بنا بر سنّتي كه در ايام قديم در اكثر قريب به اتفاقِ خانواده ها جاري بوده است؛ بار سنگين اداره داخلي منزل و تربيت و تمشيت فرزندان ساعي، تحصيل كرده و كوشا معمولا بعهده مادر خانواده بوده است. اين در حالي است كه بانوان نسل قديم با معيار هاي كنوني در سنين كودكي به خانه همسر رفته اند و اختلاف سن مادر و فرزند اول، ناچيز و اكثرا حدود يك دهه و يا كمي بيشتر از آن بوده است.

دقت در زندگی مادربزرگ های عزیزمان نشاندهنده گذشت، صبر و بزرگواری فوق العاده آنها و نقش اساسی ایشان در تربیت فرزندانشان می باشد. به دلیل آن که در جامعه ما نقش مردان بسیار پررنگ تر تصویر شده لذا اغلب با مردان فامیل و پدربزرگ های گرامي آشنایی داریم ولی از رنج و زحمات فوق العاده ای که مادربزرگ ها برایمان متحمل شده اند کمتر خبر داریم . بیان جداگانه سرگذشت  تعداد معدودي از آنها و گنجاندن اين بخش در سايت نوعي قدردانی گرچه كوچك؛ از این مادران والامرتبه  و اداي احترام به كليه مادر بزرگها و مادران مان در اين خاندان بزرگ است .

در پي فراخواني؛  فرزندان و يا نوادگان تعدادي از بانوان توانمند خاندان حاج محمد موسي تاجر طهراني مطالبي را جمع آوري و ارسال نمودند؛ كه با همت و صرف وقتِ آقاي دكتر مجتبي قندي آن مطالب، با نثري فاخر بصورت هفتگي در گروه منتشر شد. آن داستان ها سپس در اين سايت عيناً منتشر شده است.

گاهي؛ ممكن است داستاني در مواردي فاقد مستندات واقعي و بيشتر قصه پردازي باشد كه اين موارد بسيار ناچيز و اندك است.

 

١- دختري از خاندان زند:

مرحومه ملكتاج زند وكيلي

مرحومه ملكتاج زند وكيلي (متولد سال ١٢٩٥ و متوفي در سال ١٣٨٨)

 

 

دستخط مرحومه ملكتاج زند وكيلي

نمونه اي از دستخط مرحومه ملكتاج خانم

 

من ملکتاج فرزند فتح الله ، نوه محمدخان و نتیجه لطفعلی خان زند برادر کریم خان زند هستم . خان عمویِ من در زمانه ای که کشور بزرگ ایران به دست وارثان نالایق نادر به چند بخش تقسیم شده بود و‌ همه‌جا در بی ثباتی و اغتشاش به سر می برد، شورشیان را سرکوب نمود و ابتدا در ملایر اعلام حکومت کرده و‌سپس در شیراز به تخت فرمانروایی نشست . او‌ تنها سلطانی بود که تاجگذاری نکرد و لقب شاه را برنگزید و خود را “وکیل الرعایا” و خدمتگزار مردم خواند. لذا فرزندانش نیز هیچگاه لقب “شازده” نگرفتند و‌از نظر اجتماعی همسان و‌هم شان سایر مردم خود را می دانستند. خان عمویِ من سی سال و هشت ماه حکومت نمود و به گواهی تاریخ ، این مدت ضمن برقرار بودن‌ثبات و امنیت در کشور، عدالت نسبی نیز برقرار بود. او حتی فرزند محمدحسن خان قاجار بزرگترین دشمن خود یعنی آغامحمدخان قاجار را به قتل نرساند و تنها در شیراز سکونت داد.
کریمخان زند پس از آل بویه اولین حاکم ایرانی بود که حکم فرمای کشور گردید. تا قبل از او همه سلاطین از تبار ترکان یا مغولان بودند. او که از اهالی زاگرس نشین ایران بود پس از یک پارچه ساختن کشور درصدد حمله به بلاد دیگر برنیامد و آرامش و آسایش را به این سرزمین بازگرداند. او شیعه اثنی عشری بود و عزاداری ماه محرم را که به دستور نادر تعطیل شده بود مجددا برقرار کرد. در عین حال به اقلیت های دینی اجازه داد تا آزادانه مراسم و مناسک خود را داشته باشند.

متاسفانه پس از فوت او ، برای جانشینی وی اختلاف بین فرزندان و اطرافیان بالا گرفت و آقا محمد خان که سالها انتظار مرگ کریم خان را می کشید از فرصت استفاده کرد و با کمک ایل قاجار مدعی تاج و تخت گردید و تهران را پایگاه خود برای حمله به زندیه انتخاب نمود. در حالی که داخل شیراز بین زندیه اختلاف و جنگ حاکم بود آغا محمدخان تمام نواحی شمالی ایران را به تصرف درآورد و تا اصفهان نیز پیش تاخت. در سال ١٢٠٣ هجری قمری یعنی ده سال پس از مرگ کریمخان ، پسرعمویم لطفعلی خان زند، نوه صادق خان برادر دیگر کریم خان که خان عمویِ دیگر من می باشد در شیراز به حکومت رسید. او که همنام جد من بود در این هنگام تنها بیست سال داشت. وی جوانی رشید و رعنا ، زیبا و‌دلاور ، باهوش و مردم دار بود و تنها جانشین شایسته کریم خان و بسیار لایق برای سلطنت بر ایران بود. اما متاسفانه حکومت او بر شیراز و نواحی جنوب ایران تنها شش سال ادامه داشت و در حالی که سپاهیانش را برای نبردی بزرگ با قاجار آماده می ساخت به واسطه خیانت اطرافیان که توسط آغامحمدخان تطمیع شده بودند ، در زمانی که از شیراز خارج شده بود دروازه های شهر را بر رویش بستند و مانع ورودش گشتند . او ناگزیر به سمت کرمان رفت و در ارگ بم با این که به عنوان مهمان وارد شده بود ناجوانمردانه محاصره گردید. به روایت تاریخ حماسه ای افسانه ای خلق کرد و یک روز تمام تا نزدیک غروب آفتاب یکه و تنها با لشگری جنگید و سرانجام به خاطر خستگی و زخم هایی که برداشته بود بر زمین افتاد و به اسارت درآمد . این گونه بود که حکومت خاندان زند به پایان رسید و قاجاریه بر تمام کشور مسلط گردید و آغامحمدخان به عنوان پادشاه تاجگذاری نمود. آغا محمد خان قاجار تمام حقد و کینه ای که به واسطه قتل پدر و خواجه شدن خود و اقامت اجباری در شیراز و نیز به خاطر حسادت به چهره زیبای این جوان رشید در مقابل صورت خواجه خود داشت را بر سر او خالی نمود . ابتدا او را زندانی کرد و از مشاهده شکنجه های بسیاری که بر وی روا می داشت لذت می برد. پس از آن که شنید هنوز عده ای برای سلطنت به او امید دارند چشمانش را از حدقه درآورد و سپس به قتل رساند. لطفعلی خان جواهر خاندان زند بود. جوان و زیبا، شاعر، ادیب و ‌جنگاور بود. زمانی که ‌در شیراز حکومت داشت طرح های عمرانی بسیاری را اجرا و آماده نمود که از جمله آنها نقشه سه راه اصلی از فارس به خلیج فارس بود که برای توسعه تجارت با ممالک دیگر آماده کرد و اگر فرصت اجرای آن را داشت و او به جای قاجار سلطنت می کرد وضعیت ایران دگرگون می شد. سیرت و صورت نیکوی او‌ و قساوت در قتلش باعث شد مردم او را شهید بنامند . کمتر کسی اطلاع دارد که قبر این جوان شجاع و ناکام ‌در امامزاده زید بازار تهران است.

این مختصر از تاریخ را گفتم تا بدانید که چه شد تا خاندان ما ناگزیر از مهاجرت از شیراز شدند. پدر بزرگم محمدخان به تهران کوچ کرد و از سرشناسان و بزرگان منطقه اُزگُل گردید. خانه مسکونی وی در خیابان امیرکبیر ، کوچه میرزا محمود وزیر بود اما خانه ییلاقی و زمین هایش در منطقه ازگل قرار داشت. پدرم فتح الله خان با دختری به نام کبری شیروانی؛ دختر یکی از تجار تهران ازدواج نمود و صاحب پنج فرزند (چهار دختر و یک پسر) گردید. من دوم اردیبهشت سال ۱۲۹۵ در زمان سلطنت احمد شاه قاجار در منزل پدری در ازگل دیده به دنیا گشودم .نامم را ملک گذاشتند اما از همان کودکی مرا ملکتاج صدا می زدند. زمانی که قرار شد برای همه شناسنامه صادر شود ، در منطقه ازگل اولین شناسنامه ها برای خانواده ما صادر گردید. شماره شناسنامه پدرم ١ و شماره شناسنامه من ٢ صادره از ازگل شمیرانات می باشد و در شناسنامه تاریخ تولدم اول فروردین ذکر گردیده است.
دو سال داشتم که پدربزرگم حاج محمدخان دارفانی را وداع نمود. پس از فوت پدربزرگم همه فرزندان او به ازگل نقل مکان کردند و در زمین های پدری ساکن شدند اما پدرم در تهران باقی ماند و در منزلی در میدان شاه (قیام فعلی) ، کوچه مشاورالسلطنه سکنی گزید. خانواده پدری من به خاطر صبغه تاریخی که داشتند و خانواده مادری من نیز هردو به واسطه آن که با خانواده های سطح بالای جامعه در رفت و آمد بودند نسبت به تحصیل فرزندان به ویژه دختران نظر مثبت داشتند. مادرم بسیار به تحصیل فرزندانش اهتمام داشت و خاله من خوش نویس بود و به دختران دربار خوشنویسی تعلیم می داد. به تشویق خاله و همت مادر من در سن شش سالگی در مدرسه محمدیه که در همسایگی ما بود در کلاس تهیه (آمادگی) ثبت نام نمودم. علیرغم دید باز مادرم درمورد تحصیل، اما نسبت به من سخت گیر و کاملا مواظب بود. مدام تاکید داشت در بیرون از منزل حجاب و چادر خود را حفظ نمایم و با کسی رفت وآمد ننمایم و بلافاصله پس از تعطیل شدن مدرسه به منزل بازگردم . همچنین در منزل مراقب درس خواندن و انجام تکالیفم بود. او بسیار مقتصد و هنرمند بود. برای خرید لوازم مدرسه من از بازار کاغذ و قلم و دوات تهیه می کرد و با کاغذهای خریداری شده خودش برایم دفترجه درست می نمود. به واسطه استعدادی که داشتم در نیمه سال از کلاس تهیه من را به کلاس اول فرستادند. در همین سال بار دیگر ما مجبور به تغییر منزل شدیم و به منزل حاج محمد تقی همسر خانم خانما (دختر چهارم حاجیه خاور خانم) که در ضلع شمالغربی میدان شاه قرار داشت نقل مکان کردیم و تا پنج سال در این منزل سکونت داشتیم و سپس به منزلی در بازارچه شهاب الملک منتقل شدیم. مدرسه محمدیه هم به منزل آصف السلطنه بالاتر از بازارچه نایب السلطنه انتقال داده می شود.
کلاس ششم دبستان بودم که پدربزرگ مادری من هم که درکار تجارت چوب بود به رحمت خدا رفت و من در آن زمان سیزده سال داشتم. هر روز مسیر خیابان ری از میدان قیام تا حدود خیابان بوذرجمهری (پانزده خرداد) را برای حضور در مدرسه می رفتم وظهر برای صرف ناهار برمی گشتم. سپس دوباره برای کلاسهای بعدازظهر رفته و عصر همین مسیر را مراجعت می کردم. یک روز که از مدرسه به منزل برمیگشتم متوجه شدم که کسی از پشت سر مرا با نام صدا می کند. من که هنوز بر طبق سفارش مادر بدون توقف و سریع این راه را طی می کردم وحشت زده به عقب برگشتم که مشاهده کردم دو نفر خانم که باهم هستند من را صدا می کنند. دقت که کردم یکی از آنها را شناختم . خانم خانما بودند که ما پنج سال در منزل ایشان سکونت داشتیم. خانم خانما به گرمی و با مهربانی با من احوالپرسی کرد و خانم همراه خودش را که خواهر بزرگترش رقیه خانم (معروف به خانم باجی) را به من معرفی کرد و با من تا نزدیک منزل ما آمدند. (رقیه خانم دختر اول و خانم خانما دختر چهارم خاور خانم بودند که خاور خانم دختر دوم حاج محمدموسی تاجر طهرانی می باشد) . نگاه سنگین خانم باجی را روی خودم احساس می کردم و خجالت می کشیدم. نزدیک منزل ما که رسیدند از من خواستند که خانم جان خودم را صدا کنم تا دم در بیاید. من خداحافظی کرده و به داخل منزل رفتم . به خانم جانم گفتم که خانم خانما دم در منتظر شماست و خودم برای انجام تکالیف به داخل اتاق رفتم. از پشت پنجره مشاهده کردم که مادرم مدتی همان دم در با این دو خانم صحبت نمود و بدون این که مطلبی به من بگوید به داخل منزل برگشت. چند روز بعد که خاله ام به خانه ما آمده بود و با مادرم صحبت می کرد متوجه شدم که مادر به خاله می گوید چند روز پیش از منزل احمدیان طهرانی برای خواستگاری ملکتاج آمده اند. آن روزها پدرم برای سرکشی املاک در ازگل بود . خاله ام به مادرم گفت بهتر است به جای آن که منتظر بازگشت پدرم که معلوم نیست کی برمی گردد باشید پیغام بفرستید و کسب تکلیف نمایید. مادرم همین کار را کرد و پیغام فرستاد. جواب پدر این بود که ما خانواده تقی زادگان را که می شناسیم اگر خانواده خواهر ایشان نیز مورد تایید شما هست از نظر من این وصلت بلامانع است. روز بعد خانم خانما (خاله داماد) پیغام فرستادند که هفته آینده برای قرار عقد و عروسی می آییم. یک روز ظهر که از مدرسه برای ناهار به منزل آمدم ، مشاهده کردم بعضی اقوام نزدیک در منزل ما جمع شده اند. عمه ام گفت امروز بعد از ناهار به مدرسه نمی روی. ساعتی بعد بدون آن که من در جریان باشم و بدون این که داماد را دیده باشم و یا کسی از من نظری بخواهد ، به جای رفتن به مدرسه توسط فرد معممی که به منزل ما آمده بود بدون حضور داماد عقد شدم و رسما همسر آقا محمد احمدیان طهرانی فرزند ارشد رقیه خانم که ٢٣ سال از من بزرگتر بود؛ شدم. و این گونه من نیز به جمع خاندان حاج محمد موسی تاجر طهرانی پیوستم.

منزل داماد در محله باغ فردوس خیابان مولوی قرار داشت و نسبتا از محل سکونت مادری و مدرسه محل تحصیل من دور بود. حالا من یک زن متاهل بودم که وظایف همسرداری به کارهایم اضافه شده بود. اما من از وقتی که خودم را شناختم مشغول به رفتن مدرسه و درس خواندن بودم . نه خانه داری بلد بودم و نه آشپزی می دانستم. از آنجا که خداوند یار من بود مادرشوهرم یعنی رقیه خانم یا همان خانم باجی گوهری نمونه بود و همانند مادرم با من مهربان بود. او با ملاطفت همه رموزی که یک زن کدبانو باید بداند به تدریج به من یاد داد. من از او آشپزی ،خیاطی، خانه داری و بچه داری را آموختم.

خانم باجی مادر شوهر من که دختر ارشد مادرش خاور خانم بود و اولین نوه دختری حاج محمدموسی تاجر طهرانی محسوب می گردید در سن یازده سالگی با حاج احمد قزوینی از تجاربازار تهران که در سرای قزوینی ها حجره داشت وصلت نموده بود. حاصل سیزده سال زندگی مشترک با شوهرش چهار فرزند پسر و یک فرزند دختر بود. او در سن بیست و چهار سالگی و در حالی که تازه به عنفوان جوانی رسیده بود همسرش را از دست داد و بیوه گردید. این بانوی قهرمان چادر همت به کمر بست و خود همه امور زندگی را به دست گرفت. فرزندان را در غم پدر تسلی داد و به آنها آموخت بر روی پای خود بایستند و شئونات خاندان خود را به بهترین وجه حفظ نمایند. پسر بزرگ خود را که محمد نام داشت به عنوان سرپرست خانواده نامید و او را به حجره شوهرخواهر خود ،حاج محمدتقی تقی زادگان، فرستاد تا امور کسب و کار را فرا گیرد. پسر دوم او که در زمان فوت پدر هشت ساله بود نیز علاوه بر حضور در بازار و آموختن کسب و کار در مساجد بازار علوم دینی را فرا گرفت و در نزد مردم همانند یک مجتهد احترام داشت و محل رجوع مردم بود. متاسفانه بانوان رنج کشیده و محروم از خدمات اجتماعی ما بخش عظیمی از مسئولیت ها را به دوش کشیدند و با تحویل فرزندان شایسته به جامعه ، خاموش و بی صدا نقش آفرین اصلی جامعه بوده اند و نامشان یا برده نشده و یا کمتر کسی به نقش آنها آشنایی دارد. آنچه که با حسرت زیاد باید بگویم آن است که در جامعه مردسالار روزگاران ما و قبل از ما که همه امور به نام مردان ثبت شده فی الواقع اکثر کارها به دوش زنان بوده و بخش اعظم موفقیت های یک خانواده به خاطر تلاش های بی سروصدا ولی مداوم زن های مظلومی بوده که هم می بایستی مدام آبستن باشند و فرزندی با خود حمل نمایند و درد زایمان را به جان خریده و فرزندان را پرستاری کنند ، هم به همه امور خانه رسیده و مراقب باشند همسر و فرزندان و دیگر مردان ساکن منزل کسری نداشته باشند ، هم در مطبخ هایی که با چندین پله در زیرزمین قرارداشت صبح و عصر غذای تازه برای ناهار و شام آماده کنند ، هم در سرمای زمستان با آب یخ ظرف و لباس ها را آب بکشند ، هم به امورات فرزندانی که بزرگ شده بودند رسیدگی کنند و هم با رعایت حجاب کامل ، عدم خروج غیرضروری از منزل و امثال آن مظهر ایمان و غیرتمندی مردان خود باشند. تازه با همه این قدرتمندی ها عنوان ضعیفه را بر دوش بکشند.

