن صبحانه مفصل د منزل ایشون راهی قم میشدیم.ودر مقبره پروین اعتصامی در صحن خانوم حضرت معصومه (س) مثل سال اول انجا پر از ظرفهای شیرینی ومیوه حلوا ومراسم سال برگزار میشد.روحشون شاد.
آقاي احمد قندي
– مرحوم آقاي رضاسعادت تاسالها درهمان خانه اطاق دست راست پس ازورودزندگي ميكردندوبعدهابه خيابان گرگان وميدان نامجو(ثريا) نقل مكان وبعدهابه خيابان ظفر (خيابان اطلسي) ونهايتا به صاحبقرانيه منتقل شدند
– من ازدوران كودكي خاطرم هست كه درآب انباري آنجاماربزرگي پيداشده بود. مارگيرآمده بودومارراگرفته بودودركوزه قلبان انداخته بود. مابچه هاازآنجامي ترسيديم. خودمن منزل عمه هازيادرفته بودم ومانده بودم اما منزل عمه خانم مخصوص بيشتررفته بودم
– دردوره دبستان يك روزعيدغديربا مرحوم پدربراي ديدارچنددقيقه اي منزل عمه خانم مخصوص رفته بودم. موقع پذيرائي ازخوردن بدليل روزه مستحبي امتناع كردم عمه خانم يك اسكناس پنج توماني كه براي ماخيلي زيادبودبه من جايزه دادند كه من خيلي خوشحال شدم
– درسنين حدودسي سالگي من خيلي باعمه خانم شوخي ميكردم. يك روزكه منزل مابودندگفتم عمه خانم شنيده ايدكه آقارضا (فرزندشان) قراراست همين روزهابه آلمان بروند. ايشان باتعجب پرسيدند چه زماني؟ اصلا قرارنبوده بروند. من اصراركردم كه شمابمن بگوييدشنيده ايديانه؟ گفتندنه. آخه چه طور؟ كمي هم خلاف توقعشان شده بودازفرزندشان چراايشان راازسفزمطلع نكرده بودند. من هم باخونسردي گفتم آخه من هم نشنيده ام. كلي همه خنديدند. عىمه خانم بمن گفتندازدست توچي بگم؟
– اين شوخي رامن چندباردرچندنوبت راجع به بقيه فرزندان ايشان كردم كه البته درهيچ كدام دروغ نمي گفتم زيرامقيدبودم درشوخي هاهم دروغ نگويم وفقط سوال مي كردم. كم كم ايشان باشوخي هاي من عادت كرده بودند. تامن شروع مي كردم مي گفتند بسه ديگه من حواب ترانمي دهم وكلي مي خنديدند. خداايشان رارحمت كند
– عمه خانم مقيدبودندحتي تاسالهابعدازفوت مرحوم حاج علي سعادت فردهرماه خانه ماوديگربستگان يك طاقاربزرگ ماست ومقداري كره مي فرستادند.
– اين عادت رامرحوم حاج آقارضاسعادت هم گاهي داشتند. بويژه بسياركساتي كهً منزل ايشان مي رفتند بايك جعبه كره هاي اهدائي ايشان بازمي گشتند
– من اتحاديه صنف لبنيات كه دروازه شميران بود بارهارفته بودم. اطاق حاج آقا رضاسعادت عمدتا پرازجمعيت مراجعين بودوايشان عمدتاپشت ميزرياست نمي نشست بلكه درجمع مراجعين مي نشست.
– خودمن مقدارزيادي فعاليت مذهبي درميان نمايندگان مجلس شوراي ملي ازطريق آقاي سعادت (آن زمان كه نمايتده مجلس بودند) ومرحوم آقاي فرمان كه نماينده كاشمربودندانجام دادم.
– من خاطرم هست كه مرحوم آقاي سعادت خمس خودرا نزد مرحوم حاج سيدعلينقي جلالي تهراني ازعلماي برجسته تهران وبوساطت مرحوم پدرم انجام مي دادند.
– مرحوم آقاي حاج ميرزاعلي سعادت فردهمسفرمرحوم پدرمان دراولين سفرحج دردوره جواني پدرم بوده اند كه پدرم خاطرات زيادي راازمرحوم سعادت نقل مي كردند
خانم مهين سادات محمدي
بله درست است. من باخانم جان طوبی زیاد منزل شما میامدم. حاج دایی وخانمشان بسیار مهربان ومرا زیاد
دوست داشتندوآن مهربانیها هميشه در قلب من است وبچه های بسیار مهربانشان
آقاي قاسم طاهري نخست
قبل از اینکه مرحوم خاله خانم در بازار آهنگر ها باشند منزلشان بعداز پله های نوروزخان نزدیک سه راه ناصر خسرو داخل کوچه اي بود. منزل بزرگی که زیر زمینهای متعددی داشت بغل منزل ایشان هم باغ بزرگی بود که عروسی مرحوم جواد آقا سعادت در آنجا برگزار شده بود.

خانم مليحه علي بيك:

(١٣٩٩) با سلام وقبولی طاعات همه عزیزانم. حاج اقارضای سعادت پسر خاله بزرگ من .فرزند بزرگ خاله خانم بودند ایشون هم بسیارمهربانی بودند ایشان برای من حکم پدر داشتندوحتی برای مادر من که خاله ایشون بودچوبزرگتر ازخالشون بودن خیلی قابل احترام,, .ازایشون و همسرشان ملک خانم هم خاطره های خوبی داریم.هرسال تابستون چند مهمونی بزرگ درباغی که درجاجرودداشتند برپا میکردندوبامهربونی همه فامیل ,دوستان وهمکاران را را پذیرابودند.چون وکیل مجلس بودند یک جمعه دوستان و همکارووکلارو,وچون رئیس صنف لبنیات بودندهمکاران صنفی,وحتی کارکنان کارخانه لبنیاتشون رو,یک جمعه اقوام خانمشون ویک جمعه فامیل و اقوام خودشون,یک جمعه دوستان,خلاصه سرتاسر تابستون ایشون وهمسرشون باروی گشاده پذیرای مهمانهای زیادی بودندوبساط صله رحم برپابود.بعدها هم که کهولت سن پیداکرده بودند همین چندسال پیش که بچه های من یادارندبیشتر جمعه ها با بچه ها ومامانم به اونجادعوت داشتیم میرفتیم.محبت این زن وشوهرمهربان روهمه به یاددارند.به قول اقای اعتمادفر جعبه های کره که همیشه برای فامیل پیشکش میکردند.کارهای خیرشون چه فامیل چه بیگانه,اتاقهای ازموسسه محک زیرپوشش داشتند.افرادی که هنوز بیمه تامین اجتماعی روازقبال این زن وشوهر دارند.وخلاصه خیلی کارهاکه شمردنی نیست.روح همسر و فرزندان خاله خانم مخصوص ,مخصوصاحاج اقارضاوهمسرشون ملک خانم شاد.

مرحوم حاج علي اكبر قندي

آقاي مجتبي قندي
دو عموی بزرگوارم حاج علی اصغر و حاج محمدصادق قبل از تولد من فوت شدند، حاج محمدابراهیم نیز زمانی که هفت سال داشتم فوت کردند . زمان نوجوانی من عمو جان اسدالله نیز کمتر رفت و آمد داشتند ، اما عموجان علی را سعادت داشتیم که بیشتر ببینیم . بسیار خوش اخلاق و شوخ بودند و همیشه با مهربانی با من برخورد داشتند . همیشه داوطلب برای رفتن به منزلشان بودم و دهه های اول محرم که منزلشان روضه خوانی داشتند اغلب روزها من به همراه پدر و مادر شرکت داشتم. همچنین در مغازه پدرم در بازار که تابستانها می رفتم اغلب روزها ایشان آنجا سر می زدند و ما ایشان را می دیدیم . متاسفانه ایشان نیز خیلی زود و ناغافل بر اثر سکته فوت نمودند. طی یک سال از آذر ۵۷ تا مهر ۵۸ من دو عمو و یک عمه و مادربزرگ مادری را از دست دادم و برایم بسیار سخت و ناگوار بود . سال ۵۸ سال آخر دبیرستان بودم و هر روز شش صبح به مدرسه می رفتم و شب ها ساعت نه به خانه برمی گشتم . آن شب وقتی به خانه آمدم مطلع شدم عموجان علی ان روز فوت کرده اند . بسیار ناراحت شدم و خیلی گریه کردم. خداوند ایشان را با اولیای خودش محشور نماید.
چهلم عموجان علی را با اخوی گرامیم حاج کاظم آقا قرار گذاشتیم به سر قبر ایشان در بهشت زهرا برویم . روز موعود حاج کاظم به من گفتند سحر خواب عموجان را دیدم وایشان گفتند دیروز منتظر بودم چرا نیامدی؟ در فکر بودیم که معنای خواب چیست ؟ وقتی به سر مزار رسیدیم از تاریخ سنگ قبر من حساب کردم و متوجه شدم چهلم روز قبل بوده و ما روز چهل و یگم آمده ایم . حاج کاظم همانجا دورکعت نماز وزیارت نامه خواندند و به روح عموجان هدیه نمودند سپس خطاب به قبر عموجان گفتند حالا که روح شما اینقدر آگاه است یک جوری به ما نشان بده که متوجه آمدن ما شده ای . چند روز بعد پدرمان خطاب به کاظم آقا گفتند خواب دیدم در منزل کرج شما هستیم . مرحوم داداشم (حاج علی اکبر) با یک پتو به عنوان کادو آمدند و گفتند آمده ام بازدید پس دهم .
لازم است ذکر خیری هم از زینت خانم و صفات نیکوی ایشان شود. بسیار مهربان و خوشرو بودند و همه ایشان را دوست داشتند. خدا ایشان را رحمت کرده و برعلو درجاتشان بیفزاید.
آقاي احمد اعتمادفر
جناب آقاي حميد رضا قندي با سلام خدمت شما و خانواده محترم
خيلي ممنون و دست شما درد نكند از ارايه اطلاعات ذيقيمت و بخصوص عكسهاي بسيار جالب كه منتشر كرديد
خداوند حاجدايي حاج علي اكبر، حاجيه زينت خانم، مرحوم حسين آقا، مرحومه سرور خانم و همه رفتگان فاميل رو بيامرزد و به منصوره خانم، شما و حاج حسن آقا و محمد آقا و خانواده هاشون سلامتي عطا كند
فرزندان گرامي شما هم از قنديهاي طباطبايي سه قبضه هستند:
از دو سو نتيجه هاي حاج محمد كاظم و از سوي سوم نتيجه هاي حاج عليرضا
خدا نگهدارشان باشد
آقاي عباس قندي
حاجیه خانم اختر السادات فرحناک همواره و مستمرا دو نکته را مطرح می کنند.اول از اخلاق خوب و پسندیده عزیز جان همسر مرحوم حاج محمد کاظم قندی به نیکی یاد میکنند و می فرمایند اخلاق نیک و خوب ایشان زبانزد همه بوده و سرمایه ای ماندگار برایشان شده است. دوم در زمان تشرفشان همراه مرحوم حاج حسین قندی به مکه مکرمه در سال ١٣٥٨ در همان شبی که خبر رحلت مرحوم حاج علی اکبر قندی را می شنوند در خواب می بینند که ایشان سوار کالسکه ای به طرف مکه در حال حرکتند. و این ان شاالله خبر از مرتبه خوب مرحوم در دیار باقی است.

ذكر خاطره از مادر (خانم اختر السادات فرحناك)؛ انتهاي صفحه👇

خانم مليحه علي بيك
-من هم خاطرات زیادی از حاج دایی عزیزم دارم.از مهربانیهایشان و علاقه زیادی که به ایشان داشتم.هنوز به سن مدرسه نرسیده بودم.حاجداییم خیلی زیاد منزل ما می امذند.هر بار که ایشان را میدیدم یک دفتر ویک مداد دستم میگرفتم ومیگفتم میخواهم به مدرسه بروم.اخر یک روز منو بردند مدرسه سر کوچه مامان، که با مدیرش اشنا بودند وگفتند این سر کلاس شما بنشیند ولی شما اذییتش نکنید.بعد ها هم که بزرگتر شده بودم و مدرسه دیگری میرفتم از مدرسه تا خانه میدویدم به عشق اینکه حاجدایی منزل ما باشد و او را ببینم.خدا ایشان و زینت خانوم وفرزندان ونوه هایشان را رحمت کند.
– محمد اقا سلام با دیدن عکسهای شما یاد سالهای گذشته زنده میشود.یاد حاج دایی عزیز و زینت خانم مهربون و خونه حاج ایی که برای به انجا امدن چقدر ذوق میکردم.خدا رحمتشون کنه.وشما و لی لی جون هم سلامت باشید و سایتون بر فرزندانتون باشه سلام منو خدمت لی لی جون و اقازاده هاتون برسونید.

– (١٣٩٩) با سلام من هم سه دایی بزرگوارم .حاج.محمدصادق.حاج محمدابراهیم حاج علی اصغررا ندیدم ولی وصف خوبیهاهاشون واز مادر م وبقیه بزرگترها شنیدم.خدارحمتشون کنه,ولی سه دایی کوچکترم روحاج علی اکبر ((حاجدایی علی عزیزم ))حاج میزعبدالله((حاجدایی عبدالله عزیزم ))ودایی جان اسدالله عزیزم وازبچگی چون دیدم واز بچگی عاشق داییهام بودم.هر سه خیلی مهربون,خوشرو تمام جمعه ها منتظراومدنشون بودیم,وهفته ای نبود که نبینمشون .انقدر که به خواهرهامحبت داشتند.هفته ای نبودکه از خواهرهاشون دیدن نکنند.وبالعکس مانیز برای رفتن به خانه داییهاو زن دائي هاي مهربونم لحظه شماری میکردیم, وبعد از داییها و همسرانشون دیگه به پسردایی ودخترداییهای عزیزم دلبستم,انشالله خداهمشونورحمت کنه که خاطرات خوبی به جا گذاشتند.یادشون به خیر وروحشون شاد.

– (١٣٩٩) با سلام .چقدردلم براشون تنگ شده بود.این عکس زينت خانم تمام خاطراتی که ازایشون داشتم رو زنده کرد,خانم داییم انقدرمهربون بودند,همیشه اخرین باری که به دیدنشان رفته بودیم یادم هست.با مادرم.وهمسرم به دیدنشون رفته بودیم,بچه ها رونبرده بودم.نزدیک غروب بودبااینکه خیلی ناتوان شده بودند.ونمیتونست حرف بزنه با دست به اسمون اشاره کردوبه ما فهماند دیره و بچه ها تنها هستند.هنوز آخرین نگاهشون برای من شیرینه.روحشان شاد.

خانم هنگامه قندي
روح عمه عزیزم ،عمه جون سرور شاد.همیشه با روی باز ما رو در منزلشان پذیرا بودن.بسیار مبادی آداب بودن.و جز چهره خندانشان مانند عکس بالا چیز دیگری در ذهن ندارم.انشالله خداوند به فرزندانشان آقا شمس الدین و آقا نور الدین سلامتی و عمر طولانی با عزت عطا کند.و روح مرحوم آقا فخرالدین را نیز غریق رحمت.
خانم مهين محمدي
روح مرحومه سرور خانم غریق رحمت. به منزل این عزیزان كه میرفتم یا به منزل ما میامدند بسیار مبادی آداب و چهره خندان داشتند. خداوند روح سرور خانم قندی را شاد کند و براي منصوره خانم عمر باسلامتی آرزو دارم.
آقاي محمد قندي:
سلام خدمت مدیر محترم و فرزندان عزیز حاج حسین قندی عموی فقیدم
با تبریک عید سعید فطر
دیشب خواب عجیبی دیدم که عجیب با وفات عموی عزیزم مقارن شده و با اجازه براتون تعریف میکنم
دیشب با این ذهنیت به خواب رفتم که به استقبال عید فطر میروم .
خواب دیدم که در یک حیاطی بزرگ میزبان عید فطر عده کثیری از دوستان و اقوام هستم ، در میان میهمانان پدر عزیزم وارد شد ، خوشحال و خندان با لباسی وارسته و بسیار قبراق . او را در اغوش گرفتم و بعد از بوسیدن از فرزند کوچکم خواستم ایشون رو به صدر مجلس برساند ، میدانستم که ایشان فوت کرده اند ولی به روی یکدیگر نیاوردیم.
هنوز در شگفت حضور پدرم در مجلس بودم که ناگهان عموی عزیزم وارد شد.
انقدر خوشحال و شگفت زده بودم که ایشان را در اغوش گرفتم و دقیقه ای در اغوش ایشان گریستم ، گرمای بدن ایشان و ته ریش صورتشان چنان واقعی بود که تا موقعی که بیدار شدم بوی صورت ایشان را حس میکردم .
ایشان هم با لباسی سفید و لبی خندان و قد وقامتی راست وا رد مجلس شدند، از ایشان پرسیدم” عموجان شما تا حالا کجا بودید؟”
ایشون گفتند که ” همیشه پیش شما, من تا به حال چند مرتبه اینجا امده ام “
انقدر این رویا واقعی بود که تلفنم رو در اوردم که سلفی با عمو بگیرم ولی چهره ایشان در عکس مانند نور میفتاد .
از پسر کوچکم خواستم از ما عکس بگیره دیدم که مجددا عکس ایشون در هاله نوری محو میشه .
اینجا بود که متوجه شدم که شاید فقط من ایشون و پدرم رو به این واضحی میبینم و دیگران به راحتی من این دو عزیز رو نمیبینند .
در هر صورت این دو عزیز رو به صدر مجلس راهنمایی کردم و خانمم متوجه رفتار عجیب و غریب من شد ولی مراعات مرا کرد و به رویم نیاورد.

این خواب رو در گروه همشیره ها و برادرم درمیون گذاشتم و پیام کوتاهی برای پسرعموی عزیزم فرستادم .
همینکه متوجه شدم که امروز سالگرد وفات عموی عزیزم است خواستم در گروه عمومی هم تعریف کنم و به فرزندانشون پیغام ایشون رو بدهم که ایشون فرمودند ” من همیشه دور و بر شما هستم” و این در حالی بود که من میدانستم ایشان مرحوم شده اند.

خداوند روح مرحوم عمویم و پدر عزیزم رو در این ایام مبارک خوشحال و خوشنود از فرزنانشان بدارد و همسفره اولیاء و انبیاء نماید انشالله

خانم شمسي قندي:

باسلام وقبولی طاعات

عمو جان علی بسیار مهربون ونازنین بودند هر چند وقت یکبار با مرحومه زینت خانم به منزل ما تشریف می اوردند منهم چندین بار خوابشون روبخوبی دیده ام یک بار خواب دیدم با حاج اقا تقی اومدن منزل ما وچندین کادو برام اوردن وگفتن یک گره ای در کارم بود حاج مسعود کارم رو درست کردن وبرای تشکر اومده بودن روحشون شاد شاد روح پسرا ن گلشون حاج حسین اقا وحاج حسن اقای مهربون امشب با اقا امیر المومنین باشد. انشاله.

(١٣٩٩) باسلام خدمت حمید اقای عزیز یاد مادر گلتون بخیر ایشون یک خانم فهمیده وفهیم ومهربونی بودند همیشه با عموی عزیزم پیش ما می امدندروحشون شاد.

(١٣٩٩) آقاي قاسم طاهري نخست:

حمید جان خدا رحمت کند مادر مهربان و دوست داشتنیتان ر. اروحش قرین رحمت حق قرار گیرد.

مرحومه حاجيه معصومه قندي

آقاي مجتبي قندي:
-ایشان به خانم خانما معروف بودند . علت این نام گذاری را من نمی دانم ولی ایشان به واقع خانم خانم ها بودند. زنی بلندبالا و واقعا خانم . برعکس روال کلی قندی ها ایشان کاملا لاغر بودند و بسیار شیک پوش و با سلیقه . بسیار خوش صحبت و مطلع از تاریخ و جریانات فامیل . علم انساب فامیلی ایشان بسیار کامل بود . بسیار مهربان بودند و به خانه فامیل سر می زدند. هرازچندگاهی نیز منزل پدری ما را به قدومشان مبارک می کردند. وقتی به منزل ما می آمدند ما که کوچکتر بودیم خیلی خوشحال می شدیم چون با حوصله بسیار با ما صحبت می کردند. بسیار ساده و صمیمی و به دور از هرگونه سیاست ورزی با همه باصفا بودند. در جریان تصادفی که برای بخشی از فامیل قندی در طی مراسم تشییع یکی از اقوام در جاده مشهد سال ١٣٤٥ خورشيدي رخ داد ایشان در بین فامیل بیشترین صدمه را متحمل شدند و این صدمات تا آخر عمر ایشان را اذیت می نمود. درست روز قبل از ورود امام خمینی به ایران فوت کردند و مراسم تشییع و خاکسپاری ایشان در شلوغی فوق العاده آن روز انجام شد. آنقدر مهربان و دست و دلباز بود که پس از مرگ نیز خانه ابدی خود را با خواهر کوچکترش تقسیم کرد. انشالله خداوند ایشان ، همسر ، سه پسر و داماد گرامیش را مشمول مغفرت و رحمت بیکران خود قرار دهد.
-همان طور كه قبلا گفتم عمه خانم خانوم خانما بسيار شيك و باسليقه بودند . ايشان به قليان علاقه داشتند ولي قليان كشيدن ايشان آداب داشت . از بهترين نوع ذغال و تنباكو استفاده مي كردند . آماده سازي قليان هم زمان زيادي مي بردتا خوب همه چيز آماده شود . سپس پتويي زير پايشان مي انداختند و به پشتي تكيه مي دادند و شروع به كشيدن قليان مي كردند و براي ما كه با علاقه دورشان مي نشستيم و نگاهشان مي كرديم حكايت ها مي گفتند و با خلق خوب و بيان شيوايشان ما را سرگرم مي كردند.
– يكي از تخصص هاي اين عمه خانم عزيز تخم مرغ شكستن براي مريض بود. وقتي كسي مريض مي شد ايشان براي دفع چشم زخم براي او تخم مرغ مي شكستند . من در بچكي افراد زيادي را ديده ام كه اين كار را مي كردند ولي تخم مرغ شكستن عمه خانم حيلي آداب داشت و با صبر و حوصله زياد انجام مي شد . ايشان ابتدا يك تخم مرغ درشت انتخاب مي كردند و بعد با ذغال نام تك تك اقوام آشنايان و همسايگان را مي بردند و بابت هريك خطي روي تخم مرغ مي كشيدند. بعد از آنكه بادقت زياد نام همه برده مي شد و مراقبت مي گرديد كه نامي از قلم نيفتاده باشد و پوست تخم مرغ مملو از خطوط سياه شده بود يك دوريالي به همراه تخم مرغ داخل جوراب مي كردند تا كار اصلي شروع شود . حالا نام يكايك همان افرادي كه به ازايشان خطي رسم شده بود دوباره برده مي شد و به نيت وي توسط دوريالي به نوك تخم مرغ فشار وارد مي شد. اگر تخم مرغ نمي شكست به اين معنا بود كه از طرف آن آشنا چشم زخمي به مريض وارد نشده است . اين كار آنقدر تكرار مي شد تا تخم مرغ در اثر يكي از فشارها مي شكست و معلوم مي شد چه كسي چشم زخم زده و بدينوسيله رفع اثر مي گرديد . از خدا كه پنهان نيست از شما چه پنهان كه دست عمه خانم فوق العاده سبك بود چون كه بعد از اين مراسم ديدني مريض حالش خوب مي شد.
– باتشكر از حاج آقا مرتضي مومنون . واقعا ناصرآقاي مومنون بسيار نكته گو و شاد بودند. اگر يك صبح تاشب با ايشان مي نشستيم از صحبت هاي شيرين ايشان كسي سير نمي شد و يكسره باعث خنده و شادي مي شدند. متاسفانه ايشان سال ١٣٥٧ در جاده كرج دچازتصادف شدند و صدمات زيادي از بابت اين تصادف به ايشان وارد شد و ايام تصادف ايشان مصادف با قوت مادرشان بود و ايشان در بيمارستان بستري بودند و تا چند روز از فوت مادر بي خبر بودند. خدا ايشان را با اولياي خود محشور نمايد.