بگذریم ، این بانوی گرانقدر همچون مادری مهربان و معلمی خوشرو و خوش اخلاق چیزهای فراوانی به من یاد داد و بعد از مادرم بهترین معلم و مونس من گردید. هم او برخلاف عرف رایج ، به من اجازه داد تا تحصیل خود را ادامه دهم و کلاس نهم را تمام کرده و مدرک سیکل دریافت نمایم. در همین هنگام با خانم شهیدی که مدیر مدرسه استخر بود آشنا شدم و او من را برای تدریس در مدرسه استخر دعوت کرد. خوشبختانه همسرم با اشارات مادر فهمیده اش با این مسئله مخالفت نکرد و تا سال ١٣١٧ من ضمن تدریس ، نظامت مدرسه را هم به عهده داشتم.
پانزده سالم بود که خداوند اولین فرزند را که پسر بود در سال ١٣١٠ نصیبم کرد . به یاد پدر بزرگش حاج احمد قزوینی همسر خانم باجی ، نام او را احمد گذاشتیم . فاصله سنی کم با پسر اولم باعث شد تا او بهترین مونس و یاور من در زندگی باشد و من بی نهایت به او عشق می ورزیدم. اما پس از زایمان دچار بیماری سختی شدم و نه ماه در بستر بیماری بودم. در این مدت نگاه به احمد ، خنده ها و گریه هایش به من امید به زندگی می داد و همین امید باعث شد تا بعد از نه ماه بر بیماری غلبه کنم و از بستر برخیزم. اغلب اوقات خود را با احمد می گذراندم و با او که کودکی بیش نبود درد و دل می کردم. احمد دو ساله بود که یک روز من در حالی که برای فرزند دوم باردار بودم به همراه خانم باجی با هم نشسته بودیم و خیاطی می کردیم او هم مشغول بازی بود. یک آن متوجه شدم صدایی از احمد نمی آید . به اطراف نگاه کردم او را ندیدم . هرچه صدایش زدم جوابی نشنیدم. با هراس فراوان به دنبالش به جستجوی خانه پرداختیم. خانه های قدیم ، گوشه و کنار ، زیرزمین و آب انبار داشتند و جستجوی همه زوایای خانه زمان می برد. اغلب خانه ها نیز در وسط حیاط حوض بزرگی داشتند. وقتی او را در اتاق ها و گوشه کنار منزل پیدا نکردیم ، به دلم افتاد نکند در حوض افتاده باشد. چوب بزرگی برداشتم و شروع به همزدن آب کردم و در زیر آب سبز و تیره حوض در پی نازدانه خودم می گشتم و مدام دعا و نذر می کردم که فرزندم طوری نشده باشد. در همین موقع چوب به جسمی سخت در زیر آب برخورد کرد. نفهمیدم چگونه خودم را در حوض پرت کردم ، به زیر آب رفته و جگرگوشه خودم را که دیگر نفس نمی کشید از آب بیرون کشیدم. سرم را به سینه اش گذاشتم و در حالی که دیگر مطمئن بودم فرزندم را از دست داده ام ضجه کنان او را بر دوشم انداختم و دور حیاط خانه شروع به دویدن نموده و با فریاد از همه استمداد می طلبیدم. از سرو صدای من همسایه ها به منزلمان آمدند و یکی که به این امور آشنایی داشت به زور فرزندم را از من گرفت و به روی زمین خواباند . ابتدا با مشقت فراوان دهان او را که کلید شده بود باز کرد و زبانش را بیرون کشید و سپس با فشار به سینه و شکم و دادن تنفس مصنوعی مشغول به نجات او شد. تفضل الهی یارم بود که پس از لحظاتی آب های فرو رفته در سینه و شکم از دهان برگشت و احمدم به گریه افتاد و خدا او را به من بازگرداند. اما حالش بد بود و به سختی نفس می کشید و ضربانش نامنظم بود. به سرعت چادر سر کردم و به دنبال دکتر از خانه خارج شدم . وسط راه تازه یادم افتاد پولی همراه خود برنداشته ام. در همین حین چشمم به مغازه ای افتاد . وارد مغازه شدم و گریه کنان در حالی که التماس می کردم گوشواره هایم را از گوشم درآوردم و از صاحب مغازه خواستم آنها را گرو بردارد و برای این که بتوانم زودتر برای بچه ام دکتر ببرم پولی به من بدهد تا درشکه بگیرم و سریعتر خودم را برسانم. صاحب مغازه ابتدا قبول نمی کرد ولی سرانجام به خاطر اشک هایی که می ریختم و التماسی که می کردم ، دلش نرم شد . گوشواره ها را گرفت و به من دو قران داد. سریع درشکه گرفتم و توانستم دکتر را با خود به منزل ببرم. دکتر پس از معاینه گفت خوشبختانه خطر رفع شده و بچه زنده می ماند. هزار بار خدا را شکر کردم که با این وضع بارداری توانسته ام در طول روز این همه مصیبت را با عاقبت خوش پشت سر بگذارم. پس سر به سجده گذاشته و ساعت ها اشک ریختم.

همسرم در امور خانه و فرزندان به هیچوجه کمک حال نبود و تنها گزارشی از اوضاع را می شنید . چندی بعد که در همین سال (1312) ، فرزند دوم من حمید به دنیا آمد شب هنگام و دیروقت بود که من دردم گرفت و نیمه های شب پسرم به دنیا آمد در حالی که همسرم شام خورده و برای خوابیدن به پشت بام رفته بود و از این همه سرو صدا اصلا متوجه نشده و تازه فردا صبح بود که فرزند به دنیاآمده و قنداق شده را دید و در آغوش گرفت. به همین صورت و برای همیشه بار مسائل خانه و همه امور فرزندان به دوش من بود. من از ابتدای زندگی به خاطر اختلاف سنی که بین ما بود همیشه به ایشان احترام می گذاشتم و بدون این که چیزی از او بخواهم همیشه هرچه می گفت گوش می دادم. به مرور زمان این رعایت ادب و احترام من باعث شد تا او هر چه بیشتر مستبد شود و فقط فرمان بدهد و کمتر حرف کسی را گوش نماید. البته از پسربچه ای که از سن دوازده سالگی با از دست دادن پدر ، نان آور خانواده شود و از صبح زود تا دیروقت شب زیر بار حرف این و آن باشد و به درستی مشمول محبت قرار نگرفته و فرصت کودکی و نوجوانی پیدا نکرده باشد چه توقعی می توان داشت. لذا با خود تصمیم گرفتم به جای غرولند کردن یا به راه انداختن قهر و دعوا و یا شانه خالی کردن از زیربار مسئولیت ها تا می توانم محیط خانه را محیطی آرام و به دور از تنش نگه دارم و با ایجاد محبت سعی نمایم فرزندانی تربیت کنم تا قدردان اطرافیان خود باشند و در همه امور مربوط به زندگی خود مشارکت داشته باشند. در سال 1314 در حالی که وارد نوزدهمین سال زندگیم شده بودم و برای سومین بار باردار بودم ، مادرم که بزرگترین حامی و پشت و پناه من بود در سن 34 سالگی به خاطر بیماری سرطان دارفانی را وداع گفت . این داغ کمرم را خم کرد اما بازهم کسی از من نه ناله ای شنید و نه شکوه ای . من عهد کرده بودم که راسخ و استوار مشکلات را پشت سر بگذارم و هرچه که خود در زندگی کمبود داشتم بتوانم جبران آن را برای فرزندانم بکنم و اجازه ندهم آنها از موهبت های زندگی محروم شوند. در اولین روز از شهریور همین سال خداوند سومین فرزندم که دختر بود را نصیبم کرد. زمانی که او را در آغوشم گذاشتند چنان محو چهره زیبا و معصومش شدم که بی اختیار اورا پریچهره ام خطاب کردم و همین نام بر او باقی ماند. دخترم هرشب چهار تا پنج ساعت مدام گریه می کرد و هیچ دارو و درمانی او را از گریه بازنمی داشت . این گریه های مداوم هم دل همه را ریش می کرد و هم دیگر طاقت فرسا شده بود. من چه خون دلی می خوردم و خود نیز بیشتر اوقات پا به پای طفل معصومم گریه می کردم و در گوشش نجوا می کردم که دخترم به من نگاه کن و از من صبوری و آرامش فرا بگیر. من صبوری کرده ام تا شماها را به بالاترین مدارج برسانم و شاهد موفقیت هایی باشم که برای من و نسل من آرزو باقی ماند. نمی دانم اثر صحبت های من بود یا نذر و نیازهای فراوان و مداواهای مختلف که بالاخره اثر کرد به تدریج گریه ها کمتر شد و پس از مدت های طویل همه اهل خانه و به خصوص طفل عزیزم آرامش یافتند. سال 1317 و پس از وقایع کشف حجاب بایستی با مراقبت بیشتری از منزل بیرون می رفتیم چون به سرداشتن چادر و روبنده منع شده بود ولی خانواده هایی نظیر خانواده ما به هیچوجه زیربار چنین قانونی نمی رفتند و نداشتن چادر و روبنده را معادل بی حجابی می دانستند. در این ایام چون من برای فرزند چهارم باردار بودم کمتر از خانه خارج می شدم. در یک روز سرد زمستانی در همین سال ناچار بودم برای بعضی از کارها به مدرسه بروم . در حالی که چادر بر سر داشتم از خانه خارج شدم . سر هر کوچه توقف نموده و پس از وارسی اطراف و اطمینان از آن که پاسبانی در آن حوالی نباشد وارد مسیر بعدی می شدم. به هر زحمتی بود خودم را به مدرسه رساندم و کارهای لازم را انجام دادم. در راه برگشت علیرغم همه مواظبت ها گرفتار مامورین شدم. مرا جلب کرده و به نظمیه بردند. خوشبختانه یکی از همکارانم که در مدرسه بود به منزل خبر داد و با وساطت و پادرمیانی بعضی از آشنایان بانفوذ بعد از چند ساعت مرا آزاد کردند. بعد از این ماجرا ، من مدتها خانه نشین بودم ولی واقعا عذاب می کشیدم و دلم می خواست فعالیتهایم در مدرسه را ادامه دهم. من از پیش از بلوغ مقید به نماز و روزه و سایر دستورات دینی بودم و هیچگاه انجام فرائض از من ترک نشد و حالا در بن بست عجیبی گرفتار شده بودم. اما بانوان مومن و در عین حال فعال که در مواجهه با هرمشکل، راه حل مربوطه را پیدا می کردند به تدریج آموختند و آموختیم که می توان بدون چادر هم خود را پوشیده و محفوظ بداریم. ابتدا از کلاه برای پوشاندن مو وسر استفاده می کردم و بعدها هم از روسری برای این منظور بهره بردم. بعد از تولد چهارمین فرزندم سعید در سال 1318 ، خانم باجی که بسیار عاشق زیارت عتبات بود به من گفت تو دیگر بر همه امور تسلط کافی داری و خودت به راحتی می توانی امور منزل را مدیریت کنی لذا وقت آن است که من برای زیارت به سفر عتبات بروم. آن زمان افرادی که به زیارت عتبات در عراق می رفتند با توجه به مشکلات تهیه تذکره(پاسپورت) ، برگ عبور(ویزا) ، دوری و بدی راه سفرشان یک سال یا بیشتر هم طول می کشید. دست تنها شدن با چهار فرزند و سرپرستی امور خانه ای که دو برادر شوهرم نیز در آن زندگی می کردند ، تدریس در مدرسه و نگهداری چهار فرزند بر من بسیار سخت بود. اما من که حالا در برابر سختی ها آبدیده شده بودم توانستم همه این امور را تا جایی که می توانستم به نحو احسن انجام دهم. همسرم برایم یک کتاب آشپزی خرید و این باعث شد تا بتوانم غذاهای متنوع تر و به روزتری هم درست کنم . همسایه کناری ما دو دختر کوچک داشت که به من خیلی علاقمند بودند و با این که سن کمی داشتند اما در امور خانه داری و بچه داری به من کمک می کردند. همسرم به واسطه مسئولیتی که در اداره حجره داشت شبها خیلی دیر به منزل می آمد و من هیچ گاه در خود این جرئت را پیدا نکردم که از او بخواهم کمی زودتر به منزل بیاید. در این ایام جمعیت شیروخورشید سرخ به فعالیت های خود وسعت بخشیده بود و داوطلبان را به همکاری برای کارهای عام المنفعه و کمک به نیازمندان فرا می خواند. من نیز داوطلبانه به این جمعیت پیوستم و مشغول کمک به نیازمندان در این نهاد شدم. در یکی از روزهایی که با جدیت مشغول کار در جمعیت بودیم سرو صدا بلند شد و بعد به ما اطلاع دادند سریع و منظم به خط شویم . کمی بعد اتومبیلی وارد محوطه جمعیت گردید و درمیان بهت و حیرت ما رضاشاه از ماشین پیاده شد. از عادات رضاشاه سرکشی های وقت و بی وقت به مراکز مختلف کشور بود . او دوست داشت از نزدیک بر امور نظارت داشته باشد و خود در جریان کارها قرار داشته باشد. آن روز جمعیت شیروخورشید را برای بازدید انتخاب کرده بود. رضاشاه از زمان نخست وزیری ریاست افتخاری این جمعیت تازه تشکیل در زمان صدارتش را داشت . او با اقتدار اما در کمال سادگی بازدید خود را انجام داد و از چند تن از کارکنان هم سوالاتی پرسید. از حضور ما معدود زنانی هم که داوطلبانه مشغول کمک بودیم تشکر ویژه کرد و سپس رفت. نتیجه این بازدید افزایش بودجه جمعیت شیرو خورشید سرخ بود که با توجه به نیازهای مختلفی که وجود داشت بسیار راهگشا بود.

فرزند چهارم من سعید در فروردین سال ١٣١٨ درست در روزی که فوزیه همسر اول محمدرضاشاه از مصر وارد ایران شد و همه شهر غرق در چراغانی بود به دنیا آمد. زمانی که سعید هفت ماهه بود به همراه حمید شش ساله و پریچهره ٤  ساله هر سه با هم مبتلا به سرخک شدند. من مجبور بودم هر روز این سه را به تنهایی نزد دکتر برده و برگردانم. داروهایشان را تهیه کنم و به آنها بدهم . برایشان غذای مناسب بپزم و در عین حال به همه کارهای داخل خانه و خارج از خانه هم برسم. دو فرزندم بعد از مدتی بهبود یافتند اما سعید طفل نوزادم بعد از سرخک مبتلا به ذات الریه شد و با توجه به سردی هوا بیماری او تا ایام عید به درازا کشید. بعد از تولد چهارمین فرزندم با توجه به افزایش مخارج ، همسرم که در حجره حاج محمدتقی تقی زادگان کار می کرد از آنجا خارج شد و با شخصی به نام آقای میرزا هادی رئیسی شریک گردید. با توجه به بیماری آقای رئیسی که مانع از حضور ایشان در محل کسب می شد و دست تنهابودن همسرم و شرایط بد اقتصادی آن روزها ، در سال 1320 و هنگامه اشغال تهران توسط متفقین ایشان ورشکست گردید. در این شرایط من بایستی ضمن اداره همه امور ، یاوری هم برای همسرم باشم و نگذارم ازنظر روحی در شرایط نامساعد قرار بگیرد. تمام کوشش من این بود همه امور را به نحوی انجام دهم تا همسرم ناراحتی احساس نکند و با دلداری هایی که به او می دادم او را تشویق به ادامه کار می کردم و به او دلگرمی میدادم که موفق خواهد شد. پس از چندی او توانست ده قیدار در نزدیکی زنجان را اجاره کند تا بتواند پس از برداشت محصول و فروش آن و پرداخت اجاره ، درآمدی برای خود داشته باشد. چون با افراد محلی آشنا نبود ، همه را به کدخدا سپرد تا بر اوضاع نظارت نماید . سال اول سهم درآمدی همسرم بد نبود و تا حدی اوضاع زندگی ما را سامان می داد. برای سال بعد نظارت بر امور به فرد آشنای دیگری که کار مباشرت انجام می داد سپرده شد اما هنگام برداشت محصول مشخص شد آن فرد همه درآمد را بالا کشیده و سهمی برای ما باقی نگذاشته است. دوباره اوضاع وخیم شد و همسرم کاملا بیکار گردید. این مسائل باعث شد تا خلق و خوی او تندتر هم بشود و ضمن شکایت از اوضاع ، سخت گیری های او هم بیشتر شد وبه دنبال تولد فرزند پنجمم در سال ١٣٢٣ به نام مجید، از رفتن من برای تدریس در مدرسه جلوگیری کرد. من برای حفظ آرامش سکوت می کردم و اطاعت می نمودم. با این که عاشق مدرسه و تدریس بودم ، مدرسه را رها کردم. دائم با خودم و خدای خود عهد می کردم هرگز ناشکری نکنم و هرگز از اوضاع شکایت ننمایم در عوض از خدا می خواستم به من قدرت بدهد تا فرزندانم را به بهترین وجه تربیت نموده و نگذارم استعدادهای آنها هدر برود. حاضر بودم همه سختی ها را بر خود قبول کنم تا فرزندانم به مدارج عالی تحصیلی دست یابند و خود سرنوشت خویش را تعیین نمایند. چون دیگر اجازه خروج از خانه را نداشتم مدرسه فرزندانم را عوض نموده و آنها را در مدارس نزدیک منزلمان ثبت نام نمودم تا راحت تر بتواند به مدرسه رفت و آمد داشته باشد. احمد پسر بزرگم به دبیرستان پهلوی میرفت و حمید فرزند دوم به دبستان سعادت و دخترم هم به دبستان نوبهار می رفت. در سال ١٣٢٤ پسرم حمید که سال آخر دبستان را می گذراند و بسیار فعال و مهربان و شاداب بود در یک شب سرد زمستانی دچار مشکل تنفسی گردید. مداواها و رسیدگی های اولیه فایده نداشت ناگزیر شبانه به دنبال دکتر رفتم و با اصرار او را به بالین فرزندم آوردم . در تمام طول راه ماجرای به حوض افتادن فرزند اولم در ذهنم می گذشت و از خدا می خواستم دوباره به من رحم کند و تنفس پسر دوم هم دوباره طبیعی شود. دکتر پس از معاینه گفت خون او غلیظ شده و باید حجامت کرد ولی هرچه تیغ زد و هرچه کوشید خون آنقدر غلیظ شده بود که قطره ای خارج نشد. تداوم مشکل تنفس قبل از دمیدن سپیده صبح منجر به ایست قلبی گردید و من فرزند دسته گلم را در عنفوان نوجوانیش از دست دادم. دلم می خواست شیون بزنم و به درگاه خدا شکایت کنم که من همه سختی ها را به جان خریدم تا فرزندانم به سعادت برسند. پس چه شد؟ آیا مزد صبوری من دیدن داغ فرزند بود؟ اما وقتی نگاه هراسان احمد و چهره معصوم و بهت زده پریچهره و گریه های سعید شش ساله ام و قنداقه مجید یک ساله ام را دیدم باز صبوری کردم و صبوری کردم و صبوری کردم. در حالی که ضجه های درونم را سرکوب می کردم تا حتی به صورت ناله بیرون نیاید با قلبی شکسته و کمری خمیده طفل معصومم را به گورستان امامزاده عبدالله بردم و در سرمای زمستان به دل سرد خاک سپردم در حالی که تمام وجودم در آتش فراقش می سوخت. حالا به مشکلاتم غم از دست دادن فرزند هم اضافه شده بود اما بر قدرت من روز به روز افزوده می شد. علیرغم همه مشکلات منزل ما محل رفت و آمد بود و ما مدام مهمان داشتیم . از فامیل و آشنا تا دوست و غریبه هرکس مشکلی داشت به من مراجعه می کرد و من تا حد امکان در حل مشکل او تلاش می کردم . من مقتصد بودن را از مادرم آموخته بودم. از دور انداختن هر چیزی که قابلیت استفاده داشت خودداری می کردم. حتی چوب کبریت های استفاده شده را نگه می داشتم و دوباره برای روشن کردن چراغ روشنایی یا غذاپزی استفاده می کردم. لباسهای فرزندان بزرگتر را که برایشان کوچک شده بود با تعمیر و خیاطی برای بجه های کوچکتر استفاده می کردم و به طور کلی امور زندگی را با حداقل هزینه ممکن مدیریت می نمودم. در سال ١٣٢٦ که دبستان دخترم پریچهره تمام شد همسرم اظهار داشت این مقدار تحصیل برای دختر کافی است و دیگر نیازی نیست به مدرسه برود. این غصه که دخترم ترک تحصیل کند و مثل من به خانه شوهر رفته و مثل من استعدادهایش فرصت بروز نداشته باشد برایم غیرقابل تحمل بود. من مرگ فرزندم را با همه تلخی هایش پذیرفتم چون چاره دیگری نداشتم اما نمی توانستم من باشم و دخترم به صرف خواسته همسرم که منطقی به همراه نداشت از تحصیل بازماند. مدام دنبال راه حل و جاره جویی بودم. سرانجام متوسل به شوهرخواهرشوهرم شدم. اقای فاضلی همسر بتول خواهر همسرم از دبیران ریاضی معروف دبیرستان های تهران بود از او خواستم به منزل ما بیاید و پیشنهاد بدهد تا دخترم به دبیرستان برود. او این کار را کرد و اگرچه باز با مخالفت همسرم مواجه شد اما من از پیشنهاد او استقبال کردم و با قبول کلیه مسئولیت ها و این که تمام امور مدرسه دخترم را شخصا انجام دهم نام او را در دبیرستان نوربخش نوشتم . خدا می داند این کار چه مقدار از قوای جسمی و روحی من را در کنار کارهای متعددی که داشتم درگیر می کرد اما من بسیار راضی بودم که در حال وفای به عهدم هستم و می توانم کاری کنم که دخترم راه جدیدی در زندگی تجربه نماید. در سال ١٣٢٧ خداوند دختر دوم که فرزند ششم می شد را به من عنایت کرد که نامش را پروانه گذاشتم و سه سال بعد نیز دختر سوم من به نام فرزانه متولد گردید. بارداری ، وضع حمل ، بچه داری و مواظبت از فرزند جزو وظایف ذاتی و خدادادی ما بود و کار محسوب نمی شد و ما سایر فعالیت ها را هم در کنار این وظیفه موظف به انجام بودیم اما عشق مادر به فرزند نه وظیفه می شناسد و نه آن را کار می داند. مادر چنان عاشقانه همه امور فرزند خود را در طول شبانه روز انجام می دهد که کسی متوجه انجام کار و چگونگی آن نمی شود.در این اوضاع برادرشوهرم ، حاج علی که مغازه امانت فروشی داشت همسرم را به کار دعوت کرد و او در مغازه وی مشغول به کار شد. با مشغولیت وی در این مغازه که تقریبا تا اواخر عمر وی ادامه داشت اوضاع ما بهتر گردید. همکاری و همراهی همسرم با برادرش باعث وابستگی زیادی بین این دو گردید و همسرم بسیار به برادرش علاقمند بود.
همانطور که قبلا گفتم همسرم در نوجوانی پدرش را از دست داده بود. او تنها یک سال به مکتب رفته بود و غیر از آن تحصیلاتی نداشت. اما معلوماتش فوق العاده بود. خواندن و نوشتن را به خوبی می دانست. قرآن را خوب و سلیس قرائت می کرد به طوری که به فرزندان مان قبل از رفتن به مدرسه خودش قرآن را تعلیم می داد. اشعار مثنوی ، حافظ و سعدی را می خواند و توضیح می داد. کلیه روزنامه ها و مجلات را مطالعه می کرد. بسیار مردم دار و مهمان دوست بود و همواره در منزل ما مهمان هایی در رفت و آمد بودند. او تحت شرایط حاکم بر زمان خود نسبت به من و دختر اول مان بسیار سخت گیر بود اما با تغییر شرایط اجتماعی او نیز تغییر کرد به طوری که نسبت به دختر دوم و سوم نه تنها سخت گیر نبود و ممانعتی برای تحصیل آنها ایجاد نمی کرد بلکه به آنها آزادی عمل هم می داد . او قدبلند و چهارشانه بود و من نیز چون از نوجوانی نسبت به همسالانم درشت تر بودم فرزندان ما همه بلند بالا و رشید بودند. دخترم پریچهره پس از پایان دبیرستان وارد دانشگاه شد . ابتدا با توجه به علاقه خودش به دانشکده هنرهای زیبا رفت اما چون تعداد دانشجویان به حدنصاب لازم نرسید به دانشکده کشاورزی رفت و مشغول تحصیل شد. زمانی که مدرک لیسانس خود را از دانشگاه تهران دریافت کرد من چه حال خوبی داشتم و بی نهایت احساس رضایت می کردم . در سال ١٣٤١ او با یکی از همدوره های خود در دانشکده که جوانی بسیار برومند ، بااستعداد و خوش برخورد و از خانواده ای اصیل بود ازدواج کرد و سپس هردو برای ادامه تحصیل به آمریکا رفتند. دخترم پریچهره دو سال بعد از رفتن به آمریکا فرزند اولش را که پسر بود و پرهام نام گذاشتند به دنیا آورد اما بعد از زایمان بیمار شد . طولانی شدن بیماری ، دست تنها بودن و اشتغال به تحصیل همه اوضاع آنها را به هم ریخته بود. من پیشنهاد کردم فرزندش را به ایران بیاورد و نزد من بگذارد تا بتواند با فراغ بال تحصیلاتش را ادامه دهد. این گونه بود که من متکفل نگهداری نوه ام شدم و او به مثابه هشتمین فرزند من در آغوشم بزرگ شد. زمانی که او برای آوردن فرزندش به ایران آمد خودش بیمار بود و پس از انجام عمل جراحی حدود دو ماه در بیمارستان و منزل بستری بود. تمام این مدت من مراقب او بودم و از او پرستاری می کردم. پس از بهبودی به آمریکا برگشت در حالی که پرهام نزد من باقی ماند. در سال ١٣٤٥ برادر شوهرم حاج علی که همسرم در مغازه وی فعالیت داشت به ظن همکاری با مخالفین سیاسی و کمک مالی به ایشان به همراه تعدادی از کسبه دستگیر و به صورت ممنوع الملاقات زندانی شد. این موضوع بر همسرم بسیار گران آمد و او از شدت نگرانی نسبت به وضعیت برادر و خانواده او بیمار شد. بیماری او هم جسمی و هم روحی بود. من برای رفع نگرانی همسرم و دیگر اقوام که از این پیشامد همه نگران و مضطرب بودند دست به کار شدم و از طریق برادرم و آشنایانی که داشت شخصا به ملاقات تیمسارمقدم که از افراد رده بالای ساواک بود رفتم و از ایشان خواستم برای رفع نگرانی حداقل اجازه ملاقات با او را برای خانواده صادر کند که مورد موافقت قرار گرفت و تعدادی از افراد خانواده با او دیدار نمودند و خوشبختانه پس از مدتی با مشخص شدن این که برای این اتهام دلیلی وجود ندارد و دستگیری بر مبنای سوء تفاهم بوده ایشان از زندان آزاد شد اما بیماری همسرم ادامه یافت به طوری که مجبور شدیم برای مدتی او را در بیمارستان بستری نماییم. در بیمارستان تمام مدت مراقب او بودم و در عین حال سعی می کردم به مشکلات سایر بیماران هم برسم و غمخوار خانواده هایشان باشم. بعد از مدتی او را به منزل آوردیم و من بایستی شب و روز مراقب او باشم. تمام کارهای پرستاری او را خودم انجام می دادم. آمپول های او را روزانه در شش نوبت تزریق می کردم . برایش سوند می گذاشتم و کارهایی که یک بیمار بستری نیاز داشت به تنهایی انجام می دادم .البته پسرم احمد که برایم علاوه بر فرزند یک دوست و رفیق و همراه صمیمی بود با من همراهی می کرد و از نظر عاطفی به او وابسته بودم. در دوران بیماری همسرم به شدت به من وابسته بود و نمی خواست لحظه ای از او جدا شوم . من نیز با همه وجود کمر به خدمت او بسته بودم و با دل و جان همه کار او را انجام می دادم. سرانجام چراغ عمر همسرم در تاریخ ٢٤ اسفند ١٣٤٦ خاموش شد و من در سن پنجاه سالگی بیوه شدم. او را در امامزاده عبدالله در کنار قبر مادرش خانم باجی که ده سال پیش به رحمت خدا رفته بود دفن کردیم.
زمان فوت همسرم، پسر بزرگم احمد ٣٦ سال داشت و دختر کوچکم فرزانه که در سال ١٣٣٠ به دنیا آمده بود شانزده ساله بود . سعی نمودم اوضاع را به نحوی مدیریت کنم تا فرزندانم کمترین لطمه روحی را از فقدان پدر داشته باشند به خصوص که نوه کوچکم نیز در کنار ما بود. لذا با صبوری و آرامش که کار همیشگی من بود غم هایم را درونم پنهان کردم تا فرزندانم زندگی خود را به خوبی ادامه دهند. من در تمام زندگی سختی ها ، غم ها و ناراحتی ها را تحمل کردم به این امید که فرزندانم را به خوبی تربیت کنم تا آنها سرنوشت خود را به دست خویش رقم بزنند و افراد مفیدی برای جامعه باشند. پریچهره مدتی پس از بازگشت به آمریکا برای ادامه تحصیل در رشته تخصصی موردنظرش به فرانسه رفت و در سال ١٣٤٨ با اخذ مدرک دکترا به ایران برگشت. حالا او وهمسرش هم در منزل ما و کنار من زندگی می کردند. او توانست به همراه همسرش به عنوان عضو هیات علمی دانشکده کشاورزی دانشگاه تهران استخدام شوند و من چه لذتی می بردم که دخترم در یک رشته به ظاهر مردانه به عنوان اولین استاد زن در دانشکده کشاورزی پذیرفته شده و جوانان بسیاری تحت تعالیم او قرار دارند. در بهار سال ١٣٥١ فرزند دوم پریچهره یعنی الهام متولد شد و این شادی ما را افزون نمود. متاسفانه داماد عزیزم دکتر محمدجواد مراد اسحاقی در سال ١٣٦٥ به علت سکته قلبی در سن ٥٠ سالگی فوت نمود و ما را داغدار کرد و پریچهره دخترم همانند خودم در پنجاه سالگی همسرش را از دست داد. او را نیز در امامزاده عبدالله در جوار همسرم در مقبره خانوادگی دفن نمودیم.

فرزند اولم احمد در دوران مدرسه شلوغ و جسور بود. پس از فارغ التحصیلی از دبیرستان در بانک ملی مشغول به کار شد. سپس برای خدمت سربازی به دانشکده افسری رفت و با درجه ستوان سومی مشغول به خدمت شد و به آبادان اعزام گشت. من به علت وابستگی زیاد به احمد مدام به تلفنخانه رفته و با وی تماس گرفته و صحبت می کردم. در این ایام همسرم دیگر سخت گیری سابق را نداشت و مانع خروج من از منزل نمی شد.مدتی پس از رفتن احمد به آبادان، اعتراضات و شلوغی ها به خاطر مسائل مربوط به زندانی شدن دکتر مصدق اوج گرفت و آبادان هم یکی از کانون های اصلی شلوغی ها بود و به همین خاطر مدتی از احمد بی خبر بودم و دلم شور می زد. من بسیار نگران وی بودم . امکان برقراری تماس های تلفنی هم بسیار سخت شده بود . خبردار شدم که برادر آقای میرزا هادی رئیسی ، شریک سابق همسرم در مخابرات است. به نزد او رفتم و با مساعدت وی بهتر می توانستم با احمد ارتباط برقرار کنم. احمد در حین سربازی در دانشکده ادبیات هم ثبت نام کرد و مدتی پس از پایان سربازی دانشکده را هم به اتمام رساند . سپس به عنوان قاضی به بابل رفت و یک سال بعد به عنوان رییس دادگستری مسجدسلیمان انتخاب شد. در همین زمان ازدواج کرد و همسرش هم به مسجدسلیمان رفت و مدیر یک مدرسه دخترانه شد. من برای تماس با آنها دیگر به مخابرات نمی رفتم بلکه به یکی از ساختمان های شرکت نفت در خیابان نادری می رفتم و جون شرکت نفت امکانات زیادی در مسجدسلیمان داشت از آنجا با احمد و همسرش تلفنی صحبت می کردم. در همین شهر فرزند اول آنها به نام امید به دنیا آمد. احمد پس از گذراندن چند دوره آموزش تخصصی اقتصاد و مدیریت ، در پست های متعددی نظیر مدیریت عامل شرکت شیلات و ناظر سازمان برنامه و بودجه در مدیریت بانک صنعت و معدن برای ارائه تسهیلات به صاحبان صنایع مشغول به خدمت شد. در سال ١٣٦٢ احمد و همسرش به آمریکا مهاجرت کردند اما به طور مرتب به ایران سفر می کرد و به دیدارم می آمد و بیشتر اوقات خود را با من سپری می کرد. من هم هربار که او می آمد مهمانی مفصلی می گرفتم و تمام فامیل را برای دیدار او گرد هم جمع می کردم. احمد اهل مسافرت بود و به سفر به کشورهای مختلف بسیار علاقه داشت. در بسیاری از این سفرها هم مرا همراه خود می برد. من به همراه احمد ابتدا به بیشتر شهرهای داخل کشور سفر کردم و سپس همراه او به آمریکا و اروپا سفر نمودم. یکی از سفرهای خاطره انگیز من که همراه احمد و خانواده اش و دخترم فرزانه در سال ١٣٥٣ رفتم سفر به عتبات عالیات در عراق ، سپس سوریه ، لبنان ، فلسطین و نهایتا زیارت مکه و مدینه بود. احمد با این گونه رفاقت با من سالهای سختی و صبوریم را جبران می کرد و من هر روز بیش از پیش به وی وابسته می شدم. من در تمام این سفرها سعی می کردم جملات محاوره ای را به زبان آن کشور فرا گیرم. آنها را در یک دفتر می نوشتم و با یک کارت پستال از آن کشور نگه می داشتم تا از یادم نرود.پسر سوم من سعید در دوران دبیرستان به هنرستان موسیقی رفت و پس از فارغ التحصیلی در امتحانات ورودی نیروی دریایی شرکت کرد و پذیرفته شد و برای تحصیل به انگلستان اعزام گردید. در طول تحصیلی با دختری به نام الین آشنا شد و به ایران آمد و از من و پدرش برای ازدواج با او کسب اجازه کرد. پس از پایان تحصیلات هردو به ایران آمدند و ازدواج نمودند. با توجه به شغل او که در نیروی دریایی اشتغال داشت محل کارش خرمشهر بود . برای مدتی هم در رشت و انزلی مستقر بود . من مرتب به آنها سر می زدم . خصوصا وقتی عروسم زایمان داشت من نزدش بودم تا تنها نباشد و احساس غربت ننماید. فرزند اول آنها کاوه در سال ١٣٤٦ و فرزند دومشان هاله در سال ١٣٥٢ به دنیا آمد. سعید در سال ١٣٥٣ مسافرتی به اروپا داشت و در برگشت که به صورت زمینی مراجعت می کرد در ترکیه به همراه ماشین خود به دره ای سقوط می کند و در حالی که از ماشین جز آهن قراضه ای باقی نمانده بود به طور معجزه آسایی نجات پیدا می کند. زمانی که پس از این تصادف برمن وارد شد عین یک اسکلت متحرک بود و از شدت صدماتی که خورده بود پاره ای پوست و استخوان بود اما خدا را شکر می کرد که معجزه وار زنده مانده است. من نیز بسیار شکرگزار بودم که پروردگار فرزندم را از چنین مهلکه ای سالم نجات داده است. سعید پس از انقلاب به عنوان فرمانده نیروی دریایی خارک منصوب شد. مدتی بعد همسر و فرزندانش به انگلستان برگشتند. او نیز بعد از مدتی بازنشسته شد و به انگلستان مراجعت نمود و به علت علاقه شدیدی که به دریانوردی داشت در کشتی های تجاری که در اروپا فعالیت داشتند به عنوان کاپیتان کشتی مشغول کار شد اما اغلب برای دیدن من به ایران می آمد و در یکی از سفرها ، نوه اش را هم با خود آورد تا من را ببیند.

پسر چهارم من مجید(فرزند پنجم) بسیار باهوش و هنرمند بود . در ٤ سالگی می توانست بخواند و بنویسد. با هر دو دست می نوشت و نقاشی های زیبایی می کشید. پس از پایان تحصیلات دبیرستان ابتدا به آمریکا و سپس به انگلستان رفت و در رشته معماری مدرک مهندسی گرفت. او از مهندسین معمار به نام شد و مدیر شرکت مهندسین مشاور آتک بود. چندین طرح بزرگ کشور از جمله طرح ترمینال مسافری فرودگاه امام خمینی، طرح ساختمانی مجتمع فولاد اهواز، طرح ساختمان دوم شرکت مخابرات تهران ، طرح زیرگذر چهارراه ولی عصر تهران ،برج تجاری اداری لعل، طرح جامع دانشگاه مخابرات اصفهان ، طرح مجتمع آزمایشگاهی مرکز تحقیقات نیرو، پمپ بنزین ماکو ، ساختمان اداری آب و فاضلاب بندرعباس و چندین طرح دیگر توسط او طراحی و اجرا گردید. او جوانی رشید با 196سانت قد و بسیار خوش قامت و خوشرو بود.در محیط کار بسیار جدی ولی صبور و با همه دوستان و همکاران و خانواده بسیار رفیق و همراه بود به نحوی که همه حتی فرزندانش او را مجید صدا می زدند. مجید ناغافل در سال 1379 کسالت پیدا کرد که بیماری او سرطان روده بزرگ تشخیص داده شد. برای معالجه به فرانسه رفت و آنجا عمل جراحی انجام داد و مشغول شیمی درمانی های بعد از عمل گردید. در حالی که دکترها از روند معالجه رضایت داشتند متوجه شدند قسمت بالایی محل جراحی قبلی مجددا مبتلا شده و دوباره با عمل جراحی آن قسمت را هم برداشتند اما بعدا متوجه شدند بیماری به ریه ها گسترش پیدا کرده است. این بار برای جراحی ریه به آلمان رفت و قسمتی از ریه را برداشتند اما این بار بیماری به مغز هم نفوذ کرده بود. به ایران برگشت و مشغول رادیوتراپی گردید اما معالجات موثر واقع نشد و مجید من در سحرگاه چهاردهم آذر سال ١٣٨٢ در سن ٥٩ سالگی پس از تحمل زجر فراوان و یک هفته سپری کردن در کما دارفانی را وداع گفت و در بهشت زهرا مدفون گردید. من برای دومین بار داغ فرزند دیدم . فرزند اولم ناگهانی و طی یک شب بدون مقدمه از این جهان رخت بربست اما این بار فرزند رشید و محبوبم در مقابل دیدگانم آب شد . زمانی که در کما بود بالای سرش با او صحبت می کردم و مشاهده می کردم در مقابل سخنانم عکس العمل نشان می دهد و از گوشه چشمانش اشک سرازیر می شد. با دستانم اشک هایش را پاک کرده و به سر وروی خویش می کشیدم و این صحنه ها جگرم را به آتش می کشید. اما خداوند توانی به من داده بود تا در این سن و سال چنین داغی را تحمل کنم و صبوری پیشه سازم و به دیگر فرزندانم و فرزندان مجیدم دلداری دهم . دو یادگار او که هردو همچون پدر نابغه هستند. فرزند اول او یاشار در المپیاد فیزیک مقام اول را کسب کرد و بدون کنکور وارد دانشگاه صنعتی شریف شد. بعد از گرفتن لیسانس به آمریکا رفت و در دو رشته فیزیک محض و نوروفیزیک دکترای خود را اخذ نمود و به تدریس و پژوهش مشغول گردید و سپس با دعوت دانشگاه کمبریج انگلستان مشغول به همکاری با آنها شده است. فرزند دوم او سهند نیز در اتریش مدرک معماری خود را گرفت و در ایران در شرکت پدرش به کار مشغول است.