– (١٣٩٩) عمه عزیز ما واقعا خانم‌خانمها بودند و مورد احترام همه فامیل. در مورد تیمسار عزیزمان هیچ گاه فراموش نمی کنم در یک عصر مغموم زمستانی در خط مقدم در منطقه شرهانی به من خبر دادند یک جناب سرگرد احضارت کرده است. من به خیال این که فرمانده گردان مرا خواسته از سنگر بیرون آمدم و در کمال ناباوری پسرعمه عزیزم را دیدم که در منطقه آنقدر گشته تا مرا پیدا کرده و ببیند و پیام آور محبت باشد. از دیدن ایشان و لطفی که در حق من ابراز داشتند چنان مسرور شدم و منت دار ایشان گشتم که تا آخر عمر این محبت را فراموش نمی کنم. خداوند به ایشان طول عمر همراه با سلامتی عنایت نماید.
آقاي امير حسين مومنون:
یه خاطره جالب دیگه ایشون موقع نماز خواندن هر رکوعی که میرفتند یک چوب کبریت میزاشتن تا اشتباه نکنند و از خصوصیات بارز ایشون حساسیت بسیار بالایی که در مورد نجست و پاکی محیط زندگدیشون و محل نمازشون بود
خانم شمسي قندي:
خدا رحمت كند عمه خانم را وقتى مريض ميشديم ميامدند منزل ما وبرايمان با حوصله زياد تخم مرغ مى شكستند
وجالب اينكه شفا هم ميگرفتيم وسال روز تولد همه را هم بخوبى ميدانستند وحافظه خوبى داشتند روحشان وفرزندانشان شاد انشاءاله نزهت جون سلامت باشند
خانم مليحه علي بيك:
-خاله خانم، به قول شما خیلی مبادی اداب مهربون با سلیقه و تمیز بودند .به همه احنرام میگذاشتند حتی بچه ها ی فامیل را مورد لطف و نگاه مهربونشون قرار میدادند.من خیلی به منزلشان میرفتم.و شاید هفته .هفته .انجا میماندم و چون هم سن نوه هایشان بودم خیلی برای من هم زحمت کشیده اند.ولی جز مهربانی چیزی از ایشان ندیدم.روحشان شاد و یادشان گرامی باد
– سلام اقا مرتضی خدا رحمت کند ناصر اقا پدرتون را و سایه مامان بر سرتون باشد.خوشرویی ناصر اقا همیشه زبانزد همگی میباشد.
آقاي مرتضي مومنون:
-خانم خانما که “عزیز جون” هم ما کوچکترها صدایش میکردیم بسیار خوش سفر هم بودند البته پسر عمویم امیر خان از من کوچکترند و ان روزهایی که عزیز جون بدون چوب کبریت نماز میخواند را به یاد ندارند.
– پدرم ناصرمومنون که بزرگترها ایشان را یاد دارند فردی خوش اخلاق و بذله گو بود مرا وصیت کرد که همیشه او را به خنده و شادی یاد کنم
– آقا مجتبی خاطراتتان قابل تقدیر است. پدرم در تصادف چهارم بهمن ١٣٥٧میگفت اگر زبانم هم بیرون بود میشکست
آقاي امير حسين مومنون:
چرا مرتضی جان چند سال من و برادرم احمد در اتاق ایشون زندگی میکردیم و کاملا از اخلاق و رفتار ایشان خاطرم هست حتی لحظه ای که ایشون جان به جان افرین تسلیم کردند بنده پیششان بودم تنها اون موقع من هشت سال داشتم
آقاي عباس قندي:
جناب آقای مرتضی مومنون با سلام امیدوارم روح پدرتان که خوش خلقی و نشاطشان زبانزد همه بوده و هست ، متنعم از سفره با برکت ارباب دو عالم حضرت امام حسین علیه السلام باشند.
آقاي مرتضي مومنون:
سلام حاج عباس اقا ممنون و تمام مطالب قبلى شما را خوانده ام و از ديدن عكس شما بسيار لذت برده و خاطرات شما و باباى عزيزت را با خودم بارها مرور كردم روحشان شاد
خانم نزهت مومنون:
باسلام خدمت فامیل عزیزم به خصوص اقا مجتبی وتشکر از زجمات ایشون.وتشکر از برادر زاده عزیزم اقا مرتضی مومنون که در غیاب من از مادر بزرگش به نیکی یاد کرد.من نزهت مومنون تنها دختر خانم معصومه قنذی(خانم خانمها)که ایشون به قول اقا مجتبی واقعا خانم خانمها بودند.و این لقب به واقع از روی خصوصیات ایشان دز نظر گرفته شده و برازنده ایشان بود.ایشان خانمی بلند بالا با سلیقه مبادی اداب بسیار مهربان پایبند به مذهب و بسیار زیبا بودند.چنانکه خانم سعادت(ملک خانم ) میگفتند فامیل من همیشه ایشان را به خاله خوشگله اقای سعادت یاد میکردند.ایشان انقدر مهربان بودندکه حتی تااخرین لحظات عمرشان بااغوش باز در خانه خود، پسر (اقا تقی مومتون)عروس و نوه هایشان را پذیرا بودند و من به داشتن چنین مادری افتخار میکردم و خواهم کرد.روحش شاد
آقاي احمد مومنون:
سلام خدمت همه عزیزان فامیل من احمد مومنون فرزند محمد تقی مومنون نوه غلامرضا مومنون و معصومه قندی یا خام خانما هستم.امیدوارم در هر نقطه از این جهان هستید حالتون خوب خوش وسلامت باشد.مادربزرگم خوش اندام، مهربان و پی گیراحوال فامیل بودند. قلیان کشیدن رادوست داشت.ما از ایشان بنام عزیز نام می بردیم. پدرم محمد تقی مومنون دلسوز، مهربان و درکار فني بسیار  وارد بود. اگر کاری از دستش برمی یومد کوتاهی نمی کرد.حضورش درهمه جااحساس می شد آنقدرکه در هرمراسمی چه غم وچه شادی وقتی حضور دارم ، درلابلای مردم بدنبالش می گردم. یادهمه رفتگان را گرامی میداریم یاد مادرم زهرا تهامی که خیلی مهربون بود و یاد پدرم محمد تقی مومنون.
آقاي داريوش پاكفر:
– من داریوش پاک فر اولین نوه دختری این زوج هستم و از زمان کودکی نزد مادر بزرگ و پدر بزرگم بوده ام و بزرگ شدم . مادر بزرگم بسیار مذهبی بود و نماز اول وقت را امری اجتناب پذیر میدانست بسیار پاکیزه و تمیز بود و در محله ابمنگل کوچه حاج اسماعیل نوری پلاک ٩ سالیان زیادی زندگی میکرد .
– بعد از فوت پدر بزرگم، دایی ام ناصر مومنون وظیفه مادر داری را به نحوه احسن اجرا کرد که همیشه تا زمان مرگ، مادر بزرگم او را دعا میکرد یادم است در شیراز سال ١٣٥٤ که تازه من به دانشگاه رفته بودم و مسافرتی به شیراز داشتیم در حرم شاه چراغ مرتب دایی ناصر را دعا میکرد و چه خوش است دعا ی مادر برای فرزند .
– خصوصیات اخلاقی . بسیار صبور و مهربان بود و همیشه سعی در ایجاد دوستی میکرد .بسیار خانواده دوست بود و به برادران و خواهران احترام فراوان میگداشت مخصوصا حاج آقا عبدالله را که مرتب به خانه اش سر میزد و صله بجا میاورد دوست داشت با خواهر ها مخصوصا مطی جون و مامان زری و خاله خانم مسعود روابط بسیار نزدیکی داشت .و مرتب به خانه همدیگر رفت و آمد داشتند .
– مادر بزرگم آنقدر به نماز و زکات اهمیت میداد که در اواخر عمر برای اینکه تعداد رکعت های نماز را کم و زیاد نکند از چوب کبریت استفاده میکرد و امروز رکعت شمار اختراع کرده اند
خانم  ؟ :
من از اقا تقی خاطره ای بسار خوب بیاد دارم.
کلاس پنجم بودم. ایشون زنگ زدن منزل که ما رو دعوت کنن و پرسیدن مادر هست گفتم سر کار هستن. گفتن پیغام برسونید که من زنگ زدم. منم گفتم چشم پیغام رو میرسونم اما من فردا امتحان ریاضی دارم.اگر این یک مسله ریاضی رو بلد نباشم بیست نمیشم. شما بلدین. خوندم و ایشون نوشتن و گفتن پنج دقیقه ديگه زنگ ميزنم. پنج دقیقه بیشتر شد من گفتم خوب بلد نبودن. یا مهم نبوده کارمن. اما بعد نیم ساعت زنگ زدن گفتن ببخشید خانم درسخون دیر شد. خدا پدرتون روبیامرزه. و راه حل راگفتن.از اون روز به بعد من هرجا اسم اقا تقی میومد تا نمیدیدم و عرض ادب نمیکردم نمیشد.خدارحمتشوکنه.که هر چقدر از مهربونیه ایشون بگید کم است که حتی برای یک بچه نه ساله احترام و ارزش قائل بودن.
آقاي مجتبي قندي:
تشكر از عكس هاي زيباي ارسالي . حاج آقا تقي هم كوه نورد حرفه اي بود هم سنگ نورد و هم موتورسوار حرفه اي و هم فردي كاملا فني و چه بسا هنرهاي ديگر كه ما بي خبريم ولي كاملا بي ادعا و متواضع . خدايش رحمت كند.