دختر دوم من که فرزند ششم محسوب می شد به نام پروانه در روز عید نوروز سال ١٣٢٧ به دنیا آمد. دوران ابتدایی را در دبستان هما و دبیرستان را در کسایی خیابان ری و بعدا در دبیرستان ولی الله نصر خیابان تخت جمشید گذراند. سال ١٣٤٢ وارد دانشکده علوم دانشگاه تهران جهت تحصیل در رشته شیمی شد. همان گونه که قبلا گفتم با تغییر شرایط زمان و اجتماع دیگر همسرم نسبت به تحصیل او سخت گیر نبود و او در انتخاب سبک زندگی خود آزادی عمل داشت. وی در سال ١٣٤٧ ازدواج نمود و یک سال بعد صاحب یک فرزند پسر به نام فرامرز شد. سال ١٣٥١ به همراه همسر وفرزندش به آمریکا رفت و در دانشگاه کلمبیا به تحصیل خود در رشته شیمی ادامه داد و در سال ١٣٥٦ به کشور بازگشتند ودر چند جای مختلف مشغول به کار و خدمتگزاری گردید. فرزند او فرامرز نیز فارغ التحصیل دانشکده دندانپزشکی دانشگاه تهران است .

دختر سوم هم که آخرین فرزندم می باشد به نام فرزانه اوایل تابستان ١٣٣٠ چشم به جهان گشود. دوران دبستان رادر مدرسه هما و شهناز و دبیرستان را در مدرسه ولی الله نصر سپری کرد. سپس در دبیرستان اختر به عنوان دبیر ورزش و مربی نجات غریق مشغول به کار گردید. در سال ١٣٥٥ همراه من به آمریکا سفر کرد و آنجا در رشته هنر(تزئینات داخلی منزل) مشغول به تحصیل گردید و در سال ١٣٦١ پس از پایان تحصیلات به کشور بازگشت.
نوه ام پرهام (فرزند پریچهره) که در سال ١٣٤٣ به دنیا آمده و به خاطر بیماری دخترم، دوران کودکیش را با من گذراند هم پس از طی دوران تحصیل در مدارس خوب تهران ، برای اواخر دبیرستان نزد خاله اش(دختر کوچکم) در آمریکا رفت و اکنون در آمریکا پزشک جراح متخصص می باشد و در کلینیک شخصی خود و بیمارستان مونتگمری مشغول به فعالیت می باشد. خواهرش الهام نیز تحصیلات دانشگاهی را در رشته کامپیوتر در آمریکا گذراند و در همان جا مشغول به کار و زندگی است.

در فروردین سال ١٣٨٨ اما حقیقت مطلب این بود که با مرگ احمد دفتر زندگی من نیز به انتها رسید و اگرچه تا هفت ماه بعد هنوز نفس می کشیدم ولی در واقع روح من همراه با احمدم از این دنیا پر کشید. در این سن و سال دیگر توان تحمل داغ جگرگوشه هایم را نداشتم . من علیرغم همه سختی ها و مرارت ها از زندگی خودم بسیار خشنود و سرفراز بودم زیرا به عهدی که با خودم و با خدایم بسته بودم وفا کردم . من توانستم فرزندانی شایسته ، تحصیل کرده و مفید برای جامعه تربیت نمایم. نوه ها و نتیجه های من اعم از دختر و پسر در فضایی بدون منع و تبعیض توانستند تحصیل نمایند و مثمرثمر باشند. آنان فرزندان قدردانی بودند که پس از آن که توانستند بر روی پای خود بایستند همواره محبت شان را شامل حال من نمودند و بیش از توان شان به من خدمت نمودند . اگر چه پس از انقلاب بعضی از فرزندان من که تحصیل کرده آمریکا و اروپا بودند مجبور به مهاجرت شدند و بیشتر نوه هایم نیز در آمریکا ساکن هستند اما همواره در رفت و آمد بوده و به دیدارم می آیند و یا این که با خبرهای موفقیت هایشان مرا خشنود می سازند. من توانستم با تحمل همه سختی ها و تلخی ها پایه ای محکم برای خانواده ام بسازم تا شاخه های برومند و پرطراوت آن در همه جا سایه گستر باشند . اگر موفق به انجام این مهم شدم خود را مدیون زنانی همچون مادرم ، مادربزرگ و خاله ام و خانم باجی مادرشوهرم می دانم که آنان نیز مظلومانه ، خاموش و محروم از بسیاری از امکانات که تبعیض وار از زنان سلب گردید ایستادند ، زندگی کردند و به من زندگی بخشیدند تا امروز فرزندانمان در آسایش و آرامش بیشتری زندگی کنند . با این امید که آنها نیز بتوانند هر روز بیش از پیش شاهد محو همه تبعیض های بی پایه و پوچی باشند که هنوز در گوشه و کنار خودنمایی می کنند. ……. پایان داستان پسر اولم احمد به ایران آمد و قصد سفر به هندوستان را داشت و بسیار اصرار کرد که من همراه او بروم. من به علت سن بالا و نیز عدم داشتن حال و حوصله پس از فوت پسرم مجید قبول نکردم و از او خواستم خواهرش پریچهره را با خودش همراه ببرد. در این سفر یک شب حالش بد می شود به طوری که در بیمارستان بستری می شود. گویا وی از قبل بیمار بوده ولی به خاطر رعایت حال من بیماریش را از من پنهان می کرده است. به سختی به ایران مراجعت نمود و این موقع من از بیماری اش مطلع گشتم. پس از چند روز که حالش کمی بهتر شد به آمریکا برگشت. در آنجا مشخص می شود که سرطان پروستات که از قبل داشته عود نموده است. معالجات جدی برایش شروع شد. شیمی درمانی ، عمل جراحی و رادیوتراپی به ترتیب اجرا شدند. من که بسیار نگرانش بودم دخترم پریچهره را به نزدش فرستادم تا کمک حال وی و خانمش باشد. اما در تاریخ سیزدهم خرداد همان سال روحش به ملکوت پر کشید و من را بدون رفیق باقی گذاشت و در کالیفرنیا مدفون شد.

من که همه عمر صبوری کرده بودم و همه سختی ها و مرارت ها را تحمل نموده بودم ، من که در جوانی داغ فرزند نوجوان دیده بودم و در سالخوردگی از نزدیک شاهد پرپرشدن جگرگوشه رشید و دلاورم مجید بودم ، پس از مرگ احمد توانم به انتها رسید و دیگر نه تنها تمایلی برای ادامه زندگی نداشتم بلکه آرزوی مرگ نمودم تا دیگر شاهد چنین داغ هایی نباشم. در این روزهایی که من دیگر توانی نداشتم دخترانم پروانه وار گرد من می چرخیدند و همه کارهایم را به خوبی انجام می دادند. پریچهره ، پروانه و فرزانه با دقت لازم مراقب بودند هیچ کم و کاستی وجود نداشته باشد و همه امکانات با بهترین شرایط در اختیارم باشد. دختر عزیزم فرزانه در منزل همیشه در کنارم بود و با دقت و وسواس از من مراقبت می کرد و مرا تنها نمی گذاشت. دختر دلبند دیگرم پروانه به همراه همسر عزیزش در همان ساختمان ما زندگی می کردند .کارهایی نظیر بردن به دکتر و بیمارستان و آزمایشگاه ، خرید دارو ، خرید منزل و بسیاری از کارهای دیگر به خوبی انجام می شد و همه آنها با همه وجود از من مراقبت می نمودند.

اما حقیقت مطلب این بود که با مرگ احمد دفتر زندگی من نیز به انتها رسید و اگرچه تا هفت ماه بعد هنوز نفس می کشیدم ولی در واقع روح من همراه با احمدم از این دنیا پر کشید. در این سن و سال دیگر توان تحمل داغ جگرگوشه هایم را نداشتم . من علیرغم همه سختی ها و مرارت ها از زندگی خودم بسیار خشنود و سرفراز بودم زیرا به عهدی که با خودم و با خدایم بسته بودم وفا کردم . من توانستم فرزندانی شایسته ، تحصیل کرده و مفید برای جامعه تربیت نمایم. نوه ها و نتیجه های من اعم از دختر و پسر در فضایی بدون منع و تبعیض توانستند تحصیل نمایند و مثمرثمر باشند. آنان فرزندان قدردانی بودند که پس از آن که توانستند بر روی پای خود بایستند همواره محبت شان را شامل حال من نمودند و بیش از توان شان به من خدمت نمودند . اگر چه پس از انقلاب بعضی از فرزندان من که تحصیل کرده آمریکا و اروپا بودند مجبور به مهاجرت شدند و بیشتر نوه هایم نیز در آمریکا ساکن هستند اما همواره در رفت و آمد بوده و به دیدارم می آیند و یا این که با خبرهای موفقیت هایشان مرا خشنود می سازند. من توانستم با تحمل همه سختی ها و تلخی ها پایه ای محکم برای خانواده ام بسازم تا شاخه های برومند و پرطراوت آن در همه جا سایه گستر باشند . اگر موفق به انجام این مهم شدم خود را مدیون زنانی همچون مادرم ، مادربزرگ و خاله ام و خانم باجی مادرشوهرم می دانم که آنان نیز مظلومانه ، خاموش و محروم از بسیاری از امکانات که تبعیض وار از زنان سلب گردید ایستادند ، زندگی کردند و به من زندگی بخشیدند تا امروز فرزندانمان در آسایش و آرامش بیشتری زندگی کنند . با این امید که آنها نیز بتوانند هر روز بیش از پیش شاهد محو همه تبعیض های بی پایه و پوچی باشند که هنوز در گوشه و کنار خودنمایی می کنند.

 

نفر دوم سمت راست: مرحوم فتح الله زند وكيلي

مرحوم فتح الله زند وكيلي پدر مرحومه ملكتاج خانم؛ نفر دوم از سمت راست با تعدادي از اهالي اُزگُل

مرحومه حاجيه رقيه و مرحوم حاج محمد احمديان طهراني

حکم صاحب منصبی برای علی اکبرخان شیروانی ، پدربزرگ مادری بانو ملکتاج

حكم  انتصاب به رتبه نايب آجوداني  براي علي اكبر خان شيرواني ؛ پدر بزرگ مادري بانو ملكتاج زند وكيلي، مورخ  شهر ذيحجه سنه ١٣٢٤ قمري (زمستان ١٢٨٥ خورشيدي)

 

٢- خانم باجي:

مرحومه رقيه خانم معروف به “خانم باجي” (متولد سال ١٢٦٠ و متوفي در سال ١٣٣٦)

 

در سرگذشت مرحومه بانو ملکتاج اشاره مختصری به زندگی رقیه خانم معروف به “خانم باجی” گردید. حاج محمدموسی تاجر طهرانی از همسر اول که فاطمه خانم نام داشت و نوه مرحوم حاج محسن تهرانی بود و در جوانی درگذشت ، دو پسر و سه دختر داشت. دختران ایشان خانم ها کوکب ، خاور و مریم بودند. کوکب خانم صاحب فرزند نشد اما خاور خانم دارای چهار دختر بود که نام های ایشان رقیه ، طوبی ، ربابه و معصومه بوده است .

مرحومه رقيه خانم؛ نوهِ ارشدِ دختريِ حاج محمد موسی تاجر طهراني محسوب می گردد که در سال ١٢٦٠ شمسی در زمان سلطنت ناصرالدین شاه به دنیا آمده اند. (ناصرالدین شاه در سال ١٢٧٥ شمسی ترور شده است) . وی در سن یازده سالگی با حاج احمد قزوینی از تجاربازار تهران که در سرای قزوینی ها حجره داشت وصلت نموده بود. حاصل سیزده سال زندگی مشترک با همسرشان، چهار فرزند پسر و یک فرزند دختر بود. ايشان در سن بیست و چهار سالگی و در حالی که تازه به عنفوان جوانی رسیده بودند همسرشان را از دست داده و بیوه شدند. مدتی پس از وفات شوهر ، تحت حمایت پدرشان حاج محمدحسین بزرگ بوده اند ولی عملا پسر بزرگشان (محمد) در سن ١٢ سالگي، سرپرستی خواهر و برادران را بعهده می گیرد و در همان سراي قزويني ها راه پدر را ادامه ميدهد.

حاجیه رقیه خانم که نوہ ها ایشان را “خانم باجی” صداشون می کردند بسیار خوش مشرب و شوخ بودند.
ایشان همواره یک کیسه کتانی نسبتاً بزرگ همراه داشت که خودش به آن میگفت چمدان. و هر چه داشت از جانماز و سوزن نخ و غیره تا لباس آخرتش را در آن میگذاشت و همه جا با خودش میبرد. بچه ها می گفتند خانباجی لباس آخرت چی هست ؟ ایشون می گفت لباس مورد علاقه منه لذا همه جا با خودم می برم تا هر لحظه لازم شد در دسترسم باشد. بسیار به زیارت علاقه داشت و دوسال دوسال به کربلا می رفت و به قول خودش مجاور می شد. از بس مهربان و خوش مشرب بود همه فامیل خواهان مراوده با او بودند و او نیز مرتب به منزل فامیل برای صله رحم رفت و آمد می کرد. خانم باجی یک شلوار کوتاه ( خودشون میگفتند تنبون) از پارچه قرمز داشت که در پشت آن، تصویر یک صورت با نخ سفید دوخته شده بود . بعضي وقتها می پوشید و به میهمانی های زنانه فامیل می رفت . رسم بود که آنجا دایره یا طشتی میزدند خانم باجی میرقصید و دامنش را بالا میزد که پشتش پیدا شود و شادی میکردند. میگفت برای خشنودی خانم حضرت زهرا (ع) این کار را میکنم. البته این کار را دور از دید پسرانش انجام میداد چون ایشان مخالف این کار بودند اما جهت سرگرمی زن های فامیل و خنداندن آنها ایشان این کار را می کرد.

در مورد پسر بزرگ ایشان به نام محمد که همسر خانم ملکتاج بودند و پسر سومشان به نام علی در داستان خانم ملکتاج، مختصری بیان شد. پسر دوم ایشان به حاج شیخ مهدی شهرت داشته و از نوجوانی به امور مذهبی علاقمند بوده و در مسجد بازار تردد داشته و اذان مسجد را ایشان می گفتند. وی تحصیلات حوزوی نداشته اما به علوم دینی مسلط بوده است.
بعد ها به گروہ مذهبی اِخوانیان می پیوندد که اعضای آن همه از تجار بازار بودند و اهداف مذهبی داشتند. حاج شیخ مهدی در زمان غیبت امام جمعه طهران (امام جمعه قبل از انقلاب) به درخواست بازاریان نماز مسجد شاه را امامت می کردہ است. ایشان مقید به رعایت مسائل شرعی بوده و زمانی که مجلس عقدشان برقرار بوده بعدازخوانده شدن صیغه عقد وقتی که میخواستند برای دیدن عروس وارداطاق بشوند مادرشان خانم باجی را صدا می کنند وکیسه حاوی سکه هایی که مهرعروس خانم در آن بوده را به مادرشون میدهند که اول به دست عروس خانم بدهند و بعد بارضایت عروس خانم وارد حجله شوند.

پسر چهارم خانم باجی به نام عبدالله بوده که در جوانی و در سن ٢٧ سالگی دارفانی را وداع می گوید . به این ترتیب خانم باجی نیز داغ فرزند دیده بود.

آن وقتها در منازل حمام نبود، خانم باجی وسائل حمامش را هم در همان چمدان معروفش می گذاشت و به حمام عمومی میرفت . در برگشت اگر فصل انار بود حتماً مقداری انار میخرید و میریخت توی همان چمدان تا برای نوه هایش ببرد. اغلب انارهای کوچک ولی رسیده و پوست نازک بودند .بچه ها برای اینکه زودتر به انار برسند میگفتند خانم باجی بنشین تا خستگیت در بره. میگفت نه ننه من خسته نیستم ، ۵ تا دلاک ( کارگر حمام) داشتم. ننه محمد پاهایم ، ننه مهدی دستهایم، ننه علی سرم و ننه بتول تنم را شستند و آخرسر ننه عبدالله مرا آبکشی کرد. به این ترتیب اسامی فرزندانش را میگفت و در واقع ننه آنها یعنی خودش خودش را شسته و کارگری نداشته ولی این طوری سَرِ بچه ها را گرم می کرد.

بالاخره انارها را بین بچه ها تقسیم می کرد و به هر یک یک عدد میداد و برای اینکه بچه ها جایی را کثیف نکنند و یکجا بنشینند و انارشان را بخورند، آداب انار خوردن را برایشان توضیح میداد. می گفت: انار یک میوه بهشتی است، وقتی انار داره شکل میگیره خداوند یکدانه از انار بهشتی را درون هر انار قرار میدهد تا برسد. بنابراین خیلی باید مواظب باشیدکه هیچ دانه ای روی زمین نیفتد. پس در یک جایی بنشینید و یک دستمال زیر دستتون بندازید و سعی کنید حتی یک دانه را از دست ندهید چون ممکنست همان یکدانه دانه بهشتی باشد.بچه ها هم گوش میکردند و خوشحال بودند که انار بهشتی خورده اند.

زمستان سال ١٣٣٤ یک روز به منزل خواهرشان طوبی خانم رفته بودند. عروس طوبی خانم فرزند اولش را حامله بوده، رقیه خانم به او می گویند الان چی هوس کردی؟ عروس خانم میگوید “الان اگه بود دلم خیار میخواست”. آن زمان ها فقط میوه فصل بوده و مثل الن نبوده که در هر فصلی همه میوه ها در دسترس باشد. خیار هم برای فصل تابستان بوده و در زمستان خیار پیدا نمی شده است. بدون اینکه کسی متوجه بشود رقیه خانم از منزل خارج می شوند. همه ساعتها دنبال ایشان می گشته اند که خاله جان کجاست. ايشان ساعتها همه شهر را جستجو می کنند تا خیار پیدا کنند. وقتی با دست پر و پاکت خیار برگشت هیچ کس متوجه نشد که ایشان از کجا در زمستان خیار پیدا کرده و خریده تا هوس یک زن باردار را برآورده کرده باشد.

خانم باجی و خواهرانش اغلب چادر کمری سرشان می کردند. الان هم شبیه آن چادر ها هست که به نام چادر قجری معروف است . آنها به این خاطر این چادرها را سر میکردند که اگر از سرشان بیفتد جایی از بدنشان پیدا نباشد چون به کمر محکم بسته شده بود. به آیه ” وَجَعَلْنَا مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ سَدًّا وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَيْنَاهُمْ فَهُمْ لَا يُبْصِرُونَ ” خیلی اعتقاد داشتند. مخصوصا ایام کشف حجاب می خواندند و از خانه بیرون می رفتند.
ايشان در سال ١٣٣٦ خورشيدي و در سن ٧٦ سالگي فوت نموده اند. مزارشان در آرامستان امامزاده عبدالله تهران قرار دارد.