آقاي محمد زرين طرازين:

خدا رحمت كنه حاج آقا تقي مؤمنون رو كه هميشه به يادشم
هر وقت باد كنك براي كودكانم ميخرم و باد مي كنم تعريف مي كنم بزرگ مردي هميشه توي جيبش بادكنك داشت و توي روضه ها مارو شاد مي كرد و عشق اهل بيت رو توي دلمون زياد ميكرد
روحش شاد

مرحوم حاج عبدالله قندي

خانم مهين محمدي
با سلام خدمت جناب آقای مهندس مجتبی قندی اسم حاج عبد الله قندی و عکس ایشان رادیدماشگ چشمانم اجازه نداد و قلبم به درد آمد خدايا من يعني مردی بمهربانی و باخدا ودلسوز دیگر خواهم دید
البته آن قدر حالم بمد شد که لرزش دستم بیشتر شد حاج عبدالله. را اشتباه نوشتم میبخشید دست خودم نیست خدایا من از آقای قندی چه بگویم زبانم عجز است ای خدا خدا
-اقای حاج میرزا عبدالله مومن به معنی واقعی ویک مجتهد کامل بودند
خانم مليحه علي بيك
با سلام و تشکر از اقا مجتبی با دیدن عکس حاجدایی غزیزم هم خوشحال وهم افسوس خوردم از نبود ایشان. جمعه های به یاد مانذنی .تمام جمعه ها من و مامان به اشتیاق دیدن ایشان شاد بودیم.چون علاقه زیادی به ایشان داشتم میخواستم همیشه انگونه باشم که از من خوشحال باشند چون میدانستم که خواست ایشان خواست خدا ست.به یاد دارم یک روز جمعه که منتظرشان بودیم در صورتیکه هنوز ٩ سالم نشده بود وحجاب برایم واجب نبود دم در از دور ایشان را دیدم از انحاییکه دلم نمیخواست ایشان را از خود ازرده کنم دویدم و در صندوق خانه پنهان شدم.انقدر مهربان و دوست داشتنی بود .که به روی من نیاورد. به مامانم گفت ملیحه خوابه? که من خجالت نکشم ومن با ذوق فراوان بیرون امده و به طرفش رفتم از کنار ایشان بودن لذت بردم. امروز هر چه دارم از راهنمایی های ایشان است. حتی همیشه سفارش پدر و مادر اقای کرمی را به میکرد و می گفت ملیحه نبیینم از دستت ازرده و ناراضی بشوند. پندو نصیحت های ایشان همیشه راهنمای زندگیم بوده است. یادشان گرامی
-چه عکسهای خاطره انگیزی! صورت مهربان و خوش روی خآله جون قدسی. خانه حاجدایی عزیزم خاطره های بچگی. روضه های دهه گی پشت بام خانه بازارچه و داستانها ی شیرین خاله جون دیگه دلم نمیخواست خونه خودمون برم حتی زمانیکه روضه وسظ مدرسه ها بود حاضر نبودم به مدرسه بروم. خلاصه خیلی خوش می گذشت. فقط باید افسوس خورد و با خاطره ها خوش بود. روحشان شاد و دعایشان بدرقه راهمان.
-با سلام و شب به خیز خدمت شما زیارتتان قبول. با طلب مغفرت و فاتحه برای بتول خانم که عزیز ما بودند. من که به سهم خود مدیون راهنماییهاواندرزهای حاجدایی عزیزم هستم. و همینطور که قبلا عرض کردم حرفها ی ایشان
راهنمای زندگیم است چون حرفهایشان همیشه خدا پسندانه واز روی علم و آگاهی بود. خداوند بردرجات ایشان بیافزاید.
خانم منصوره مرادي
خدا رحمت کند حاج عمو عزیز رو مامان ارادت خاصی به ایشان و مرحوم حاج خانم داشتند و بالطبع به ما هم منتقل شده بود.
ذکر خیر ایشان و تقیدشان به صله رحم بوده و هنوز هم در جمع خانواده ما هست .
مامان مرحومم از حاجیه خانم به کرات یاد میکردند از اینکه سفارش عروس خانمهای خانواده را میکردند و یاد آور میشدند که ایشان در خانواده شوهر از جایگاه ویژه ای باید برخوردار باشند .
یادشان گرامی و دعای خیرشان بدرقه همه منسوبینشان .
آقاي احمد اعتمادفر
خدا رحمت كند حاجدايي ميرزا عبدالله را
ايشان خيلي مقيد به صله رحم بودند و حتي وقتي ما باتفاق پدر و مادر به روضه هاشون ميرفتيم بعدا ميامدند منزل ما در بازارچه نايب السلطنه بازديد روضه كه خيلي در نظر ما نهايت ادب و خلوص بود
خانم حميده زرين طرازيان
پدربزرگ من مردى بودباتقوابه معناى واقعى،همانطوركه خودش تعريف ميكردازهشت سالگى نمازوروزه ى قضانداشته.
هروقت من شب خانه ى مادربزرگم ميخوابيدم آرامش خاص داشتم،چون ميديدم حاج آقاتوى تمام اتاقهاراه ميرودودعاميخواندرذكرميگويد،وبه همه جافوت ميكند.
به تمام ائمه ى اطهار(عليه السلام)سلام ميدادوبعدبه رختخواب ميرفت.
سحرباصوت زيبايش كه درايوان اذان ميگفت بيدارميشدم،احساس امنيت ميكردم مادربزرگم دريك اتاق درحال خواندن نمازشب بود،ومادرم دركنارش وحاج آقادراتاق مخصوصش درحال عبادت بود.
ايشان خيلى به مستحبات اهميت ميدادند،ازكوچكترين چيزكه همان خوردن نمك دراول غذا،تانشستن دركنارسفره كه بايدحتماروبه سوى آقاامام رضا(عليه السلام)مينشستند. روضه هايشان كه خالص وبى ريابود،
عشقى كه به آقاامام حسين(عليه السلام)داشتند،روزهايى كه قراربودبه خانه ى مابيايندجزوبهترين روزهابود،پدرم ميزى رابرايشان آماده ميكرد،من كه ازمدرسه برميگشتم، خيلى ذوق ميكردم وحاج آقابرايمان تخمه كدووشيرينى سپهسالارى مى آورد.
خاطرات زيادى ازپدربزرگم دارم،كه اگرفرصت شدبازگوميكنم.
محتاج دعاى خيرشان هستيم،
خداونداكمكمان كن توراآنطوركه شايسته هستى عبادت كنيم،هرچندكه نميتوانيم.
انشاالله
خانم نزهت مومنون
خدمت خانواده حاج عبداالله قندی دایی عزیرم
زمانی که عکس اورا دیدم خاطرات کودکی در من زنده شد.چه شبها و چه روز هایی که همراه مادرم بخانه اش میرفتم خوشحال بودن مادر بزرگم عزيز جان دایی مهربانم و حاجیه خانم قدسی خانم باچه روی بازی که بارها برای شکوه خانم تعریف کردم استقبال میکردند مهربانی این بزرگوار به بچه هايم سرایت کرد و دوست داشتند روز اول عید بدیدن حاج دابی بروند و عیدی را از دست او دشت کنند.حتی بعد از پرواز روحش جایگاهی از او دیدم که برای هیچکس ندیدم و سالهای پیش برای کاظم اقا تعریف کردم .چون مطلب زیاد است بهتر ار از زبان حاج کاطم اقا شنیده شود.
من همیشه به این دایی افتخار میکردم که فرزندانی تحصیل کرده و متدین تحویل جامعه داد .خداوند رحمتش کند و مطابق خوابم همنشین امیرالمنین باشد.
خانم مهديه زرين طرازيان
خدا رحمت کنه پدر بزرگمو. سر صبحانه همیشه از خاطرات سربازیش تعریف میکرد
یکبار مادر بزرگم كه حوصله نداشت گفت بله چند بار گفتید میدونیم
آقاي سعيد دلجو
خدا روح بزرگ حاج عبدالله قندى رو غريق نور و رحمت گرداند،من هم خاطرات خوبى در كودكى از ايشان دارم و يادم هست به همراه اقايان هادى تحريرى و عليرضا دلجو(برادرم) و مهدى ومصطفى و محمود قندى (فرزندان زنده ياد محمود قندى) توسط مرحوم حاج احمد قندى (پدربزرگمان) به منزل ايشان ميرفتيم كه اگر اشتباه نكنم ابتداى خيابانشان پمپ بنزين بود و خاطرات خوبى به جا مانده. در اين روز جمعه براى ايشان و ساير رفتگان طلب رحمت مينماييم
آقاي عباس قندي
-خدا رحمت کند مرحوم حاج عبدالله قندی را که ان شاالله با حضرت پیامبر صلی الله علیه و آله و ائمه اطهار محشور باشند. لطف ایشان در روز عروسی ام که محبت نموده ، با توجه به کسالت ، مراسم عقد را به قدوم خود مزین کردند، برایم فراموش شدنی نیست.
-خدارحمت کند حاج عمو و زن عمورا که امیدوارم میهمان اولیای معصوم (ع) باشند
آقاي احمد قندي
اكنون كه سخن ازمرحوم حاج ميرزاعبدالله قندي است من برداشت هاي خودم راتاحدي كه بتوانم بيان ميكنم
– ايشان مقيدبودندتاآنجاكه ممكن است علاوه بررعايت كردن واجبات وترك محرمات، به مستحبات وترك مكروهات هم توجه زبادي داشته باشند.
ممكن است برخي افرادازنظرسليقه اجرايي بارفتارايشان مخالف بوده باشند، اماكمتركسي به قيدمرحوم پدرمعترض بوده است.
– ايشان دركسب وكاربسيارمقيد به حلال وپرهيزازحرام بودند. من درزندگي افرادمتدين زيادي راديده ام كه ضمن تدين، قيدكمي رادر رعايت حلال وحرام داشته اند. لازم به ذكراست كه كاسبي مقررات چندي داردكه اكثرافرادنسبت به آنهاجاهلند. يك كاسب خوب لازم است همه آنهارابداندورعايت كند. براي نمونه عرض ميكنم
من ازده سالگي ناگزيرشدم دراداره مغازه پدرورود پيداكنم. دليلش اين بودكه درتابستان سال١٣٣٨ پدرازشريكش مرحوم لطيفي جداشدوباتشويق برادرم حاج كاظم آقا مغازه اي رادربازاربين الحرمين ازمرحوم حاج علي اضغركاغديان به قيمت پنجاه وپنج هزارتومان خريدند. روزاولي كه مغازه راتحويل گرفتند، لازم بود آن راتميزكنند. مقداري بندهاي كاغذدرمغازه موجودبودكه ازصاحب قبلي خريده بودند. درجريان جابه جايي آنهاپشت پدرگرفت وبه اصطلاح قولنج كردندوعملا سه تاچهارماه نتواتنستند ازشدت دردبه مغازه بروند. ازطرفي حاج كاظم آقا. نزد فردي كه تاجرآهن بودحسابداري ميكردندوامكان ترك آن كاررانداشتند. ناگزيرمن وبرادربزرگترم علي آقااين وظيفه رابه عهده گرفتيم كه مغازه راراه اندازي كرده اداره كنيم.من بارهاشاهدبودم كه واسطه هاي مختلف به پدرپيشنهاد جنسي راداشتند وپدرتحت عنوان اين كه من فروش زيادي ندارم، ياازخريدسربازمي زدندويابسياركم مي خريدند. من همان زمان مي ديدم كه ديگران حرص ميزدندومقدارزيادي رامي خريدندوبه اميدهاي واهي براي فروش سريع باحرص فراوان خريد مي كردند. اين افرادزمان پرداخت دچارمشكلات اساسي مي شدند. ومرتب مجبوربه دروغ وباوروددرمعاملات ربوي ميشدندوياحداقل آن كه درپرداخت تاخيرداشتند وفروشندگان رادچارمشكل مي كردند.