 

٣ – عزيز جون

 

مرحومه نصرت الزمان فخّار معروف به “عزيز جون” (متولد سال ١٣٠٣ و متوفي در سال ١٣٩٤)

مشغول نماز ظهر بودم که صدای زنگ در بلند شد. چقدر ناجوره که وقتی آدم سرنمازه در خونه رو بزنن. هم حواس از نماز پرت میشه ، هم آدم میخواد توجهی نکنه و با آرامش نمازشو ادامه بده و هم یک دلشوره به دل میفته که حالا کی داره در میزنه ؟ یا این که نکنه کسی کار مهمی داشته باشه و بذاره بره. بالاخره بعد از حداقل دو دقیقه سلام دادم و بلند شدم تا در رو باز کنم ولی از این که بعد از صدای زنگ اول دیگه کسی زنگ نزد تقریبا مطمئن بودم هر کی بوده گذاشته و رفته . در رو که باز کردم چهره آروم و مهربون عزیز رو پشت در دیدم . فریادی کشیدم و خودم انداختم تو بغل عزیز. گفتم فداتون بشم عزیزجون . قدمتون سرچشم . تو رو خدا ببخشید پشت در معطل شدین. عزیز با خنده گفت نه دخترم میدونستم الان سر ظهره و داری نماز می خونی برای همین یه زنگ بیشتر نزدم. الانم برو سر نمازت تا منم وضومو بگیرم بیام تا اول وقت نگذشته نمازمو بخونم. عزیز خیلی اهل سرزدن به بچه ها و نوه هاش بود و خیلی هم مسافرت را دوست داشت. برای این که به من سر بزنه بلیط شیراز رو تهیه کرده و بی خبر اومده سراغ من. فوری چادر عزیز رو گرفتم و تا کردم و برایش سجاده نماز آوردم و پهن کردم . عزیز وضو گرفت و قامت بست برای نماز. محو تماشای صورت نورانی عزیز شدم . چقدر آرامش و مهربونی تو صورتش موج می زد. هر چقدر که آدم ناراحتی یا دلشوره داشت کافی بود به صورت عزیز نگاه کنه یا بشینه پای صحبت هاش . وقتی هزارتا ناراحتی داشتی و میومدی پیش عزیز و او شروع به حرف زدن می کرد انگار یک رود کوچک خروشان برسه به یه دریای بزرگ چه جوری اون جوش و خروش تبدیل به یک آرامش بزرگ می شد. سریع نماز عصرم رو هم خوندم و تا عزیز مشغول نماز بود سفره رو پهن کردم . میدونستم عزیز از صبح زود راه افتاده تا بره فرودگاه و مقدمات پرواز و بعد سفر به شیراز و تا برسه به خونه ما کلی وقت تو راه بوده و حسابی خسته شده . نماز عزیز که تموم شد گفتم عزیزجون بفرمایین ناهار. اما عزیز اول رفت سر ساکش و سوغاتی هایی که برام آورده بود رو از ساکش درآورد و گفت دخترم قابل تو و شوهرتو نداره. این عادت عزیزجون بود که هرجا می رفت دست پر می رفت چه برسه به وقتی که به سفر می رفت یا از سفر برمی گشت مقید بود بای همه سوغاتی ببره. عزیزجون رو بوسیدم و اون همه سوغاتی رو که همه اش با سلیقه تهیه شده بود رو نیگا کردم و گفتم حالا بفرمایین غذا تا سرد نشده. عزیز مثل همیشه قبل از غذا کلی شروع به تعریف و تمجید کرد که به به چه سفره ای ، چه غذایی چه بوی معطری . دستت درد نکنه کدبانوی من که از هر انگشتت هنر می باره. این عادت عزیزجون بود که همیشه به دخترها و نوه ها و اطرافیان با تعریف و تمجیدهایی که می گرد دلگرمی و اعتماد به نفس می داد. همیشه توصیه اش به ماها همین بود که در مواجهه با آدم ها ازشون تعریف کنین . مواظب باشین تو ذوق کسی نزنین. اگه دلی رو بشکنین هزار تا چوب می خورین. وقتی میشه با چند تا کلمه خوب حال افراد رو خوب کرد چرا دریغ کنیم یا بدتر از اون با کلمات نسنجیده روح و روان اونها رو به هم بریزیم.

بعد از ناهار گفتم عزیزجون برین روی تخت دراز بکشین تا خستگیتون در بره ، گفت نه دخترم بالش و پتو رو بیار همین جا دراز بکشیم و با هم اختلاط کنیم. این همه راه اومدم تو رو ببینم ، از حال و احوالت باخبر بشم . ببینم عروس خانوم ما در چه حاله ؟ با خوشحالی دو تا بالش و پتو آوردم و تو نشیمن پهن کردم . یاد قدیم ها افتادم زمانی که بچه بودیم و همه ما جمع می شدیم خونه آقاجون و عزیز. شب که می شد همه کنارهم تشک ها رو می انداختیم . همه ما دخترخاله ها کنار مامان و خاله هامون و گرد عزیز دراز می کشیدیم و اصلا دلمون نمی خواست بخوابیم. اونقدر همه می گفتن و می خندیدن تا یکی یکی از هوش برن تا سحر که با صدای خوش اذان آقاجون که توی حیاط اذان می گفت بلند می شدیم. عزیز جون گفت خب دخترم خوبی خوشی زندگیتون خوب هست. ببینم خبری هست یا نه ؟ کوچولو موچولو تو راه داری ؟ خندیدم و گفتم عزیزجون هنوز ما نه ماهه که عروسی کردیم جه عجله ای؟ من هنوز درس دارم . اول زندگی هزارتا مشکل داریم . انشاالله خدا بخواد به وقتش. عزیزجون گفت امان از شما جوونها. چقدر زندگی رو سخت می گیرین . الان این همه امکانات دارین بازم هزارتا بهونه میارین. زمان ما که این جوری ها نبود. گفتم عزیزجون دلم می خواد یه بار برام تعریف کنین که شما چه جوری با آقاجون آشنا شدین و عروسی کردین و اول زندگیتون چه جوری بوده؟ عزیزجون که یاد قدیمها افتاده بود آهی کشید و گفت چی بگم مادر ، اون زمونها دنیا یه جور دیگه بود.

من سال ١٣٠٣  به دنیا اومدم. پدرم میرزا عبدالله فخار ازیک خانواده مرفه ومتدین بود. پدربزرگم کارخونه آجر پزی داشتند که بعد از فوت ایشون کارخونه به پدرم میرزا عبدالله فخار رسید. به خاطر همین شغل آجرپزی فامیلی مارو هم فخار گذاشته بودند. اجداد من اهل خوی بودند واونجا زمین های زیادی داشتن و برای خودشون خان بودند ومعروفیت داشتند. بعدا به تهران آمدن درمحله سعادت باغ فردوس تهران ساکن شدند.
مادرم اهل تهران بود. پدر مادرم دربازار ترمه فروش بودند وازمعتمدین بازار حساب می شدند. یادمه خونه پدربزرگم دربازار بود ومثل خونه سادات اخوی این طرف واون طرف اتاق پنج دری داشت و حیاط رو محرم فرش می کردند وروضه خوانی برپا می شد. کودکی خیلی خوبی داشتم درکنار پدرم حاج آقاو مادرم که بهش خانم می گفتیم وعمه هایم که خانم بزرگ بهشون می گفتم . حاج آقا پدرم مرا خیلی دوست داشتند ومی گفتند نصرت الزمان خیلی خوش قدم بوده برام. فقط برادر بزرگم ناصر منو اذیت می کرد. از بس منو اذیت می کرد همش خدا خدامی کردم زودتر ازدواج کنم و برم تا ازدستش راحت بشم. من تا کلاس ششم مدرسه می رفتم و درس می خوندم. پدرم خودش تا دیپلم درس خونده بود و دیپلمه بود ولی بعد از دیپلم پدرش فوت می کنه و چون مسئولیت کارخونه میفته به دوشش دیگه ادامه تحصیل نداده بود. کلاس ششم که تموم شد مسئله کشف حجاب پیش اومد. یک روز که من بیرون رفته بودم یک قزاق با اسب به من حمله کرد وچادر کلوکه منو پاره کرد ومن افتاده بودم گوشه کوچه و ازترس می لرزیدم به خودم وموهام رو با لباسم پوشونده بودم وجیغ می زدم وتا اینکه مردم جمع شدند وقزاق فرار کرد وگرنه یه شلاق هم ازش خورده بودم این طوری که شد حاج آقا دیگه نگذاشت ما ازخونه بیرون برویم. گفت معلم می گیرم بیاد تو خونه درس بهتون بده. اما خواستگارها دیگه نگذاشتند من درس بخونم.

سن من به 14 سالگی رسیده بود و خواستگارهای زیادی به خونه ما می آمدند ومی رفتند . چون حاج آقا وضع مالی خوبی داشت خواستگار هم زیاد داشتم. یه روز بدون اینکه به من بگن جریان چیه و قضیه از چه قراره کارگرمون منو برد حمام وخوب شست وناخن هایم را حنا بست وموهای فرفری وبلند منو خوب شستشو داد و شانه زد . بعد سرحموم هم یک لباس نو صورتی تنم کرد وآورد خونه ، من فهمیدم که دراتاق پنج دری مهمان است . خوشحال شدم و دویدم به سمت اتاق و درچهار چوب در ایستادم وبه مهمونها نگاه کردم. چهارنفر خانم غریبه تو اتاق مهمون نشسته بودند. سلام گفتم. اونها هم جواب منو دادند ولی از نگاه سنگینشون فهمیدم ای دل غافل اینها خواستگار هستند ، خجالت کشیدم و لذا دیگه وای نایستادم و دویدم بیرون ورفتم توی اتاق خودم . بعدا فهمیدم حاج مریم‌خانم وسه تا دخترشون اومده بودند برای پسر کوچیکه شون آقا محمد موسی خواستگاری وهمون یک لحظه که منو دیدند پسندیدند و بدون اینکه از من نظری بخواهند قرار عقد وعروسی رو گذاشتند . عروس دوم مریم خانم با زن عموی من فامیل بودند و از این طریق نشانی ما را برای خواستگاری داده بودند. من اصلا داماد رو ندیده بودم که به عقد ایشون درآمدم . اون موقع من ۱۴ سالم بود و داماد ٣٤ سال داشت . البته فقط به من گفتند که خانواده خوبی دارد ومغازه و خونه هم دارد وقیافشم خوبه، همین و بس. درمورد خرید هم ازمن نظری نخواستند خودشون هرچی خواستند خریدند وآوردند ومهریه مرا ۵۰۰ تومن درقباله نوشتند که اون زمان قابل توجه بود. درسال ۱۳۱۷ که مردم درفقر وفلاکت بودند ۵۰۰ تومن خیلی پول بود و این که داماد خونه ومغازه داشت هم خیلی مهم بود ولی به تفاوت سنی ما التفات ننمودند و ما عقد کردیم. ولی درمورد خواهرهایم حاج اقا براشون تجربه شد که خواهرهامو بیست سال به بالا شوهر دادند و تفاوت سنی را هم مد نظر قرار دادند. به اینجا که رسید دیدم چند قطره اشک از چشم عزیزجون سرازیر شد . یک دستمال کاغذی برداشتند و اشکهاشونو پاک کردند و گفتند من اول زندگی ازاین تفاوت سنی که باعث عدم درک متقابل می شد خیلی ناراحت بودم . من یه دختری بودم که درناز ونعمت بزرگ شده بودم وبهم خیلی فشار اومد با این که این مطلب رسم بود ومتعارف ولی خب دخترها از جمله من مظلومانه این وضع رو تحمل می کردیم . وقتی رفتم خونه شوهر اونجا متوجه شدم جاری بزرگم نه ساله بوده که شوهر کرده ، داشته تو باغچه حیاط خونه شون گل بازی می کرده که خواستگارها در می زنند و میرن داخل . خلاصه مراسم عقدکنان من برقرار شد. روز قبل از عقد کنان خانواده داماد آیینه و شمعدان ها را همراه با قرآن ، کله قند و شاخه نبات در یک طبق به نام خنچه گذاشتند و به خانه ما فرستادند. توی یک اتاق این خنچه رو قرار دادند و روز عقد من پای این خنچه نشستم. تو اتاق بغلی هم که با در از این اتاق جدا می شد آقایون بودند. یکی از علمای محل به عنوان عاقد و دفتردار هم بودند که دفترهای بزرگی رو با خودشون می آوردند و بعد از جاری شدن خطبه عقد از عروس و داماد، پدر عروس و چند نفر ازبزرگترها به عنوان شاهد امضا می گرفتند. بالاخره خطبه عقد خوانده شده وداماد رو آوردند به اتاق خانمها . من دیدم یه آقای قد بلند و بزرگ اومد توی اتاق وخانمها لی لی لی لی می کردندودست می زدند وخوشحالی می کردند ولی من کاملا ترسیده بودم و وحشت زده نگاه می کردم. بعد هم قرار عروسی گذاشته شد وحاج آقا یک جهیزیه مفصل به من دادند که مطابق رسم اون زمان طبق کش ها با طبق آن وسایل را از خانه عروس به خانه داماد بردند . اون زمان که وسایل حمل و نقل به این مفصلی نبود. بعد تو کوچه های تنگ اون زمان ماشین بزرگ نمیتونست تردد کنه لذا از طبق کش استفاده می کردند. خانه داماد تو کوچه دکتر مثقالی بود حدفاصل بازارچه نایب السلطنه و میدون شاه. طبق یک سینی چوبی دایره ای شکل بزرگ بود که وسایل را داخل آن می گذاشتند و طبق کش آن را روی سرش قرار می داد و حمل می کرد. آنقدر وسایل جهیزیه من زیاد بود که کلی طبق کش ها برای حمل آنها اومده بودند. یک سر طبق کش ها دم خونه ما بود ویک سردیگه ش سر بازارچه نایب السلطنه . توی جهیزیه معمولا کاسه و بشقاب ، سماور و قوری، لوازم آشپزخونه ، اسباب کامل حموم عروس و داماد ، جانماز ، سرمه دان ،بقچه های لباس و رختخواب را قرار می دادند ولی تو جهیزیه من فرشهای ۲۴ متری و پرده های مخمل مثل خونه درباریها ، مبلهای شیک ولباس وهمه چیز بود. من یک جهیزیه کامل داشتم فقط چوب گربه زنی نداشتم . گفتم عزیزجون چوب گربه زنی دیگه چیه؟ عزیز در حالی که می خندید گفت این یه ضرب المثله یعنی جهیزیه کامل بوده فقط چوب نگذاشته بودند که اگر تو حیاط نشسته بودیم گربه اومد خواستیم با چوب بزنیمش اون چوب دم دستمون باشه. همه اهل محل روی پشت بوم های خونه هاشون جمع شده بودند و این صحنه طبق کش ها و جهیزیه را تماشا می کردند.دم خونه داماد هم با منقل اسپند می رفتند به استقبال طبق کش ها. توی طبق جلویی هم یک خنچه به شکل نان سنگک درست می کردند و یک نان سنگک بزرگ توش می گذاشتند. عسل زیادی روی نان می مالیدند و با خط خوش رویش می نوشتند: مبارک باشد این شادی به حق مهدی الهادی . بعد هم با خشخاش و انواع گل ها آن را تزئین می کردند. هر طبق کشی هم دم خونه داماد که می رسید قبل از ورود به خانه با همون طبق روی سرش چند تا چرخ می زد تا ابتدا انعامش رو بگیره و بعد وارد خونه بشه و طبقش رو خالی کنه. این جوری من وارد خونه داماد شدم. به اینجا که رسید عزیز گفتند دخترم چشمام خیلی گرم شده فعلا یه چرت بزنیم تا بعد.