دراين ميان، رسمي بودكه تجارزمان فروش به كاسبان جزء بازار، شب هاي جمعه فردي رابراي جمع آوري طلب ها درب مغازه هابفرستند. اين افرادكمتربه مامراجعه داشتند. زيرامرحوم پدرمقيدبودندبه محض امكان پرداخت بدهي، وجه رابه طلبكارمي رساندندوبه اصطلاح باپول طلبكاران بازي هاي تجاري نمي كردند. اهل تجارت اهميت اين كاررادرك ميكنند. خودمن درطول بيش ازسي سال فعاليت تجاري يادگرفتم كه هرگزبدهي نداشته باشم. بلكه يانقدمي خريدم ويادرولين فرصت حتي قبل ازسررسيد، بدهي رابپردازم.
آقاي مجتبي قندي
همان گونه که اقوام عزیز در خاطرات خود از مرحوم حاج عبدالله اظهار داشتند ایشان نسبت به صله رحم و ارتباط با اقوامشان اهتمام خاصی داشتند. در تمام مراسم روضه فامیل شرکت می کردند. ایشان هر جمعه بعد از نماز صبح ابتدا به زیارت حضرت عبدالعظیم مشرف می شدند و سپس تا قبل از ظهر به منزل اقوام خصوصا خواهرهای خود می رفتند. با اینکه بسیار مذهبی بودند و با مظاهری که مخالفت با مذهب بود به تندی برخورد می کردند اما هیچ گاه به این بهانه با خویشان خود قطع رحم نکردند و خویشاوندان نیز چون می دانستند تندی ایشان فقط به خاطر اعتقاداتشان می باشد همیشه از رفت و آمد با ایشان استقبال می کردند.
آقاي مجتبي قندي
یکی از ماجراهایی که برای فامیل ما اتفاق افتاده و شاید عده زیادی آن را ندانند یا به خاطر نیاورند تصادفی است که برای جمعی از اعضای خاندان قندی رخ داده که شنیدن آن خالی از لطف نیست. مرحوم پدر ما دختر خاله ای داشتند به نام شریعه خانم . این شریعه خانم برای تمام فرزندان حاج محمدکاظم (از همسر دومشان) دخترخاله محسوب می شد . همچنین چون همسر اول حاج علی اصغر هم خواهرزاده همسر دوم حاج محمدکاظم بود شریعه خانم خاله فرزندان حاج علی اصغر (جميله خانم و حاج حبيب الله)  بود و خصوصا ايشون با مرحومه جمیله خانم خیلی نزديك بودند. شریعه خانم یک زن فرهنگی و مدیر مدرسه بود و همسرش به نام آقای رفیعی نیز افسر بازنشسته شهربانی بود . آقای رفیعی سال های اواخر عمر بیمار بودند و سال ها در خانه بستری بودند. پدر ما مرتب به خانه ایشان می رفتند و از آنها عیادت می کردند. شریعه خانم و آقای رفیعی فرزند نداشتند ولی یک عاشق و معشوق واقعی بودند و عشق و محبت بین آنها در فامیل زبانزد بود. شریعه خانم با دل و جان از همسر بیمارش مراقبت می کرد . تابستان سال ١٣٤٥ خبر رسید که آقای رفیعی فوت کرده و به رحمت خدا رفته اند. اقوام در منزل ایشان جمع شدند و مشخص شد آقای رفیعی حاج عبدالله قندی را وصی خود کرده و وصیت نموده تا جنازه او را به مشهد برده و آنجا دفن نمایند. بالاخره عمل به وصیت واجب است لذا فامیل درصدد برآمدند و یک مینی بوس کرایه کردند تا جنازه و جمعی از فامیل را به مشهد ببرد. من آن موقع سه سال و نیم سن داشتم ولی بسیاری از خاطرات را به خوبی به یاد دارم . در روز موعود که یک بعدازظهر گرم تابستانی بود جنازه تشییع و دربالای باربند مینی بوس قرار گرفت و به همراه جمعی از اقوام عازم مشهد شد. تا آنجا که به یاد دارم جمیله خانم و همسرشان آسید رحیم طاهری ، برخی از عمه های گرامی ، خانواده آمیزتقی مقیمی که برادر شریعه خانم بود و از خانواده ما پدرم ، مادرم ، دوتن از خواهرانم و من نیز در زمره مسافرین بودیم. حاج کاظم آقای بیرجندی (داماد جمیله خانم) نیز با ماشین شخصی خود همراه ما عازم شدند. در پایان مراسم تشییع در تهران و موقع سوار شدن به مینی بوس همه شاهد بودند که شریعه خانم با تاثر و گریه خطاب به جنازه همسرش می گفت ما قرار بود با هم از این دنیا برویم . ای بیوفا چرا تنها رفتی و مرا تنها گذاشتی؟
الغرض مینی بوس حرکت کرد و بعد از غروب که به یکی از شهرهای شمال رسیده بودیم دچار نقص و خرابی شد و ما ناچار از بیتوته در یک مسجد شدیم تا ماشین درست شود . اما ماشین قابل تعمیر نبود و مجبور شدند تقلا نمایند تا مینی بوس جدیدی کرایه کنند . این کار به طول کشید و من دقیقا به یاد دارم که سحر روز بعد پس از ادای نماز صبح سوار مینی بوس شدیم . هنگام سوار شدن به مینی بوس با توجه به نمایان بودن جنازه بر بالای مینی بوس ، من و خواهرم که کودک بودیم احساس ترس و ناراحتی می کردیم . بالاخره مینی بوس در گرگ و میش صبحگاهی به سمت مشهد به حرکت درآمد. حرکت مینی بوس و کم خوابی مسافرین در شب گذشته باعث شد تا مسافرین یکی یکی به خواب خوش فرو روند. من نیز که در آغوش مادرم بودم نیز به خواب رفتم. مسافرین از جناب راننده غافل شدند.جناب راننده که دو شب بود نخوابيده بود و با اکراه این سفر را قبول کرده بود هي پلك مي زد و از خستگي چشمانش را مي مالید . از آينه به داخل ميني بوس نگاه کرد و مسافرانش را دید که همه در خواب خوش هستند. پيش خود گفت مرد طاقت بيار مسافراتو برسون و سريع برو مسافرخونه و بگير راحت بخواب . چشمانش را از آينه به سمت جاده برگرداند و به خورشيد كه از روبرو به شيشه ماشين مي تابيد خيره شد . به آرامي آفتابگير را پايين آورد و با دستش جلوي دهانش را كه به خميازه باز شده بود گرفت . خستگي امان پلك ها را ربوده بود و كم كم برروي هم بسته شدند . كاميوني كه بار هندوانه داشت از سمت گرگان به سوي بهشهر در حركت بود . راننده كه صبح زود از ميدان ميوه بار زده بود و قبل از حركت در طباخي كله پاچه مفصلي نوش جان نموده بود شنگول نوار ضبط ماشين را بلند كرده و با خواننده همراهي مي كرد . سيگاري از درون جعيه سيگار هما درآورد و به سمت داشبورد دولا شد كه كبريت را از داشبورد در آورد و سيگارش را آتش بزند كه زير چشمي ديد ميني بوسي از سمت روبرو زيگزاگ وار به طرف او مي آيد . سراسيمه كبريت را رها كرد . دو دستي فرمان را محكم گرفت و كاميون را به منتهي اليه جاده هدايت كرد . اما هر چه تلاش كرد تا مسير را براي ميني بوس خالي كند فايده نداشت . ميني بوس مستقيم به سمت كاميون آمد و شاخ به شاخ با كاميون برخورد كرد . شدت تصادف به حدي بود كه ميني بوس پس از برخورد به كاميون از جاده منحرف و واژگون شد و پس از چندين بار معلق زدن دهها متر دورتر از جاده به حالت چپ شده متوقف گرديد .
افرادي كه بعد از حادثه ميني بوس را ديده بودند بالاتفاق مي گفتند تمام سرنشينان ميني بوس درجا كشته شده اند .
زماني كه من چشم بازكردم خود را در بغل مادرم ديدم . از دهان وی خون به شدت جاري بود . و از دهان من نيز خون مي آمد . در اطراف جمعيت به صورت پراكنده بودند . هر طرف را كه نگاه مي كردم عده اي روي زمين ولو بودند و عده اي ديگر در حال كمك به حادثه ديدگان بودند .
به خوبي به خاطر دارم خانمي از فاميل را كه دست و پايش را عده اي گرفته بودند و او را در حالي كه بيهوش بود تمام صورتش را خون پوشانده بود با خود مي بردند . ما را به درمانگاهي در بهشهر انتقال دادند . صحنه هايي از داخل درمانگاه را به خاطر دارم . نظر به اينكه امكانات درمانگاه مناسب نبود مجددا ما را سوار يك ميني بوس يا اتوبوس نمودند و به بيمارستاني در گرگان بردند . در این حادثه راننده مینی بوس و شریعه خانم در دم کشته شدند. شریعه خانم که در تهران از تنها مردن شوهرش مویه می کرد به همراه همسرش در امامزاده ای بین بهشهر و گرگان به خاک سپرده شدند . یاللعجب که اول شریعه خانم دفن شد و سپس همسرش مدفون گردید. اکثر فامیلی که در مینی بوس بودند دچار صدمات زیادی شدند اما بیش از همه عمه خانم خانوم خانوما دچار صدمه شد که این صدمات تا آخر عمر او را اذیت می کرد.
در این حادثه تکه ای از زبان من کنده شد. پدرم از ناحیه سر دچار صدمات شدند. عمه خانم سعادت نیز از سرو صورت صدمه دیدند . مادرم و خواهرم به علت برخورد دهانشان با میله های صندلی از ناحیه دهان و دندان دچار صدمه شدند . مدت چند روز ما در گرگان در بیمارستان بستری بودیم . مرحوم حاج آقا تقی مومنون و عده دیگری به گرگان به عیادت ما آمدند . هنگام برگشت به تهران نیز مرحوم حاج آقا رضا سعادت به اصرار همه ما را به بیمارستان بازرگانان بردند تا دوباره معاینه شویم تا اگر قصوری در گرگان صورت گرفته باشد جبران گردد.
آقاي پاكفر
شریعه خانم یک مرغ مینا داشت که حسابی حرف میزد در ضمن معلم کودکستان من هم بود که با مادر بزرگم به خانه آنها میرفتم و کلی با مینا بازی میکردم . مادر بزرگم با شریعه خانم رفت و آمد زیادی داشت خدا رحمتشان کند .
آقاي احسان كرمي
من هم این جریان را به کرات از زبان مادر بزرگم شنیده بودم ، اما این بار با نثر شیوای آقا مجتبی عزیز و داستان پردازی چاشنی وار ایشان بهره بیشتری بردم .
امیدوارم دیگر اعضای گروه هم به همین نحو خاطرات فامیلی را در گروه به اشتراک بگذارند تا دیگر عزیزان هم بهره مند شوند .
خانم مليحه محمد علي بيك
خیلی ممنون از زحمات شما و جمع آوری و یاد آوری این خاطرات. من و برد به همان لحظاتی که مامانم با آب و تاب این خاطراتو برای بچه ها و دوستانش تعریف میکرد. از صدماتی که عزیزانش خورده بودند و عشق و علاقه شریعه خانم به اقای رفیعی. من هم یادم میاد بیمارستان بازرگانان اون روز را. و موقعی که همه را اورده بودند خونه شما تو ایون خانه. همه ناله میکردن. واینکه مامانم میگفت که خالخانم خانم خانمها بنده خدا نمیخواسته بره به زور سوارمینی بو سش کردن. خدا همشون را بیامرزه و به شما و خواهرها طول عمر بده.