پس از ساعتی عزیز از خواب برخاست . فوری یک استکان چای جلوی عزیز گذاشتم . گفت دستت درد نکنه . چایی رو که خوردم می خوام برم شاهچراغ زیارت. گفتم عزیز منم باهات میام . گفت نمی خوام مزاحمت بشم . گفتم این چه حرفیه الان زنگ میزنم همسرم . وقتی همسرم متوجه شد عزیز اومده خونه ما خیلی خوشحال شد. گفت الان خودم میام می برمتون . عزیز یک لباس شیک پوشید و یک چادر خیلی خوب از ساکش درآورد و سرش کرد. گفتم عزیزجون مگه میخواهین برین مهمونی. گفت اولا که دارم میرم زیارت خدمت فرزند موسی بن جعفر ، ثانیا وقتی کسی از خونه میره بیرون فرق نمیکنه کجا میره باید کاملا شیک و مرتب باشه . این اخلاق عزیزجون بود . او همیشه به ماها سفارش می کرد هم تو خونه و هم وقتی میریم بیرون کاملا شیک و مرتب باشیم . اگر می رفتیم خونه عزیز بایستی شیک و مرتب و آرایش کرده باشیم والا عزیز ازمون ایراد می گرفت. من تو زندگیم کسی رو مثل عزیز ندیدم که با عروس و دامادهاش اینقدر نزدیک و مهربون باشه ، اونها هم خیلی عزیز رو دوست داشتن . همسرم از ذوق دیدن عزیز سریع اومد و رفتیم زیارت و بعد از آن همسرم ما را برد به یک رستوران تا اومدن عزیز رو جشن بگیریم. شبی به یادماندنی برای من و همسرم از خوشرویی و خوش صحبتی عزیز. اون شب وقتی برای نماز صبح بیدار شدم دیدم عزیز خیلی زودتر بلند شده و نماز شبش را خوانده و مشغول تعقیبات هست. رفتم کنارش نشستم و گفتم قبول باشه . دست منو گرفت تو دستش و گفت دخترم منو حلال کن. گفتم عزیز این چه حرفیه. یهو دستم و بوسید و گفت تورو خدا حلالم کن. ممکنه یه وقت ناخواسته غیبتت رو کرده باشم. عزیز رو بغل کردم و گفتم قربونتون برم. شما بزرگ من هستید ، هرچی راجع به من بگین حق دارین . منو شرمنده نکنین . گفت نه ، نباید آخر عمری زیر دین کسی باشم. این اخلاق عزیز بود که نسبت به بزرگ و کوچک مهربان و متواضع بود. در برخورد با نوه ها و نتیجه ها خودش رو همقد اونا می کرد. تو جشن تولد بچه دخترخالم ، بچه اش رفت طرف عزیز کلاه تولدش رو گذاشت سر عزیز و گفت می خوام باهات عکس بگیرم. عزیز با خوشرویی قبول کرد و گفت باعث افتخارمه با پسر گلم عکس بندازم. همیشه می گفت نوه هامو بیشتر از بچه هام و نتیجه هام رو بیشتر از نوه هام دوست دارم. دلم میخواد زنده باشم و بزرگ شدنشون رو ببینم. اون روز بعد از رفتن همسرم به سرکار و انجام مقدمات ناهار ، دو تا چایی ریختم و نشستم کنار عزیز و گفتم عزیزجون مشتاقم بقیه سرگذشتتون رو بشنوم.
عزیز رفت تو فکر و گفت اون وقت ها عروسی ها مفصل بود. مراسم جشن عروسی تو خونه عروس برگزار می شد اما هزینه هاش با داماد یا پدر داماد بود. دیوارهای حیاط منزل را با فرش و انواع مهتابی های رنگی تزئین می کردند. یک روز مراسم زنانه برگزار می شد و روز دیگر مراسم مردانه بود.از بعداز ناهار عروسی شروع میشد .
یه سری مهمون داشتن به اسم صرف « چای شیرینی» یعنی اینا شام دعوت نبودن فقط عصری میرفتن برای تماشای عروس و خوردن شیرینی و سر شب برمیگشتن خونشون. و اونایی که شام بودن دیرتر میرفتن و تا پایان مراسم حضور داشتن . شیرینی های عروسی « پاپیون و زبان» بود . میوه هم سیب و خیار .
حیاط را فرش می کردند تا جمعیت دعوت شده همه بتونن بشینن. بعدها که میز و صندلی رواج پیدا کرد همه جا رو میز و صندلی می چیدند. مادر عروس و مادر داماد معمولا آنقدرکار داشتن که کل مراسم درحال بدو بدو بودن. توی یک اتاق هم بساط آرایشگری برپا بود و یک خانم آرایشگر صورت عروس و فامیل درجه یک عروس و داماد رو سرخاب سفیداب می مالید. اگر عروسی بود که سفره عقد نبود اما اگر عقدکنون بود یک اتاق خونه رو خالی میکردن . خالیه خالی فقط یه فرش داشت . از صبح زود سفره عقد رو تو اون اتاق می چیدند .
رو کله ی عروس دوماد در حد رگبار نقل میریختن گاهی نقل ها تو صورت عروس دوماد پرت میشد یه عده هم نقل هارو بعد از کلی راه رفتن روش از کف زمین جمع میکردن و میبردن خونشون میریختن تو قندون شون و تا مدتها میخوردن . بچه ها هم مامور جمع کردن شاباش هایی بودند که رو سر عروس و داماد می ریختند. موقعی که میخواستن به عروس دوماد کادو بدن یکی از جیغ جیغوترین زنای فامیل رو مامور میکردن تا باکمک حنجره اش کادوها رو اعلام کنه . زیورآلات هم هرچی میدادن اصرار داشتن همونجا تو دست و گردن عروس کنن . عروس تو کل مراسم در حال خجالت کشیدن و قرمزشدن بود. یه نفرم یک کیسه پارچه ای یا مخمل که دورش توردوزی بود دستش بود و تند تند کادوها رو از دست عروس دوماد میگرفت میکرد تو کیسه. معمولا مصرف میوه و شیرینی تو مجلس خانم ها جند برابر مجلس آقایون بود چون معمولا خانم ها کیف هاشون رو پر می کردن و برای بچه های تو خونه شون سهم مجلس عروسی را می بردن. بعد از صرف شام برای کسانی که شام دعوت داشتند ، مراسم عروس برون شروع می شد. داماد دست عروس رو می گرفت تا به خونه خودش ببره و عده ای از اقوام نزدیک و مهمان ها هم تا دم خونه داماد عروس و داماد را مشایعت می کردند. فردای مراسم عروسی هم مراسم پاتختی بود و از چند روز بعد از عروسی مراسم های پاگشا شروع می شد.
پاگشا مراسمی بود که طی آن اقوام آقا داماد وعروس خانم آن ها را برای بار اول به منزل خود دعوت می کردند وهدیه ای به عنوان رونما به آن ها می دادند تا از آن پس ، پای عروس وداماد به منزل میزبان باز بشه.
مراسم عروسی ما هم توی منزل پدرم برپا بود و آخرشب من رو به خونه آقا موسی بردند. یک خونه بزرگ که حیاط بزرگی وسطش بود و دو سمت خونه دارای اتاق های متعددی بود. مادرشوهرم مریم خانم که در آن خانه با ما زندگی می کردند ، اتاقهای پایین دست ایشون بود واتاقهای بالا دست ما بود. روز پاتختی همه می گفتند عروس شکل فوزیه زن شاه می مونه وخیلی خوشگله وخوشحال بودند ازاین وصلت . بدین منوال به خانه ی بخت رفتم و از چند روز بعد مراسم پاگشا شروع شد ومهمانی پشت مهمانی و چه مفصل بود مهمانی هاوهمه خوش وخرم بودیم . من که هیچی کار خونه بلد نبودم. آقاموسی همیشه کارگر می گرفتند و افراد مختلفی تو خونه ما بودند که کارها رو انجام می دادند و ما بهشون کلفت می گفتیم. از این زنهای فقیر روستایی بودندکه دامن دورچین بزرگ تنشون بود ومن اصلا دوسشون نداشتم ولی مادرم می گفتند عیب نداره چیزی نگو کمکت می کنند . یواش یواش مریم خانم به من آشپزی وخیاطی یاد دادند ومرا با خود به کلاسهای خانم اشرف الحاجیه می بردند تا مسائل دینی رو بیاموزیم . خدا رحمت کنه مریم خانم رو ، نور به قبرش بباره ، برای من که دختری نازپرورده بودم وپرانرژی وسرزبون دارخیلی زحمت کشیدند وسعه صدر داشتند. خونه آقاجونت چراغ های نفتی بود و شبها ما چراغ نفتی روشن می کردیم. یک بار به حاج مریم خانم گفتم خونه بابام برق هست ولی اینجا با چراغ نفتی برای من سخته. مریم خانم گفتند من هم وقتی به خانه بخت رفتم خونه پدرم نفت بود پدرم ازروسیه نفت وارد می کرد ولی خونه همسرم پیه سوز بود برای من هم سخت بود . یک روز به خونه خودمون رفتم و به پدرم گفتم سختمه حاج موسی پدرم گفتند خونه شوهر همینه برو و با دارو ندار شوهرت بساز وزندگی کن. من روابط عمومی خیلی خوبی داشتم ودائم خونه همسایه ها بودم واونا هم میومدند ومی رفتند ولی مریم خانم تاکید می کردند آفتاب که رسید به لب دیوار حتما خونه باش و بیرون نمون. کلا مریم خانم وخواهرشوهرها زیاد می گفتند ما اینطوری هستیم ما اون طوری هستیم تو هم باید مثل ما باشی ومی خواستن منو مثل خودشون تربیت کنند. دیگه یه چند وقتی بدین منوال گذشت تا عادت کردم بهشون ولی همچنان اختلاف سن من با آقاجونت کاملا اذیتم می کرد. آقاجون یه پسر جا افتاده وکاردان بود که از من ۱۴ ساله پرشور وسرزنده توقع یه دختر ۲۷ و۲۸ ساله رو داشتند. با اینکه کوتاه می آمدند خیلی مواقع ولی خب بازم اختلاف پیش می آمد.
آقاموسی که کوچکترین فرزند مریم خانم بود ۵ ساله بودن که پدرشون مرحوم شدند. ایشون تعریف می کرد شبی که پدرم فوت کرد مادرم منو فرستاد گفت برو خونه حاج دایی محمدکاظم که بزرگ فامیل بود و بهشون بگو طاق شال و ترمه لازم شدیم زحمت بکشند بیاورند و این طوری خبر فوت شوهرشون رو به برادرشون اطلاع دادند. بعد از فوت پدر تحت تربیت مادرشون حاج مریم خانم قرار می گیرند. شش ساله بودن که به بازار میرن وپیش برادر بزرگشون حاج محمد تهرانی راد مشغول به کار می شوند . ایشان هم خیلی سختگیر بودند ولی سختگیریهای ایشان باعث شد در سن ۱۶ سالگی یک باب مغازه ۱۵ متری در بازار آهنگرهای تهران ، کاروانسرای قزوینیها بخرند وبه تجارت مشغول بشوند. بعدها سه تا انبار پشت مغازه راهم خریدند. ایشان به شغل اجدادیشان که تجارت خشکبار بود مشغول بودند و به کشور روسیه تزاری کشمش و خشکبار صادر می کردند. در ٣٤ سالگی هم خونه پدریشان را خریدند و آماده برای ازدواج شدند . در کودکی چند کلاس مکتب رفته بودن ولی خیلی هوش بالایی داشتند وروزنامه ومجله زیاد می خوندند وهمه رو سریع حفظ می کردند وبرای من شب هاتعریف می کردند. کلا این روزنامه ومجله خوندن خصیصه مردان فامیلشون بود وازاین جهت باسواد وبامطالعه بودند وبلد بودند خیلی قشنگ وبالفظ قلم به اصطلاح حرف بزنند .
من به ایشون آقاجون می گفتم وایشون هم به من عزیزم می گفتند وکم کم دیگه خیلی دوسش داشتم ومحبت اون مرد قد بلند وچهارشونه وبزرگ به دلم افتاده بود و مثل پروانه به دور وجودش می گشتم . آقاجون هم که احساس می کرد من غریبی می کنم یخ وجود منو با شوخیهایش می شکست ومنو خیلی دوست داشت. توی آسمونها دنبال همچین دختری می گشت که پیدا کنه ولی روی زمین پیدا کرده بود و حسابی خوشحال بود.
من خیلی خوش خنده وسرزبون دار بودم وفامیل آقاجون همیشه می گفتند مریم خانم یه عروس گرفته مثل پسته خندون می مونه البته انعطاف پذیری خودم هم خیلی خوب بود وباشرایط همیشه سازگاری داشتم وقبول می کردم و شرایط رو می پذیرفتم . اینجا یهو عزیز افتادن به خنده طوری که نمی تونستند جلوی خودشون رو بگیرن. گفتم عزیزجون چی شد؟ این همه خنده برای چیه ؟ عزیز گفت یه چیزی برات تعریف می کنم ولی پیش خودت باشه ، برای کسی تعریف نکنی که خوبیت نداره. آقاجون عصرها که به خونه میومد برای خوشحال کردن من ، منو قلمدوش می کرد یعنی منو میشوند روی شونه هاش و دور حیاط منو می گردوند . چون هیکلش بزرگ بود از پس این کار به خوبی برمیومد جوری که دوتایی غش و ریسه میرفتیم. خلاصه صدای خنده وشوخی من و آقاجون توی خونه طنین انداز بود جوری که صدای مریم خانم رو درآورده بودیم وایشون می گفتن یه کم آروم تر باشید ، صداتون تا هفت تا خونه میره . تا شش ماه بدین صورت گذشت. بعد از شش ماه هم من باردار شدم. مهرانگیز بچه اول ما بود که حدودا در سن ۱۵ سالگی بدنیا اوردمش خیلی زیبا بودعروسکی بود چشمهایش دل آدم رو می برد هیچ بچه ای رو به زیبایی او ندیدم دیگه به قول معروف بچه اول بچه عشقه
درقدیم رسم براین بودکه بزرگترها نام فرزند را انتخاب می نمودند ویا ازاشخاص اجازه می گرفتند که آیا اجازه می دهید نام شما رو روی فرزندمان بگذاریم یا خیر درصورتیکه اجازه می دادند اسم اون شخص را روی نوزاد می گذاشتند .درقدیم معمولا شب ششم مراسمی می گرفتند به عنوان عقیقه وگوسفند می کشتند وفامیل را دعوت می نمودند وآبگوشت می دادند واسم گذاری می نمودند. خلاصه درشب ششم ومراسم اسم گذاری اگر برای نام گذاری به جمع بندی نمی رسیدند چندنام پیشنهادی خانواده را روی تکه های کاغذ می نوشتند کاغذها را تا می زدند ولابه لای صفحات قرآن می گذاشتند سپس یکی از بزرگان کتاب را باز می کرد تا ببیند قرعه به کدام نام می افتد ومعمولا هم چون سواد قرآنی داشتند ومذهبی بودند از اسامی خدا وپیغمبر وائمه انتخاب می نمودند . انتخاب اسامی بیشتر ترکیبی ودینی بوده علاوه برنشان دادن علقه های خود،توسلشان را به درگاه خداوند وبزرگان دین برای حفظ فرزند ازآسیبها و چشم زخم نشان می دادند. گاهی هم وقتی نوزاد درمناسبتی بدنیا می آمد می گفتند ” نوزاد اسمش را باخودش آورده” مثلا اگر درایام غدیر بدنیا می آمد اسمش را علی می گذاشتند ویا مثلا اگر درمیلاد یا سالروز شهادت بزرگان دین باشد ازنام همان شخصیت برای نام گذاری استفاده می کردند این رسم هنوز البته درمیان فامیل ما هست .
خانواده آقاجون اهل انتخاب نام مذهبی بودند اما من برای بچه هام اسم های مطابق روز انتخاب می کردم و اونها را با اسمی که خودم انتخاب کرده بودم صدا میزدم.
من وآقاجون خیلی خوشحال بودیم واحساس خوشبختی بیشتری می کردیم. زندگیمون رنگ وبوی دیگری گرفته بود وصدای خنده های مهر انگیز هم اضافه شده بودو آقاجون یک ولیمه مفصل برای مهرانگیزترتیب داد وبرایم هدیه طلا گرفت. صبح زود می رفت بازار و قبل از غروب به عشق دیدار ما ازبازار می آمد خونه ، جون دیگری گرفته بود زندگیمون. زندگی بروفق مراد می گذشت که مهرانگیز شش ماهه شد وتوی خونه روشنی بخش خانه ی ماشده بود. یک شب که سفره شام رو انداخته بودیم ازش غافل شدیم ودست کرد درغذا وبه دهانش گذاشت . همون باعث شد که تب کند وما هم به ذهنمون نرسید که دکتر ببریمش نیمه شب تبش خیلی بالا رفت وناله کردو بال بال زد وتمام کرد من بغلش کردم مثل همیشه بوسیدمش ولی هیچ عکس العملی نشون نمی داد سرش افتاده بود اصلا نمی تونستم تصور کنم وقبول کنم که مرده باشه عروسک ناز من مرده بود ومن درحال انکار بودم. هرچی صداش زدم وبوسیدمش هیچ عکس العملی نشون نداد وجیغ زنان رفتم به سوی آقاجون ومریم خانم که حال مهرانگیز خیلی خرابه. دیگه سراسیمه بردیمش دکتر‌ نورالحکما ودکتر تایید کرد که بچه فوت کرده وگواهی فوتش رو نوشت که روده هاش پاره شده دیگه دنیای من تیره وتار شده بود . گریه وضجه امانم رو بریده بود . اون زمان فرزند مرده زیاد بودو خانمهای فامیل وهمسایه برای دلداری من می آمدند وباهم برای فرزندان فوت شده خود گریه می کردیم ومنو دعوت به صبر وشکیبایی می نمودندولی بازهم آتیش جگر من خاموش نمی شد که نمی شد فایده ای نداشت. جاش خیلی خالی بود دیگه صدای خنده هاش نبود ووسایلش رو که می دیدم دلم آتیش می گرفت کلفتمون کشورخانم می گفت نصرت الزمان گریه نکن مهر انگیز اینقدر خوشگل بود پنج سالش که می شد می رفت دم در ومی دزدیدنش . فکر می کرد این طوری من ازفکرش رها می شم ولی هیچ حرفی آتش درون منو خاموش نمی کرد وروز بروز دلتنگ تر می شدم. هرروز آقاجون منو به قبرستان مسگر آباد می برد ومن خودم رو روی مزارش می انداختم وگریه می کردم وسنگ قبرش رو می بوسیدم ومی گفتم یعنی خاک با اون صورت زیبا چه کرده ؟ وآقاجون کشون کشون منو بلند می کرد وبه خانه می آورد. حالم خیلی بدبود . دیگه نشاطی درصورتم نبود وپای چشمانم کبود شده بود از غم وغصه .
روزگار قداره بند چهره خشن خودش رو به ما نشون داده بود. خانم مادرم خیلی نگران من بود وبرایم غصه می خورد ومنو می برد نگه می داشت یا مسافرت می برد. مریم خانم هم از داغ اولادش مریض شده بود ولی چیزی به ما نمی گفت وآقاجون هم آثار غم وغصه درصورتش هویدا بودولی سکوت می کرد وچیزی نمی گفت. وقتی هم که به حرف میومد می گفت دلم می خواد شلاقی به خودم فحش بدم که چرا نبردیمش دکتر وقتی دیدیم تب داره!
دیگه روضه حضرت علی اصغر(ع ) شش ماهه امام حسین برایم ملموس ترو دلخراش ترو جانگدازتر شده بود .
عزیز به اینجای داستان که رسید دیدم بعد از این همه سال چشمش اشکبار شده و غم توی صورتش موج میزنه.

وقتی چشم های پر اشک عزیز رو دیدم صلاح رو در این دیدم از اون حال و روز درش بیارم. گفتم عزیزجون خسته شدین . بلند شین بیاین میخوام یه چیزی نشونتون بدم. دست عزیز رو گرفتم و بردم به اتاق مطالعه و کتابخونه رو نشونش دادم و گفتم عزیز این ترم لیسانسم رو می گیرم. این کتاب ها هم همشون کتاب های درسیم هست که خوندم و امتحان دادم. عزیز تشویق کنان گفت بارک الله دخترم ، آفرین به تو. خوش به حالت که تو زمانه ای هستی که میتونی درس بخونی. می دونی تنها حسرتی که از این دنیا بر دل من مونده درس خوندن هست. خیلی دلم می خواست تحصیلاتم رو تا بالاترین مدارج ادامه بدم . اگر خدا دوباره به من عمر بده تا جایی که بتونم درس می خونم . توصیه من به تو و همه نوه هام همینه درس بخونین ، دانشگاه برین بعدش هم برین سر کار ، توی جامعه فعال باشین . زن باید دستش تو جیب خودش باشه . خیلی به همسراتون نگین به من پول بده ، اینو بخر ، اونو بخر. باید خودتون از نظر مالی مستقل باشین. حتما گواهینامه بگیرین و رانندگی کنین . شما الان تو زمونه ای هستین که میتونین این کارها رو بکنین . پس قدر بدونین و از موقعیت استفاده کنین. زمان ما همه هول بودن زود دخترشون رو شوهر بدن. حتی بعضی عقیده داشتن دخترهاتون رو شوهر بدین اگرچه اخ و تف دیوار باشه. عزیز آهی کشید و بعد این شعر رو خوند : “گوهر خود را مزن بر هر سنگ ناقابلی صبرکن گوهرفروش قابلی پیدا شود. ” بعد ادامه داد ارزش خودتون و دخترهاتون رو خیلی بدونین. چشمان اشکبار عزیز حالمو بد کرد و این که چرا زن هایی مثل عزیز با داشتن هوشی سرشار و علاقه ای وافر نتونستند روش زندگی کردن رو خودشون انتخاب کنند؟ عزیز همیشه اطلاعات خوبی راجع به همه موضوعات داشت. مثلا اسم همه داروها و خواص اونها رو به خوبی بلد بودند. همیشه تعجب می کردم چطور عزیز اسامی داروها به این سختی رو کاملا درست تلفظ می کنند ومی دونستند برای چی خوبه وبرای چی بده وکدوم با کدوم تداخل داره و کی باید خورد و چه موقع نخورد. عزیزجون همراه مریم خانم در کلاس های درس اشرف الحاجیه حاضر می شد . ما هر حکم شرعی که سوال داشتیم از عزیز جون می پرسیدیم بدون اینکه به رساله مراجعه کنیم وهمه راهم درست می گفتند وتعجب میکردم ازاینکه چطور عزیز در سن بالا همه ی احکام رو یادش هست. عزیز اشک هاشو پاک کرد و ادامه داد : آره دخترم من در فراق مهرانگیزم می سوختم و می ساختم. آقاجون هم خیلی ناراحت بود تا این که بعد از مدتی دیدم بچه دوم رو باردارم. دیگه همه خیلی خوشحال شدند و گفتند غم ازدست دادن مهر انگیز کم میشه براتون . ولی برای من که یک زن احساسی بودم کم نشد که نشد وتمام نه ماه رو به یاد مهر انگیز گریه می کردم وضجه می زدم. خواهرم توران می گفت نصرت الزمان این طور نکن روی بچه تاثیر می ذاره ولی دل من طاقت نمی آورد .تا این که موقع زایمانم فرا رسید. من اون موقع حدودا ۱۶ سالم بود وماه رمضان بود. باورت میشه من تو نه ماهگی همه روزهای ماه رمضون رو روزه بودم . حتی روزی که دردم گرفت و وقت زایمان شد مریم خانم مادرشوهرم به من گفت پاشو روزه ات رو بخور که باید زایمان کنی. قابله می گفت نه ، بچه تا بعد از افطار نمی آد. صبرکن اول غروب افطار کن بعد زایمان کن. خودم موندم که چه جونی داشتم کوه رو روی کوه میگذاشتم. اذون مغرب رو که گفتن افطار کردم بعدا زایمان کردم . نوزاد پسر بود وهمه صلوات فرستادن وخوشحال شدند که پسره والبته سالمه . قدیمی ها هم که خیلی پسری بودندو جون میدادن برای پسر. دیگه آقاجون خوشحال و خرم یک ولیمه وختنه سورون مفصل برای بچه داد و اسم بچه را گذاشتیم علی ، چون درخانواده اسم علی زیاد داشتیم ، آقا جون گفتند ایشون رو باید علی آقا صدا بزنین. دیگه از بچگی به ایشون علی آقا می گفتیم. تو سن ۲۶ سالگی هم که به مکه مشرف شدند بعدش حاج علی آقا صداشون می زدیم . وجود علی آقا دوباره صفا رو به خانه ی ما آورد و صدای خنده هایش سکوت خونه رو شکست وسایه غم مهر انگیز برامون کمتر شد. علی آقا خیلی شیطون بود ویک کوچه از دستش عاصی بودن . همیشه تق تق درخونه ی ما رو مادرها می زدند وگله وشکایت داشتند از کارهای علی آقا. بعضی وقتها هم آقاجون مفصل کتکش می زد ولی بازم فایده نداشت. خیلی شیطون بود. خواهرم توران خانم می گفت ازبس سرحاملگی گریه وناله وضجه زدی این بچه این طور شده . به سن مدرسه که رسید آقاجون ایشون رو گذاشت مدرسه علوی که درتربیتش کم نگذاشته باشه. اونجا هم معلمها روعاصی کرده بود وچندین بار علامه کرباسچیان (مدیر مدرسه علوی) به خانه ی ما آمد وبا آقاجون صحبت کرد. هرچی از دست محمود قندی (نتیجه حاج دایی محمدکاظم) راضی بود وتعریفش رو می کرد از علی آقا ناراضی بود . ولی وقتی بزرگ شد خیلی خوب شد همیشه سرزنده وشاد بود واهل مسافرت وگردش ومهمونی ومهمونی دادن وخوش مشرب وخوشتیپ ودرکارش موفق وثروتمند وخیر ونیکوکار. من هم خیلی دوسش داشتم واکثر شهرهای ایران رو باایشون رفتم ودیدم. مسافرت زیاد دوست داشت ومنو هم باخودش می برد ولی امان ازتقدیر. داغ این اولادم رو هم وقتی ۷۰ سالش شد دیدم که دراثر بیماری دیابت ونارسایی کلیه فوت نمود.