– (١٣٩٩) با سلام .با دیدن عکس حاجدایی عزیزم.به یاد خاطره های خوب,خونه حاجدایی وخاطره های دوران بچگی بازارچه نائب السلطنه روضه های,دهگی.زیر زمینهایی که قهوه چیها پای سماورهای بزرگ چایی ,اماده پذیرایی مهمانهابودند.چایی شیرین و نون روغنی.وقتی بزرگتر شده بودم میدان خراسان.وروضه های پرخاطره.عزیزانی که همه رو ازدست دادیم.زنده میشه.انقدر خوشحال بودیم که دوست داشتیم ده روز مدرسه تعطیل بودو به مدرسه هم نمیرفتیم. وصله رحمی که سالی یک باردرروز شهادت تمام فامیل دورونزدیک.دورهم جمع میشدندودیدارها
تازه میشد.یادهمه فامیل عزیزم به خصوص حاجدایی مهربان.وخانمشون.که بعدها سمت خاله همسرم راداشتند.وخاله جون صداشون میکردم.به خیر.روح همه عزیزانم شاد

خانم حميده زرين طرازيان:
بچه هاراآماده کردم وسراسیمه ازخانه بیرون زدم.
خیابان مملوازجمعیت بود،راه دورومن دل نگران،ازهرکوچه وخیابانی که ردمیشدیم،هرکس باسلیقه ای خاص آن رازینت داده بود.
یکی جلوی درب خانه اش فرش انداخته بودودیگری گلدانهای شمعدانیش رابیرون چیده بودباسینی های پرازشربت وشیرینی.
هرکسی به اندازه ی وسعش میخواست این شب راجشن بگیرد.
همه بیرون خوشحال وخندان ولی غوغایی دردل من برپابود،حال بااین نگرانی بایدکلی شربت وشیرینی هم میخوردیم.
هرچه میرفتیم نمیرسیدیم،همیشه این مسیرراباخوشحالی طی کرده بودم،اماحالاهرچه نزدیکترمیشدیم غم وغصه ام بیشترمیشد.
بالاخره بعدازچندساعت به کوچه رسیدیم.
نمیتوانستیم واردکوچه شویم ،بایدماشین رابیرون پارک میکردیم وپیاده میرفتیم.
کوچه ی خوشحالی من که همیشه باذوق آنرامیدویدم،حالاقدمهایم سنگین بودومرابه سختی باخودمیکشید،ولی بادیدن زیبایی آن کوچه به وجدآمدم،تمام کف کوچه راازبالاتاپایین مهتابی زده بودندوبه طرزبسیازیبایی چراغانی کرده بودند،آنقدرزیباکه من مات ومبهوت مانده بودم،ازآن زمان تابه حال همچین تزیینی دیگرندیدم،بایدآنقدرآرام راه میرفتیم که پایمان به این مهتابی هانخورد.
به درخانه رسیدیم،خانه ای که سردرش نوشته بود:(لااله الا الله حصنی فمن دخل حصنی امن من عذابی)
وچه دژمحکمی است وچه حصنی که اینچنین آدم درآن احساس امنیت میکند.
تنم میلرزید واردشدیم خودرابه آغوش مادربزرگ ودایی وخاله انداختم.
مادرم باچادرنمازبالای سرحاج آقانشسته بودتامرادیدکلی گریه کردومن هم که که گریه امانم رابریده بود،اشکهایم راپاک کردم وبه بالای سرحاج آقارفتم.
حاج آقاآرام وراحت درتختش خوابیده بود،وچشمانش نیمه بازبود،انگارچشمانش طلایی تروبراق ترشده بود.
اولین باری بودکه پدربزرگم رادرمحل عبادتش نمیدیدم.
گفتم حاج آقابلندشوید،هفتادسال شمااین شب راتابه صبح نخوابیدیدواحیاگرفتید،حال چه شده ؟
شماکه همیشه لبانتان به ذکرمعبودتان مشغول بود،چه شده که ازحرکت افتاده.
ولی اوآنقدرآرام خوابیده بودمانندکسی که تکالیفش رابه درستی انجام داده وحالاباخیالی مطمئن خوابیده.
آنقدرکوچه های اطراف چراغانی وزیبابودوانگارهمه چیزآماده بودبرای پروازیکی ازبندگان خوب خدا.
آری بنده ای که هرسال شب نیمه شعبانش رابادعاونمازاستغاثه واحیابه صبح میرسانید،بنده ی خالصی که هرروزنمازامام زمانش ترک نمیشد،
نمیدانم که چه قرارومداری باهم داشتند،پدربزرگم چه شرط وشروطی باامامش گذاشته بود،که معشوقش اینچنین زیبابه وعده اش عمل نمود
آری آنان صاحب کرامتند،وهیج محبتی رابی جواب نمیگذارند.
حال نزدیک به بیست سال ازآنروزهامیگذرد،ثانیه هابه سرعت برق وبادطی شدند.
من ماندم وحسرت لحظه های ازدست رفته.
خداونداچه کنم ،چگونه بندگیت رابه جاآورم.
پروردگارم کمکم کن تامن هم شب نیمه شعبانم به غفلت نگذرد.
آیامن هم میتوانم دوباره شروع کنم،دوباره عهدی تازه ببندم.
معبودایاریمان کن درآن شب بهترین قرارمدارهاراباایشان ببندیم.

خانم فهيمه صالحي:

– (١٣٩٩) ما. یعنی فرزندان حاجیه فخرالملوک ایشان رابنام عمو جان حاج عبدالله میشناختیم.وخود من واقعا وازته قلبم دوستشون داشتم.
یادمه نوروز ٥٤ يا ٥٥ بود من رفته بودم بیرون خرید کنم اون زمان مادر تهران خیابان فرح آباد ژاله روبروی تسلیحات کوچه ناظم زاده با همسر وبچه ها زندگی میکردیم وقتی برمیگشتم خونه از طرف چهار راه یاس مسیرم رو انتخاب کردم .که ناگهان دم در یکی از خونه ها حاج عمو وحاج خانم و دوست خودم شمسی خانم وچندنفر از فرزندان حاج عمو رو دیدم انقدر خوشحال شدم که حد نداشت
باحاج عمو وخانومشون ودخترخانم هاشون روبوسی کردم وبا اصرار از عمو جان خواستم بخونه ما بیان.
حاج عمو گفتند اینجا زنگ زدم وقتی ازین منزل بیرون آمدیم میایم خونه شما. خلاصه ادرس دقیق دادم وبرگشتم خونه وبه آقای مقدم گفتم الان حاج عمو عبدالله میان اینجا.مقدم هم خوشحال شد ضمن اینکه کلا مهمان دوست هستند.. یکساعتی منتظر شدیم از اینکه خونه ما نیان ویا آدرس راپیدا نکردن خیلی ناراحتم میکرد. ولی بلاخره انتظارمون تمام شد وایشان بهمراه خانواده گلشون.پا روی چشمهای ما گذاشتند ومارو خیلی خوشحال کردند. منزلی که حاج عمو رفته بودند بعدا فهمیدم منزل خانواده آقای فاتحی بوده. خلاصه خیلی خوش گذشت. هروقت هم که باتفاق خواهرها مامان وخاله جونها بدیدنشون میرفتیم باخنده میگفتن محرمها بیان جلو. ما میرفتیم هم میبوسیدیمشون هم عیدی میگرفتیم..
بهر حال من بنوبه خود چون عمو هم نداشتیم عمو جان عبدالله راخیلی دوست داشتم ودارم.خداوند رحمتشون کنه.هم خودشون مهربون بودن هم خانومشون وهم فرزندان عزیزشون. یاد همه عزیزان آسمانی گرامی وروحشان شاد باد.

– (١٣٩٩) سلام به همه اقوام عزيزم. من دختر فهيمه خانم هستم. يادمه يه سال عيد نوروز به همراه پدرم مامانم و دو خواهرم و خاله ها و دختر خاله ها رفتيم منزل ايشون عيد ديدني.ايشون دم در ايستاده بودن و يكي يكي با ما روبوسي ميكردن . بين اين روبوسي ها چند باري گفتن همه محرمين ماشااله.آخه تعدادمون زياد بود و همه خانم بوديم بجز پدرم. خدا رحمتشون كنه خيلي دوست داشتني بودن.

(١٣٩٩) خانم خديجه قندي:

من فرزند حاج عبدالله قندى ونتيجه مرحوم حاج موسى هستم با تشكر از برادر عزيزم دكتر مجتبى قندى واقاى مهندس اعتماد فر و ديگر دست اندر كاران وهم چنين خانم فهيمه صالى. من از پدرم خاطرات زيادى دارم ايشان همانطو كه به واجبات ومستحباتشان عمل مى كردند مكروهات راهم رعايت مكدند مثلا وقتى خبر فوت اقوام رامى شنيدند با صداى بلند گريه مى كردند وانالله وانا اليه راجعون مى گفتند وبعد براى رفتن به تشيع جنازه و دفن مرحوم مى رفتند حتى اگر ان فرد را به كربلا ى معلى ونجف اشرف ويا مشهد ويا قم  برده ميشد. ايشان يك دستمال ابريشمى داشتند وبه مرحوم مادرم مى گفتند نان وپنير در ان بگذار وبه من بده چون ايشان هيچ جا بدون استثنا غذا نمى خورد حتى ايشان توى هواپيما هم اين دستمال نان وپنير راهمراه داشتند. التماس دعا

(١٤٠٠) خانم انسيه قندي:

خدا رحمت کند شکوه خانم عزیز و خوش اخلاق رو .

یه سال ماه رجب همراه پدر عزیزم و مادر و خواهرم دیدنشون رفته بودیم ،من روزه بودم و به خانواده سپرده بودم که اونجا مطرح نکنند .

صحبتها به درازا کشید و اذان شد و از اونجایی که هرچه تعارف می‌کردند من نمیخوردم متوجه شدند (البته یکی از عادات تهرانیهای قدیم تعارف های زیاد بود)
خدا رحمتشون کنه چه افطاری برای من آوردند .
واقعا خوبیها هیچگاه فراموش نمی شوند .
ان شاءالله از نعمات بهشتی متنعم باشند 🤲

 

مرحوم حاج اسدالله قندي

خانم مليحه علي بيك:
با سلام و صبح به خیر. صورت قشنگ ومظلوم دایی مهربانم را دیدم و خاطرات کودکی درذهنم تداعی شد. لب هایی که همیشه پر از لبخند بود وچشمهایی پر از مهربانی. شیک پوشی او زبانزد فامیل. درب کمد لباسش را که باز میکرد کرواتها با رنگها و نقشهای گوناگون نمایان بود همیشه مرتب، آراسته و شیک. امروزکه از جمعه های آخر سال است برایش آرزوی مغفرت آمرزش کرده آرزوی سلامتی برای خانم دایی عزیزم (مهری خانم) و سلامتی برای همبازی کودکیم (فرشته جون) و خانواده عزیزش که از عزیزانم هستند را دارم.

– (١٣٩٩)  امروز عکس دایی جان اسدالله عزیزم ودیدم.وبه یادآن نگاه پر مهرو محبتش .لبهای خندان.همیشه مرتب با کلاس .در کمدش که باز میشد کرواتهای رنگ ووارنگ.کت وشلوار اطو کشیده.یک صندلی منزل ما همیشه اختصاص به دایی جان داشت.به قول خاله جون نمره بیست همیشه برای ایشان بودحتی شماره مزارایشان دربهشت زهرا.انشالله که همسرشان سلامت.وسایشون برسرفرشته جون تنهادخترشون باشد.روحشان شاد
آقاي مجتبي قندي
– عموجان اسدالله آن گونه كه من ديدم بسيار ساكت و آرام بودند و من را عموجون خطاب مي كردند. همسرشان مهري خانم نيز بسيار خوشرو و گشاده رو بودند. زماني كه ايشان فوت كردند پدر من سفر حج بودند. روز چهاردهم آبان ٥٧ بعد از حادثه تيراندازي در دانشگاه تهران شهرغرق در آتش و خون بود. ظهر همان روز پيام معروف شاه كه مي گفت صداي انقلاب شما را شنيدم منتشر شد و دولت شريف امامي بركنار و دولت نظامي ازهاري روي كار آمد . در نزديكي منزل ما سينمايي بود كه نزديك غروب به آتش كشيده شد و چون در مجاورت آن تا انتهاي كوچه انبار لاستيك بود هر لحظه انتظار گسترش آتش به انبار و از آن جا به خانه ها مي رفت . در چنين فضايي خبر رسيد عموجان اسدالله فوت كرده اند. فرداي آن روز كه تشييع جنازه بود كمتر كسي جرئت خروج از منزل را داشت. من به اتفاق اخوي بزرگم در بهشت زهرا براي تشييع حاضر شديم. تعداد حاضرين در مراسم از تعداد انگشتان دو دست تجاوز نمي كرد. عموجان اسدالله اولين فاميل نزديك من بود كه فوت مي كرد و من براي اولين بار اين گونه از نزديك شاهد مراسم تغسيل و تدفين يك فاميل نزديك بودم و خيلي در روحيه ام تاثير داشت خصوصا آن كه در منزل با خواهرم تنها بودم . تا مدت ها اين غم از دلم بيرون نمي رفت. مراسم بزرگداشت ايشان نيز در منزلشان برقرار بود و حضور بيشتر در منزل ايشان باعث آشنايي بيشتر با خانواده ايشان و روحيات مهربانانه و مهمان نوازانه ايشان گرديد.

– (١٣٩٩) امروز سرگذشت و زندگی نامه مرحوم حاج اسدالله قندی عموی عزیزم در گروه بازنشر گردید. همواره مرحومه مادر من به ایشان می گفتند اخلاق شما بیست است و شما در صف با اخلاق ها وارد بهشت خواهی شد. برای من که وقتی ایشان فوت کردند نوجوان بودم بسیار جالب بود که شماره قبر ایشان هم بیست است . روح آن مرحوم غریق رحمت الهی و شاد باد.
آقاي داريوش پاكفر
آقا دایی اسدا لله خان بسیار شیک و خوش لباس بود همیشه دوم نوروز به دیدار خواهرش معصومه خانم قندی می آمد و عیدی یک سكه ده ریالی نو به همه بچه ها میداد بسیار آرام و متین بود و صدایش آرامش خاصی داشت . افسوس که مانند امروزه دوربین عکاسی نبود روحش شاد باشد.

مرحومه حاجيه زهرا قندي

آقاي مجتبي قندي
حادثه دلخراش سقوط هلكوپتر و شهادت مرحوم احمد طاهري در بازگشت از ماموريت اداري در حالي كه همسر و فرزندش همراه او بودند بسيار دلخراش بود و همه فاميل را دچار تاثر شديد نمود. نمي دانم عمه زري پس از اين حادثه از درون و بيرون چگونه شكسته شد اما لبخند هميشگي او ديگر پر رنگ  نبود .
خانم مليحه علي بيك
– با سلام صورت قشنگ ومهربان خاله عزیزم را دیدم. لبهای پر از خنده و نگاه شاد و مهربانش که پس از داغی که دید برق چشمانش تبدیل به غم عظیمی شده بود. لبهایش پر از حرف بود. دنیایی از حرف و غصه. ولی خاموش که دیگر سخن نمی گفت و سکوت جایگزین آنهمه خنده و کلامهای پر از محبتش شده بود. مادرم عاشق خواهر و برادر هایش بود ولی چون همه از او بزرگتر بودند حس احترام عجیبی به همه آنها داشت ولی با عزیزم خیلی راحتتر و خودمونی بود و خیلی به هم علاقه داشتند.  مثل دو قلوها.
– خیلی به خانه عزیزم می رفتیم بعد چند روز که میخواستیم بر گردیم تازه کفشها و کیف مامانم را پنهان می کردند که دوباره میماندیم. من هم که ار خدا میخواستم با دختر خاله هایم شاد بودم. تمام عاشورا و تا سوعا ها خانه آنها بودیم برای دیدن سینه زنی همه آنجا جمع میشدیم. پسر خاله ها یم مثل برادر های بزرگ مهربان همیشه حامی و دلسوز من بودند و من آنها را داداش صدا میکردم.
آنها هم مهربان بودند وهم جدی درس بزرگ زندگی را به من آموختند ومامانم همیشه تعریف میکرد و دعایشان میکرد. این خاطره برایم آموزنده بود. یک روز عاشورا مقدار کمی شربت نذری آوردند. پسر خاله بزرگم که خیلی برایم عزیز است. شربتها را تقسیم کرد هر نفر ته استکانی برای تبرک رسید. من و دختر خاله عزیزم اختر قهر کردیم گفتیم که کم است. خیلی جدی دوتا بشقاب گذاشت جلو ما و دوتا آجر گذاشت تو بشقابها شربتها رو سرکشید و به مامانم گفت متي ناراحت نشی. از اون روز من یاد ندارم از کسی قهر کرده باشم آموختم قهر نکنم و به حق خود قانع باشم هنوز پس از سالها قدر دان ایشان واز راه دوراز ایشان تشکر میکنم.
برای همه فرزندان خاله عزیزم ارزوی سلامتی عاقبت به خیری میکنم. بازهم از منوچهر خان تشکر میکنم.

– (١٣٩٩) عکس پسر خاله عزیزم وو ديدن یادمهربونیهاش ولبهای پراز خنده اش,یاد اون روز واون خاطره تلخ خبرسقوط هلکوپتروسوختن عزیزانمان ,فیروزه همسر پسرخالم,فرداد پسرنازوکوچولوشون,خاله مهربانم. که عزیزصداش می کردم افتادم. وواقعا برام عزیزبودنتونست بااین فاجعه کناربیاد.با همه مهربونی ,صبوری وشاکربودنش از خداوند.همیشه گوش به زنگ درب خانه بودکه عزیزانش بیایند.چون سوخته بودندوشناسایی نمی شدندمیگفت اینها درکوه و کمرسقوط کردند.توسط روستاییان مراقبت وخوب میشوند ویک روزی دربازمیشود ومی ایند.وبالاخره درحسرت انتظارتا پایان عمرسوخت.پسرخاله ها ودخترخاله های عزیزم که چه کشیدندیک فامیل درسوگ این عزیزان بودند,غریبه وخودی متاثربودند وچه روزهای بدی.روز تشییع در شاه عبدالعظیم یک طرف تشییع رسمی ارتشیان با مارش عزا ,یک طرف دسته سینه زنی وعزاداری,یک طرف بچه های کوچیک فامیل ودوستان, که با شاخه گل گلایل دردست,غرداد پسر کوچوشونوبدرقه خانه ابدی میکردند.وبالاخره در کنار حرم عبدالعظیم حسنی سیدالکریم.کنارهم ارمیدند.انشاالله که با ائمه معصومین واین اقای کریم همنشین هستند.روحشان شادویادشون گرامی

خانم نوشين قندي
خدمت همه عريزان سلام عرض ميكنم. اينجا كه صحبت از عمه حانم زرى است جا دارد كه بگويم مادرم هميشه از مهربانى عمه خانم مى گفتند مهربانى ايشان زبانزد همگى بوده است. خدا رحمتشان كند. من سعادت اين را داشتم كه فرزندانشان بخصوص سه دختر كراميشان شهره خانم ، شيرين خانم ، اختر خانم ، اقاى عشيرى و اقاى خالقى رااينجا بهتر بشناسم. محبتى كه اين سه خواهر گرامى در بدو ورود ما به هلند به ما كردند را هيچوقت فراموش نميكنم و ممنونشان هستم بخصوص شيرين خانم و همسر گرامي ايشان اقاى عشيرى
آقاي مجتبي قندي
خدا رحمت كند مرحوم احمد طاهري را كه از خلبانان مبرز و زبده نيروي دريايي بودند و مدت ها در منطقه خليج فارس و درياي عمان در راه دفاع از سرزمين ايران با اشرار منطقه مشغول نبرد بودند و پس از مدت ها دوري از خانواده براي انجام ماموريت اداري به تهران مي آمدند كه اين حادثه تلخ رخ داد و همه را در بهت وحيرت فرو برد. عليرغم تالمات شديد ، خانواده و خصوصا برادران ايشان براي مراسم تشييع و تدفين و ساير مراسم ها نظير ختم و شب هفت سنگ تمام گذاشتند و براي من نوجوان مايه حيرت بود كه با اين مصيبت چگونه اين همه فعاليت مي نمايند. آن شهيد نزد فاميل محبوبيت خاصي داشتند و در محوطه باغچه عليجان كه اكنون به محل مصلي تغيير يافته، با همه مراسم و تشريفات به خاك سپرده شدند. صحنه اي كه طفل را بر روي سينه مادر دفن مي كردند چنان رقت آميز بود كه همه افراد از فاميل و غريبه ضجه مي زدند و حاج ميز علي اكبر قندي آن چنان ناراحت شده بودند كه اگر مرحوم حسين آقا فرزندشان به كمكشان نيامده بود نزديك بود قالب تهي كنند.
آقاي احمد اعتمادفر
خاله جان زهرا كه خدا رحمتشون كنه، همانطور كه روح بلند و زيبايي داشتند صورت زيبايي هم داشتند و ما بچه ها كه همه كوچك بوديم، هم در خانواده پدري و هم در خانواده مادري (اعتمادفر، مجيدي، قندهاري و يكتا كه خاله همه ما ها ميشدند) از ايشان بنام ” خاله خوشگله” ياد ميكرديم.
در سانحه سقوط هليكوپتر، من مقيم آبادان بودم ولي درتماس با تهران ميديدم كه چه غوغايي در فاميل شد. خدا همه شان را غريق رحمت نمايد.
آقاي احمد قندي
(١٣٩٩) من هم خاطره بسيارتاثرآوري ازاين حادثه درذهنم داشته ام. يادندارم درعمرم براي كسي به اندازه آن روزچه درمراسم غسل وكفن ودفن گريسته باشم. همانگونه كه آقا مجتبي بيان كردند، صحنه گذاشتن طفل روي سينه مادرهنگام دفن، بقدري دلخراش بودكه هربيننده غريبه اي راه بشدت مناثرمي نمود.