علی آقا یک سال ونیم داشت که مریم خانم فوت نمودند ودوباره سایه غم برسر خانه ی ما افتاد. این بار من باید بیشتر به آقاجون می رسیدم تا غم ازدست دادن مادرش رو کمی تسکین بدهم درحالی که خودم حدودا ۱۸ ساله بودم ودوباره باردار شده بودم ومشکلات بارداری ونگهداری ازیک پسر بچه حدودا دوساله ونوپا رو هم داشتم.
دیگه اون وقتها این طوری بود متاسفانه باید سالی یک بچه می آوردن وگرنه پشتمون حرف وحدیث بود که نکنه عیب وایرادی دارند که بچه دار نشدند. هنوز یکی از شیرخوردن درنیومده باید بعدی میومد. تو ١٨ سالگی سرور خانم ، تو ٢٠ سالگی شکوه خانم ، ٢٢ سالگی شهین خانم ، ٢٤ سالگی ملیحه خانم و ٢٦سالگی منصوره خانم به دنیا آمدند. گفتنش راحته ولی خیلی سخت بود. اصلا دیگه نمی تونستم استراحت داشته باشم وبخوابم. همش کار وکارو کار بود. با وجود کارگر وکلفت ولی استرس ونگهداری از بچه ها به عهده خودم بود وخیلی هم شیطون بودند همشون وکلا زندگی منو اینها زیر ورو کرده بودند. الان نوه هایم شکایت می کنند از یک پسر بچه من بهشون از گرفتاریهای خودم می گم که من شش تا بچه شیطون داشتم شما چی میگید !

وقتهایی که کارگرمون مریض می شد پنج ساعت طول می کشید تا رختها رو بشورم. از ۴ صبح که بچه ها خواب بودن شروع می کردم . آفتاب می زد و تا ۹ صبح که بیدار می شدند من داشتم رخت می شستم وبعدش تازه توی آشپزخونه نهار درست کنم با اجاق ذغالی. اینقدر باید فوت می کردیم که چشمهامون می سوخت تا اجاق وهیزم وذغالها آماده بشه و یک غذایی درست بشه . مثل اوشین هم به ذهنمون نمی رسید که اقلا با یک لوله ذغالها رو فوت کنیم که به سر وصورتمون پخش نشه.
مریض هم که می شدند که کار من مضاعف بود وقوز بالا قوز می شد اوضاع. هر روز وهر روز ما یا دکتر مثقالی بودیم یا دکتر نورالحکما چون مهرانگیز دراثر تب ازبین رفته بود خب بیشتر مواظب بودم تا داغ اولاد دیگری رو نبینم دیگه همه همینطور می گذروندند ماهم مثل بقیه تابستانها یک توپ پارچه می گرفتیم وبرای دخترها خیاطی می کردیم ولباس می دوختیم برای پسرها هم همینطور. ما مردمان قرن پیش بودیم ولی انگار هزار سال گذشته الان چقدر لباس آماده برای بچه ها وجود داره وچقدر امکانات هست چقدر رستوران وغذای آماده می گیرند خانمها دم سوپرمارکت ها می بینم چهارتا بادمجون توی یه ظرف یک بار مصرف گذاشتن و خانمها می خرند ومی برند زمان ما یهو ۲۵ کیلو بادمجون رو باید سروسامان می دادیم وسی کیلو سبزی پاک می کردیم وخشک می کردیم ویک دفعه یک بار الاغی طالبی، تابستونها می خریدیم وماشاالله بچه ها هم بخور بودند فریزر و گاز واینا هم که نبود دیگه سختی رو بجون خرید بودیم ولی شاد وخرم وباصفا وباایمان هم بودیم ودورهمی زیاد داشتیم به همدیگه تا جایی که می شد کمک می کردیم وهمبستگی فامیل وصله ارحام بیشتر بود وخبری ازافسردگی وبیماریهای عصبی وقرص اعصاب هم نبود اصلا نمی دونستیم اعصاب چیه . الان بچه های کوچیک میگن اعصاب نداریم. گفتم عزیز به خدا از صحبت هاتون سیر نمیشم ولی نمی خوام خسته تون کنم. پاشین کاراتون رو بکنین ببرمتون یک گشتی تو شهر بزنین و یک سیاحتی بکنین. عزیز گفت ممنون که به فکر من هستی ولی من این سفر اومدم که فقط تورو ببینم و برگردم. من شیراز رو جندین بار اومدم و همه نقاط دیدنی اش رو دیدم. برعکس آقاجون که اهل مسافرت نبود من خیلی مسافرت دوست داشتم و دارم. همه ایران رو رفتم و دیدم. من هم با پدرم و هم با پسرم علی آقا خیلی مسافرت کرده ام. خودم هم دست به مسافرتم خوبه . یهو تصمیم می گیرم برم جایی فوری بلیط تهیه میکنم و میرم. من امروز و امشب پیش شما هستم و فردا بلیط برگشت دارم. بذار حالا که شروع کردم از داستان زندگیم بگم تمومش کنم . من همش از خودم گفتم حالا دلم میخواد یه کم هم از آقاجون بگم. برات گفتم که آقاجون تو 5 سالگی پدرش رو ازدست داد و تحت تربیت برادر بزرگترش حاج محمدآقا قرار گرفت. موقعی که حاج محمد آقا میخواست زن بگیره ، مادر و خواهرهاش رفته بودن خواستگاری اما دختر رو نمی پسندن وقتی بلند شدن که از خونه بیان بیرون می بینن یه دختر ٨ ساله داره تو باغچه گل بازی میکنه . میگن ما این دخترتون رو پسندیدیم . تا کارها انجام بشه و مراسم عروسی به پا بشه ، عروس نه ساله بوده که وارد خونه حاج محمدآقا میشه . ایشون هم چند سال اول بعد از ازدواج در منزل مریم خانم زندگی میکردن تا بعد که خانه مستقل می گیرن. آقاجونت می گفت فاصله سنی من با زن داداشم، حاج ملوک خانم کم بود و باهم بالا بلندی و گرگم به هوا بازی می کردیم یهو حاج عمو میومد خونه و می دید داریم باهم بازی می کنیم ، یه کتک مفصل ازش می خوردم. آقاجون چند سال مکتب رفته بود و خط بسیار خوبی داشت. خیلی اهل روزنامه خواندن بود و همیشه می گفت بعد از این همه سال روزنامه خوندن به این نتیجه رسیدم که همه اش دروغه غیر از صفحه ترحیم. بسیار اهل نظم و ترتیب بود و همیشه لباسهایش باید مرتب و تمیز باشد. اغلب هم لباس و کت و شلوار سفید می پوشید. یکی از فامیل ها می گفت من به آقای شما میگم پادشاه چون خیلی شیک پوشه و لباس های سفید به تن میکنه. آن وقت ها متدین ها اغلب كت بلند می پوشیدند وآقاجون هم معمولا پالتو ویا کت بلند می پوشید. با علمایی همچون حاج اشرف و حاج مقدس وآیت الله شاه آبادی و علامه کرباسچیان رفت و آمد داشتند و همنشین بودند .بازاری های قدیم قبل از آن که به بازار بروند به مسجد ویا امام زاده سید اسماعیل می رفتند و درس مکاسب و معاملات واحکام شرعی می آموختند وبعد به حجره می رفتند واول حلال و حرام را یاد می گرفتند وبعد به تجارت می پرداختند وبه روزی حلال وبرکتش خیلی اهمیت می دادند. یک دفترچه هم داشتند و صحبت ها و مواعظ آیت الله شاه آبادی را که می آموختند ،در دفترچه می نوشتند. ایشان به زبان شعر و ضرب المثل سخن می گفتند و شوخ طبع بودند . با خواهرزاده ها و برادرزاده های خود خیلی مانوس بود . وقتی کنار هم می نشستند باهم لطیفه می گفتند و قاه قاه می خندیدن بطوریکه ما فکر می کردیم سقف داره سوراخ میشه و میریزد .برای بجه ها یک تاپ آهنی با زنجیر توی حیاط با صفایشان ساخته بودند که بازی کنند. آن زمان که پارکی نبود خونه آقاجون پارک بچه ها بود. من هم که به فامیل و رفت و آمد با آنها علاقمند بودم با روی گشاده و اخلاق خوش از آنها پذیرایی می کردم. همیشه می گفتم خانواده آقاجون از تهرانی های اصیل هستند و ماشالله نصف تهرون از فامیل های آنهاست. این برای من هم مایه مباهات و افتخار بود و به بچه های خودم هم می گفتم تا احساس هویت و اصالت بکنند. آدم های باهویت از بسیاری از خطرات اجتماعی و غیره مصون نگه داشته میشن وبا بچه بی هویت خیلی فرق می کنن . در زمانی که طرح کشف حجاب می خواست اجرا بشود آقاجون و دوستانشان خیلی مبارزه کردند . یک بار که اتحادیه آجیل فروشها بازاریها را دعوت کرده بودند که در مورد کشف حجاب صحبت کنند آقاجون ودوستانشون شروع به بحث و جدل ومرافعه می نمایند وکار بالا می گیرد وآژان ها می خواستند ایشان را دستگیر کنند وزندانی کنند اون موقع هر کی زندان می رفت دیگر حسابش با کرام الکاتبین می افتاد و معلوم نبود زنده بیرون بیاید آقاجون و دوستان هم فرار می کنند و مدتی تحت تعقیب بودند. بنابراین آقاجون چند ماه مخفیانه زندگی کردند و من هم به همراه بچه اولم مدتی در خونه پدرم زندگی کردم تا آبها از آسیاب افتاد و ایشان به روال عادی زندگی برگشتند . حاج مریم خانم مادرشان هم که آقاجون حاج بی بی صدایش می زد هم هیچ وقت چادر و چاقچول و پوشیه شان را بر نداشتند وبه ایشان می گفتند بیرون نروید و ایشان می گفتند من آیه وجعلنا من بین ایدیهم سدا را می خوانم آنها کور می شوند ومرا نمی بینند وهیچ وقت نشد که کسی متعرض حاج بی بی شود. در زمانی که برای افراد نام خانوادگی انتخاب می کردند ، یک روز کارمند ثبت احوال به بازار می آید ومی گوید باید همه نام فامیلی برای خودتان انتخاب کنید و بعضی راهم خودش انتخاب می کرده ومی نوشته مثلا می پرسیده اهل کجایی می گفتند تهران فامیلیشون رو می نوشته تهرانی برای بعضی ها هم فامیلی عجیب قریب می گذاشته مثلا برای آقاجون گذاشته بوده محمد موسی قمردوستان ویک ده سالی هم فامیلیشون قمردوستان بوده ولی توی بازار دوستانشون باایشون شوخی می کردند و می گفتند قمر رو دوست داشتی فامیلیت رو گذاشتند قمر دوستان تا این که میرن فامیلیشون رو تغییر می دهند و برهانی فر می گذارند.

آقاجون مثل جوانهای امروزی خیلی رمانتیک بود وبرای من هدایای گرانبهایی می خرید. یک دفعه یک پارچه صورتی خیلی قشنگ آورده بود با یک دستمال که دور آن شعر نوشته شده بود با نخ طلایی رنگ و چهار بیت در چهار ضلع دستمال نوشته شده بود. اشعار چهارطرف دستمال این ابیات بود :
بردی دل من من از تو آن می خواهم
وزگمشده ی خویش نشان می خواهم
سر مصرع هر بیت حروفی بردار
هر آنچه که شد من از تو آن می خواهم
یعنی: ب و س ه

ابتدا که رادیو آمده بود خانه هایی که برق داشتند رادیو خریدند ولی چون آقاجون خیلی مذهبی و سختگیر بود نمی گذاشتند ما رادیو داشته باشیم به این دلیل که می گفتند توی رادیو زن می خونه وحرامه خلاصه همسایه بغلی ما رادیو خریدند وبچه هایش که به خانه ما می آمدند بایک آب وتابی ازرادیو تعریف می کردند وقند توی دل بچه های ما آب می شد وافسوس می خوردند که چرا آقاجون اجازه خرید رادیو رو به ما نمی دهد و ما رادیو نداریم .کلا توی کوچه ما فقط یک خانه رادیو آورده بود وبقیه بد می دونستند. اون وقت ها رادیوها یک آنتن خیلی بلندی داشتند که باید دربلندی نصبش می کردند وچون پشت بوم ما بلند بود همسایه کناری ما آنتن رو روی پشت بوم ما نصب کرده بود. همسایه ها از جمله حاج آقای جعفر زاده که آنتن بلند رادیو رو روی پشت بوم ما دیدند آمدند دم خونه ی ماوبه آقاجون گفتندشماهم بله دیگه. آقاجون گفت یعنی چی ؟گفتند شما هم رادیو خریدین وآقاجون گفت نه ما رادیو نداریم . آقای جعفر زاده اشاره کردن به آنتن روی پشت بوم . آقاجون که خیلی ناراحت و عصبانی شده بود رفت بالای بام و آنتن رو کند وانداخت روی پشت بوم همسایه . دیگه اون وقتها این طوری بود مردم خیلی به کار هم کار داشتند وفضولی می کردن. الان داخل آپارتمانها همسایه از همسایه خبر نداره. بعدها که علی آقا سرکار رفت ، با پول تو جیبی اش یک رادیو گوشی خرید که یک گوشی داشت و بچه ها نوبتی به گوششون می گذاشتند برنامه های رادیو روگوش می دادند. یادمه تبلیغات روغن نباتی قو رو خیلی دوست داشتند وبرنامه آقای راشد رو که درماه رمضون پخش می شد ولی همه از آقاجون کلا خیلی می ترسیدند که متوجه نشن ، به همین خاطر رادیو رو وصل می کردند به یک ناودون بلند فلزی واتصال برقرار می شد ویواشکی رادیو گوش می دادند.

بعد از چندسال که تلویزیون آمد یکی از همسایه ها تلویزیون خریده بود وبچه هایش هرروز ازبرنامه های تلویزیون برای بچه های ما تعریف می کردند . آقاجون بچه هارو منع کرد از همصحبتی با این همسایه ولی اونها در غیاب آقاجون بازهم میومدن به خانه ما ومی رفتند. یک شب بچه های همسایه گفتند شب که شد وآقاجون خوابید شما به بالای پشت بوم بیایید ما تلویزیون رو روشن می کنیم وشما ببینید. شب هنگام وقتی آقاجون خوابید من با بچه ها پابرهنه وپاورچین پاورچین به پشت بوم رفتیم ومنتظر شدیم تابچه های همسایه بیایند توی حياط وما رو ببینند وبروند تلویزیون روروشن کنند وما ببینیم تلویزیون چیه.
حیاط ماحدودا ۲۰۰ متر بود وحیاط همسایه هم حدودا ۱۰۰متر بود یعنی فاصله ی اتاقی که توش تلویزیون بود ودیوار پشت بومی که ما بودیم حدودا ۳۰۰ متر بود وازاین فاصله ما می خواستیم تلویزیون رو ببینیم. خلاصه چندتا پیس پیس کردیم واونها فهمیدن ما روی پشت بوم هستیم وتلویزیون رو روشن کردند. مثل یک ستاره ای که از دور بدرخشد ما دیدیم یک نور کوچکی درحال درخشیدن است ودیگه درپوست خودمون نمی گنجیدیم ازبس خوشحال شدیم که بالاخره تلویزیون رو ما دیدیم وکلی خندیدیم . حالا هر بچه ای تو اتاق خودش یک تلویزیون اختصاصی داره وغرق در امکانات هست ولی قدیم ها امکانات کم بود اما صفا وصمیمیت بیشتر بود. آقاجون با اینکه خیلی شیک پوش و مرتب و کرواتی و همیشه اصلاح کرده بود ولی خیلی هم مذهبی بود وبه محرم و نامحرم و حجاب و تدین بچه ها اهمیت می داد. لذا برای دخترها اسامی مذهبی انتخاب می کرد و با همان اسم هم شناسنامه می گرفت ولی من برای بجه ها اسامی مد روز می گذاشتم و به مد روز صداشون می کردم.
ایام ماه مبارک رمضان آقاجون خیلی به برگزاری آداب این ماه اهمیت می داد وبچه ها رو دونه دونه بیدار می کرد برای سحری خوردن و دعای سحر خواندن و نماز خواندن . من هم در خانه خودمان مجلس قرائت قرآن می انداختم و خانم اشرف الحاجیه رو دعوت می کردم تا برای خانم های اهل محل احکام بگه و قرآن تفسیر کنه.
آقاجون همه بچه های خودش و فامیل و همسایه هارو دوست داشت. اون وقتها که پارک نبود آقاجون یک تاپ بزرگ توی حیاط درست کرده بود برای بچه ها و خونه ما مثل پارک بود برای اهالی فامیل و همسایه ها میومدن و توی حیاط خونه ما بازی می کردند. کنترل این همه بچه خیلی سخت و طاقت فرسا بود. آقاجون برای اینکه ساکتشون کنه یک عصا داشت و با جذبه خاصی که داشت عصا رو می چرخوند و می گفت بچه ها این عصای موسی است اژدها میشه شما رو می خوره. سر و صدا نکنید وطفلک بچه ها باور می کردند و ساکت می شدند.