مرحومه حاجيه محترم قندي

١-خانم مليحه علي بيك
مادرم محترم قندی در خردسالی که هنوز معنی کلمه پدر را نمی دانست و هنوز گرمی دستان پدر را حس نکرده بود از داشتن پدر محروم شد. با اینکه از محبت و مهربانیهای برادران و خواهر هایش سیراب بود حتی در این اواخر با وجود کهولت سن هر گاه دست فرزندی را در دست پدر میدید دعایشان میکرد و حسرت میخورد. او در خانه پدری زیر سایه عزیز جان وزیر سایه برادران بزرگوارش به خصوص حاجدایی عبد الله عزیز و خانواده ایشان که در آن خانه بودند دوران کودکی را سپری کرد.
آنقدر عاشقانه و با لذت از برادرانش صحبت میکرد که آنها را مثل کوهی پشت خود میدانست. و همیشه از همسر ان آنها تعریف کرده واز الطاف و خوبیهایشان قدر دان بود. با فرزندان بزرگ انها بزرگ شده وهمبازی بود. وفرزندان کوچک را عشق میورزد. با بعضی عروسهایشان هم دوره و دوست بود.
خلاصه با محبت و مهربانیهای بی دریغ خواهران و برادران و خانواده هایشان دوران زندگی را سپری کرد. و به واقع همه او را دو ست داشتند. الطاف و مهربانیهای آنها فراموش نشدنی است.
او میگفت کوچکتر بودن خیلی سخت است هر بار که یکی از آنها را ازدست میداد، می شکست و داغ یک یک آنها را به دوش میکشید. ولی آنقدر برادرزاده و خواهر زاده های مهربان داشت که با دل خوشی آنها دل خود را آرام میکرد. روضه حضرت زینب را که می‌شنید بی تاب میشد و داغ عزیزانش تازه میشد. هر ماه روضه ماهانه داشت. ودلش میخواست این که یادگار پدرم بود ادامه پیدا کند. ولی آنقدر مهربان بود که مرا موظف نکرد. و میگفت هر جور که راحتی.
و خلاصه یک سال و چند ماه است با تمام مهربانیهایش دست تقدیر او را از ما جدا ساخت. و مرا، تنها دخترش را با تمام دلبستگیها تنها گذاشت. و من از همینجا با تمام وجود آ ز تمامی فامیل عزیزم به خصوص دختر داییها و پسر دایی های عزیزم و تنها دختر خاله ام که در ایران است، تشکر میکنم که مرا تنها نگذاشته اند. و از مهربانیهای آنها در قبال مادرم تشکر میکنم.
٢-خانم شيرين طاهري نخست
با سلام خدمت همه عزيزان ما خاطرات زيادي با متي جون داريم اون تنها خاله نبود مادر دوم ما بود. غمخوار و مونس مادرم. در هرمورد مامان با متي جون مشورت ميكرد. زمانيكه متي جون خونه ما بود براي ما بهترين بود و هر وقت ميگفت من ميخوام برم ما با گريه و التماس نميگذاشتيم. خيلي عزيز و دوست داشتني بود. روحش شاد
٣-آقاي احمد اعتمادفر
با سلام خدا رحمت كند مرحوم خاله جان محترم و همسر مكرمشان را
براي مليحه خانم، همسر و فرزندان گراميشان آرزوي سلامتي و بهروزي دارم
من از خاله جان محترم جز نيكي، خوشرويي، زبان خوش و دل مهربان چيز ديگري نديده ام. يادشان گرامي
٤-خانم مليحه علي بيك
آقای اعتماد فر با سلام خدمتتان و تشکر از اینکه به نیکی ار مادرم یاد کردید. من نیز مهربانیهای خانم مجیدی و پدر عزیزتان را فراموش نمیکنم حتی بچه هایم نیز به این عزیزان علاقه داشتند. و سخنان شیرین و دلنشین پدرتان همیشه در خاطر مان ماندگار است. برای همه آنها در این پنجشنبه آخر سال از خداوند طلب مغفرت . وبرای شما و خانواده گرامیتان آرزوی سالی خوبی را دارم.
٥-خانم نزهت مومنون
باعرض سلام خدمت پسر دایی های عریزم پس از مادرم به خاله هایم عشق میورزیدم که یکی پی از دیگری به لقاالله پیوستند خواهری نداشتم تمام وجودم در متی جون خلاصه مبشد تا رمانی که قادر به راه رفتن بودم رفت و امدی بود و افسوس که بخاطر بیماری رفت و امد کم شد ولی دلبستگی بجای خود بود و تلفنی صحبت میکردیم و با گفته هایش شاد میشدم با خنده هایش میخندیدم تا دست اجل او را هم از من جدا کرد .خدا میداند چقدر در خفا اشک ریختم که فایده ای نداشت امید وارم با حضرت زهرا (ع) محشور شود .و دو خواهر مهربان و یک خواهر زاده مونس هم باشند .و در اینجا ناگفته نماند تنها دختر خاله عزیزم ملیحه که در ایران است جایگزین خوبی است که خدا وند او را برایم نگه بدارد.از همه شما پسر دایی های عزیزم سپاسگزارم که دوستی ها را در جمع فامیل افزون کردید .
٦-خانم مليحه علي بيك
نزهت جونم سلام خدا سایه شما را بر سرما من نگاه دارد. من هم مثل شما قدر دان پسردایی های عزیزم هستم و حتی بیشتر از گذشته پس از مادرم مانندبرادرانی مهربان و دلسوز انها را تکیه گا هم میدانم. خداوند خالخانم و صادق خان و برادران شما راهم رحمت کند. و همگی شماها را برایم حفظ کند.

٧- آقاي احسان كرمي
چه جالب . مادر بزرگ من هم ( محترم خانم قندی فرزند حاج محمد کاظم ) روزهای زمستانی و برفی آش ماش میپختند که البته تا جایی که من یادم هست سبزی درونش نبوده . و جای کشک آبغوره درونش میریختند .
همچنین ایشون از دوران کودکیشون هم خاطراتی از آش ماش نقل میکردند که یکی از دایه های خانواده که با اونها در یک منزل زندگی میکرده زمستانها آش ماش میپخته ، ایشون میگفتند ، زمستونها از مدرسه که برمیگشتم خانه دستم رو توی پوست ماشها که داغ بود میکردم که گرم بشه

–  (١٣٩٩) مرحوم شریعه خانم معلم مدرسه بودند . مادر بزرگم محترم خانم تعریف میکردند که ایشون معلمشون بودند در مدرسه ای به اسم رودابه .
در واقع شاگرد دختر خالشون بودند .

٨- خانم مهناز سرپيشگي:

(١٣٩٩) سلام ملیحه جان
روح مادر گرامیتان شاد باد
دوسال قبل که به دیدن وجیهه خانم قندی رفته بودم در هنگام صحبت ذکروخیر عمه جان محترم شد وایشان به حافظه بسیار قوی عمه جان اشاره کردند و می گفتند تمام شماره تلفن ها را بدون یادداشت کردن در حافظه دارند
واقعا‌ آنهایی که رفتند انسانهای خاصی بودند ونام ویاد نیکشان تا ابد زنده است
انشاالله در این شب جمعه ماه مبارک رمضان با اولیای الهی محشور باشند.

آقاي مجتبي قندي:

سلام ، حاجیه محترم قندی را ما به اسم متی جون می شناختیم و صدا می زدیم. او چون کوچکترین فرزند حاج محمدکاظم قندی بود بالطبع کوچکترین عمه یا خاله برای برادرزاده ها و خواهرزاده ها محسوب می شد و این باعث گردیده بود تا محبت و الفت بیشتری با این عمه(یا خاله) برقرار شود. همچنین پس از فوت همه خواهرها و برادرها ایشان تنها یادگاری از نسل قبلی برای همه فامیل بود. اگر ما یکی دو سال زودتر گروه خاندان را تشکیل داده بودیم در گردهمایی جمع کثیری از مردان خاندان به ایشان محرم بودند و برای روبوسی با ایشان صف طویلی تشکیل می شد. مهربانی ایشان و اصرار برای ارتباط با قوم و خویش ها باعث می شد تا همه با او در تماس باشند. خصوصا روضه های سیزدهم هر ماه ایشان محلی برای گردهمایی همه فامیل بود. عمه عزیز ما تاج سر همه بود و از کوچک و بزرگ به ایشان علاقه داشتند. همسر ایشان حاج محمد آقای علی بیک نیز بسیار مهربان و دوست داشتنی بودند. ایشان در حیاط کوچک منزل خود دو گلدان بزرگ داشتند که در آن درخت نارنگی کاشته بودند . یک سال تمام با حوصله از این دو گلدان در گرما و سرمای تهران مراقبت می کردند تا در فصل خودش این درختان پر از نارنگی می شد و هر کس به منزل ایشان می آمد از این نارنگی ها تناول کرده و یکی دوتا با خود می برد. چقدر این دو درختچه پربرکت بودند که همه مهمانان این خانه پر رفت و آمد از این نعمت بهره مند می شدند. این مرد نازنین در محل خود چنان از احترام برخوردار بود که زمانی که ایشان و عمه عزیز ما از حج واجب برگشته بودند جمعیتی بسیار از اهل محل و فامیل در خیابان و‌کوچه های اطراف اجتماع کرده بودند و چنین استقبالی را من هرگز برای کس دیگری ندیدم. روح عمه عزیز و شوهر عمه گرامی غریق رحمت الهی باد. ارثیه عمه جان ما برای دختر گرامیش ، ملیحه خانم، به یادگار مانده که همان روی خوش و قید بسیار به صله رحم و برقراری ارتباط با فامیل است و به همین خاطر در یکی از گردهمایی ها از ایشان به عنوان قهرمان صله رحم تقدیر گردید. برایشان سلامتی و طول عمر خواستارم.

خانم شمسي قندي:

(١٣٩٩) باسلام خدمت ملیحه جونم وفامیل محترم ودوست داشتنیم چه بگویم از متی جون عزیز که من جز خوبی ومحبت چیز دیگری ندیدم هرچه ملیحه جون ، نزهت جون ، شیرین جون و خانم سر پيشگي از خوبیهای این عمه مهربونمون نوشتن من دیگر قابل نیستم بگویم وقلم این بانوان راندارم سیزدهم هرماه عشق داشتیم با بچه هامون بریم منزل ایشان روضه الان هم همینطور خداوند یگانه دخترشون خانم ملیحه جون وعزیزانش را نگهدارد وما همیشه مزاحمشون هستیم.

 

خاطرات صوتي/تصويري

(١٣٩٩) خاطره آقاي عباس قندي از مادرشان