آقاجون به تحصیلات بچه ها خیلی اهمیت می داد و همه را مدرسه خوب و اسلامی می گذاشت. پنج تا دختر مدرسه اسلامی آقا شیخ زین العابدین می رفتند واقع در محله امام زاده یحیی که هم درس روز را می دادند و هم احکام اسلامی را می آموختند ودختر ها باید چادر سرشان می کردند و مثل مدرسه های دولتی نبود که بلوز و دامن بپوشند و فکل و پاپیون به سرشان بزنند و اون موقع ماهی ۵۰ ریال مدرسه می گرفت. چهار دفعه این راه رو هر روز بچه ها می رفتند ومی آمدند از مدرسه آشیخ زین العابدین درامام زاده یحیی تا خونمون که درکوچه دکتر مثقالی بود. اون وقتها که به بجه ها قابلمه غذا نمی دادیم ببرند مدرسه ناهار بخورند. ظهر می آمدند خونه ناهار می خوردند دوباره می رفتند مدرسه و عصر قبل از غروب برمی گشتند. زمستون وتابستون بدین منوال بود برف سنگین هم که می آمد مدرسه تعطیل نمی شد. فقط تو تابستان ماه مرداد تعطیل بودند. حاج علی آقا هم مدرسه علوی می رفت. اما آقاجون با دبیرستان رفتن دخترها خیلی موافق نبود ولی با اصرار آنها و تعهدشان مبنی بر حفظ چادر ، در مدرسه هدف شبانه ثبت نام کردند چون روزانه دخترهای چادری را قبول نمی کردند. دخترهام رشته ریاضی می خواندند و معلم ریاضی آنها هم مرد بوده و خیلی هم سختگیری می کرد. این دخترها چادرشون را به دندان می گرفتند وعرق می ریختند و ترسیم رقومی می کشیدند که کار خیلی سختی بوده وهر سال هم شاگرد اول کلاس می شدند. اما با جو اون روزگار دیگه نتونستند به دانشگاه بروند و به دیپلم ریاضی اکتفا کردند ومعلم آموزش و پرورش شدند.
اما لازمه این رو هم بگم که آقاجون علیرغم تمایلات مذهبی و رفت و آمد با علما ، زمانی که چند نفر از علمای معروف اون روز برای خواستگاری دخترهامون اومدن به هیچوجه موافقت نکرد و گفت سبک زندگی ما با اونها فرق میکنه و حاضر نشد دختر به اونها بده. می گفت با آخوند جماعت نمیشه وصلت کرد. اینها میرن بالای منبر میگن کسی حرف نزنه و حرف فقط حرف ما هست. اما خب به قیودات شرعی پایبند بودند.
به طهارت طعامی که خودش و اهل بیتش می خوردند خیلی اهمیت می داد وتا از طهارت غذا مطمئن نمی شد لب نمی زد چون معتقد بود که طعام ناپاک هم در روح وهم در جسم ونسل انسان تاثیر می گذارد .
همیشه برای غذا خوردن روی میز و صندلی می نشستن و وقتی که غذایشان هم تمام می شود جوری بشقاب رو تمیز و می کردن که انگار غذایی خورده نشده بود . زمانی که برف میومد باید آش ماش درست می کردیم چون روز برفی ایشون فقط این غذا رو می خورد. بچه های من هنوز هم وقتی برف میاد به یاد آقاجون آش ماش درست می کنند. موقع خوردن آش هم تعریف می کرد که وقتی پسرتوخونه بوده هر وقت برف میومد وحاج مریم خانم بهش می گفته برو پشت بام رو پارو کن ، زیربار نمی رفته و می گفته به من چه ، هرکی ریخته خودشم بره پارو کنه.

شب های بیست و هفتم ماه رمضون هم به خاطر شب به درک واصل شدن ابن ملجم ملعون رسم بود که کله پاچه بخوریم وهمیشه تو این شب کله پاچه افطاری می دادیم و تا صبح احیا می گرفتیم. آقاجون به بچه ها می گفت شما بلد نیستید کله پاچه رو چطوری بخورید باید چشمتان را ببندید بعد لقمه بگیرید و بخورید. تنها غذایی که خودش برای بچه ها لقمه می گرفت و دهنشون میذاشت کله پاچه بود. وقتی می خواست تخم مرغ بخره تخم مرغها رو جلوی چراغ می گرفت ودوزرده ها رو انتخاب می کرد وتخم مرغهای رسمی و خوبی می گرفت. هر روز دوکیلو گوشت گوسفند تازه می گرفت و گوشت گاو رو اصلا قبول نداشت. مرغ هم باید رسمی می بود وروغن هم حتما باید کرمانشاهی خوب باشد.
خیلی سال پیش آقایی به در حجره آقاجون می آید و تقاضای خرید دانه های روغنی می کند وسفارش زیادی می دهد. آقاجون می پرسه برای چی می خواهید؟ می گوید برای تولید روغن نباتی و از محاسن روغن نباتی و معایب روغن حیوانی می گوید که چنین است و چنان است و ایشون رو به فروش و مصرف روغن نباتی تشویق می کند. آقاجون هم که فرد خوش خوراکی بوده می گوید تا مطمئن نشوم چیست نمی خرم . بعد با اون آقا به کارخانه روغن نباتی می رود و از روند تشکیل روغن نباتی بازدید می کند و به این نتیجه می رسد روغن نباتی هایی که اون موقع تولید می شده نجس هست. چون به چشم خودش دیده بود در انبار غلات ودانه های روغنی موشها از سر و کله هم بالا می روند و قهرا فضله های موش در این انبار بوده و به همراه دانه ها در دستگاه ریخته می شده و روغن گیری می شده وتمام روغن ها نجس می شده . برای همین آقاجون تا آخر عمرش حتی یک بار هم به روغن نباتی لب نزد وهمیشه از روغن هایی که در حجره شان می فروخت به خانه می آورد واستفاده می کرد . از دیگر عادات آقاجون این بود که هرشب یک نماز دورکعتی می خواند که سوره رکعت اول انا انزلناه و رکعت دوم انا اعطیناک بوده که هرشب می خواند و برای پدر مادرشان هدیه می کرد. بعد ازفوت آقاجون یکی از دخترها خوابش رو دید ودر خواب ازش میپرسه آقاجون چطورهستید؟ آقاجون می گه اونجا این نماز را خواندم وبه یادشان بودم ، اینجا یک راست آمدم پیش پدر و مادرم. هر روز بعد از نماز صبح یک قرآن بزرگ داشت که آن را باز می کرد و با صدای بلند و دلنشینی قرائت میکرد. همسایه ها با صدای قرائت ایشون از خواب بیدار میشدند و نماز میخوندند. بچه ها رو هم تشویق می کردند که هر روز بعد از نماز صبح دو صفحه قرآن بخوانند و این عادتی شد که فرزندانمون بهش مقید هستند.
شب های جمعه هم همه فرزندان رو جمع می کردن و همگی با هم دعای کمیل میخوندیم و عصر روزهای جمعه هم دعای سمات رو با هم میخوندیم. گاهی اوقات خواهرهای آقاجون هم در این دعای سمات خوانی ها حضور داشتند. خیلی هم پر جذبه بود و بچه ها ازش حساب می بردند. یکی از دخترها که هشت ساله شده بود و در خواندن نماز کاهلی می کرد ، آقاجون یواش گوشش رو پیچونده بود و بهش گفته بود تو چرا نماز نمی خونی. دخترمون دیگه حساب کار دستش اومد وازفرداش نمازش رو مرتب میخوند.آقاجون بسیار تمیز و مرتب بود و برای خودش آداب و رسوم خاصی داشت ، مثلا عصرها دوست داشت که روی یک پتوی دو لا شده با ملحفه سفید با یک متکای بزرگ هم عرض پتو، با ملحفه سفید با یک شمد بزرگ از جنس ململ استراحت کند، علاقه خاصی به خواندن روزنامه اطلاعات به صورت روزانه داشتند و در کنار روزنامه ، یک کاسه سفالی پر از آب و یخ مخصوص خودش و یک بادبزن داشت . زمستان ها سه تا کرسی با منقل ذغالی می گذاشتیم . یکی برای من وآقاجون، یکی برای علی آقا و یکی هم برای دخترها .
درمورد مسواک زدن هم آقاجون خیلی مقيد بودند و بچه ها رو مجبور می کردند كه مسواک بزنند. خودشون هم تا وقتی که خمیر دندان و مسواک آمد؛ با سدر و نمک و جوش شيرين و آب گرم و یک چوب مخصوص که ازمکه می آوردند دهان و دندانها شون رو تميز ميكردند و تا آخر عمر دندانها شون سالم بود. برای بچه ها هم برای مسواک زدن و نخ کشیدن جایزه تعیین کرده بود. برای همین بجه هامون نسبت به همسن وسالهای خودشون دندونهای خوبی دارند. پانزده سال آخر عمر، آقاجون فقط ازبیماری پروستات رنج می برد. یک بار هم عمل کرد ولی دکتر اشتباهی رگ ادرارش رو زد و این باعث شد تا کنترل ادرار نداشته باشه وهمیشه یک کیسه بهش آویزون بود. خدا شاهده جوری مراقب بودم و ازش پرستاری می کردم که حتی یک بار هم نشد بوی نامطبوعی ازاتاق و بدن ایشون بلند بشه. خود آقاجون هم خیلی مواظب بهداشت بود وبرای هرنماز لباسهاشو عوض می کرد و رعایت نجس وپاکی رو خیلی می کرد. اما همین بیماری آقاجون رو از پا درآورد. نیمه دوم سال ١٣٥٥ از همه نظر سر ما شلوغ بود . از چندتا عروسی و زایمان و جهیزیه درست کردن بگیر تا سیسمونی تدارک دیدن. وسط همه این شلوغی ها تو یک روز سرد زمستون یعنی سوم دی آقاجون دارفانی رو وداع گفت و من که نزدیک چهل سال با اون زندگی کرده بودم یهو تنها شدم.

اواخر مهر اون سال مراسم عقد دو تا از دخترهام در يك روز بود. همزمان باید دو تا جهیزیه تهیه ببینم و تدارک مراسم عروسی رو هم داشته باشم . دو تا دخترهام هم باردار بودند که دکتر گفته بود یکیشون دوقلو حامله است و باید سیسمونی هم فراهم کنم. جوانی کجایی که یادت بخیر. خیلی زرنگ و پرانرژی بودم و به قول معروف دست وپا دار. به نحو احسن همه ی کارها رو انجام میدادم . اما این وسط شدت گرفتن بیماری آقاجون و فوت او خیلی از نیرویم رو گرفت. انگار یهویی خالی شدم و همه انرژی ها از تنم رفتند بیرون. تا چهلم آقاجون همه اش تو خونه مون مهمون داشتیم و من باید از همه پذیرایی می کردم. یکی از دخترهای باردارم طبقه پایین خوابیده بود و اون یکی طبقه بالا. دوقلوها یک هفته قبل از چهلم به دنیا آمدند و اون یکی دخترم یک هفته بعد از چهلم وضع حمل کرد. بعد از رفت و آمدها و عید دیدنی های نوروز ، همه رفتند سر خونه زندگیشون و من تک و تنها موندم توی اون خونه بزرگ که حالا دیگه آقاجون هم توش نبود. یک روز که سکوت مرگباری خونه رو گرفته بود وغم افتاده بود توی دلم کفنم رو آوردم شستم گفتم خدایا رسالت من دیگه پایان یافته کاری توی این دنیا ندارم ، آماده ام که منو ببری. سرتاسر حیاط کفن ها رو دراز پهن کرده بودم روی بند که در زدند و علی آقا آمد. وقتی وضع من و کفن های روی بند حیاط رو دید خیلی ناراحت شد. گفت عزیز نمیذارم تو این خونه تنها باشی. پاشو بریم که از این به بعد باید بیایی با ما زندگی کنی و منو به خونه خودشون برد و یک اتاق بهم داد. نشون به این نشونی که ۲۶ سال با علی آقا زندگی کردم تا بعد خونه خریدم ومستقل شدم. الحق و الانصاف که عروسم زن فوق العاده ای هست و از دختر به من مهربون تر و از صمیم دل درخدمت به من کوتاهی نکردند. عزیز نگاهی به من کرد و گفت دخترم حسابی خسته ات کردم ولی باعث شدی خودم هم یک بار دیگه زندگیمو یک مروری بکنم . خدا رو شکر می کنم که از زندگیم راضی بوده و هستم . اما آخر این تعریف ها چند تا توصیه بهت دارم :
اول این که حتما تو جوونی برو مکه . تا میتونین مسافرت برین ، مخصوصا اماکن زیارتی. حتما هم یک سفر زمینی برو سوریه که خیلی جاهای دیدنی توی این مسیر هست. خیلی به فکر خودتون باشین. بیخودی خودتون رو اسیر بارداری و بچه زیاد نکنین. بجه نهایت دوتاش خوب و کافیه. این که میگن بچه های زیاد به درد پیری میخورن بیخود میگن. آنقدر هر کس خودش اسیر زندگیش میشه که دیگه نمیتونه به داد پدر و مادر برسه. بچه هاتون هم برای ازدواج دختر بالای ٢٥ سال ، پسر بالای ٣٠ سال برای ازدواج خوبه ، زودتر نفرستینشون سر زندگی مستقل. اگر هم براتون امکان داشت حداقل ماهی یک روز تو خونه تون مجلس روضه خوانی بگیرین که هم روضه داشته باشین و هم به این وسیله صله ارحام به جا بیاورید. هر وقت هم اختلاف نظر بین پدر ومادرتون با همسرتون پیش اومد طرف همسرتون روبگیرید وگرنه دودش توی چشم بچه هاتون میره . کارتون می افته روی لج ولجبازی، طرف شوهرتون باشید پدر ومادرتون هم کم کم کنار می آیند. من اوایل زندگیم سنم کم بود خسته می شدم. حاج آقا پدرم هم همش می گفت ول کن بیا منم می رفتم خونه حاج آقا می موندم. دوسه روز بعد پشیمون می شدم خودم برمی گشتم. کلفتمون می گفت من به آقاجون گفتم برو دنبال خانم ولی آقاجون گفتند ولش کن خودش دلش برام تنگ میشه برمی گرده. اون شب تلویزیون یک فیلم از جمشید مشایخی نشون می داد. دیدم عزیز دستش رو گذاشته بود زیر چونش وعاشقانه داشت فیلم رو نگاه می کرد . گفتم عزیز جمشید مشایخی رو دوست داری؟ خندید وگفت نه یاد آقاجون افتادم پالتو می پوشید وتیپ می زد ومن کیف می کردم می دیدمش.
فردای آن روز عزیز به تهران بازگشت. اما این سفر آخرین سفر او بود. عزیز علیرغم سن بالایش دل به نشاط بود. به یکی از دامادهایشان پول دادند گفتند خونه رو رنگ کن ،پرده ها رو عوض کن .مبل جدید وتلویزیون جدید ولوسترهای جدید وفرشهای جدید بخر همه رو می خوام نو کنم . می گفتند فعلا که زنده ام معلوم نیست کی بمیرم شاید مثل بابام صد وپنج‌سال عمر کردم .عمر دست خداست . زندگیم نو باشه بعد مردنم هم میون بچه هام تقسیم میشه. اما چند تا اتفاق پشت سر هم عزیز رو داغون کرد. مهم تر از همه مریضی و فوت حاج علی آقا بود. ایشون ازبیماری دیابت رنج می بردند و دیابت باعث شده بود کارشون به دیالیز بکشه تا این که یک روز خبردار شدیم دیالیز دیگه جواب نداده و ایشون فوت شدند ولوله ای بپا شده بود چون شدت علاقه عزیز رو همه می دونستند به داداش اصلا اگر یک روز نمی دیدش وصداش رو نمی شنید حالش بد بود. همه مونده بودند چه جوری این خبر رو به عزیز بدهند. تلفن عزیز رو قطع کرده بودند که کسی به ایشون چیزی نگه ولی عزیزجون حس ششم داشت وبال بال می زد برای پسرش که چرا خبری ازش ندارم . بعد از فوت ایشون و برای مجلس ختم قضیه رو به عزیز گفتند. دیگه عزیز ازاون روز اصلا یه حالت دیگه ای شده بود. چشم برزخی ایشون انگار باز شده بود یه روز صبح پرستارشون به من زنگ زدند و گفتند شما بیایید اینجا من می ترسم شب تا صبح عزیز با ارواح حرف می زنه واونا رو می بینه اونا میگن بیا نصرت الزمان نترس ازمرگ بیا اینجا جات خوبه عزیز می گفته من خونه ندارم اونجا نمیام ولی خواهرشون ایران خانم می گفتند بیا خونه داری همه چی داری بیا جات خوبه پرستارشون می گفتند انگار با پسرشون و پدر ومادرشون هستند و دائم داره با روحشون حرف می زنه. دیگه بعد از این عزیز رو ندیدیم بشینه مگر اینکه می خواست نهار وشام بخوره وهمش دراز کشیده بود وگریه می کرد ومی گفت تف به این دنیا. چندی بعد دو تا از دامادهایشان هم با فاصله کمی از دنیا رفتند. عزیز
دیگه اصلا مچاله شده بود. مثل یک کشتی گیر حرفه ای که عضلاتش در هم کوبیده شده باشد توان راه رفتن ازایشون گرفته شده بود و طاقت این دنیا رو دیگه نداشت. برای‌90سالگی ایشون تولد گرفتیم . به خاطر دل ما نشستند و شمع رو با یک سردی خاصی وافسردگی فوت کردند چشمانشون کاملا بی فروغ بود اصلا دیگه خندیدن رو فراموش کرده بودند ولی جلوی ما خوددار بودند وچیزی نمی گفتند. کم کم هم حواس پرتی پیدا کردند وپنج ماه هم به کما رفتند و دوران سختی رو گذراندند. دراین پنج ماه با لوله ای که در دماغشون بود تغذیه می شدند .وقتی این لوله رو می خواستند وارد بینی بکنند دستهاشون رو می بستند به تخت بعد وارد می کردند واشک از چشمهاشون سرازیر می شد ودرد می کشیدند . هرشب عزیزجون می گفتند خدایا منو بیامرز وپاک کن و ببر. شاید به خاطر این دعا این قدر زجر کشیدند تا پاک شدند ورفتند. ولی در آن دوران همه دخترها و نوه ها و دامادها دریک برزخ روحی بسر می بردند واز زجری که عزیز می کشید همه زجر می کشیدند تا اینکه ازاین دنیای فانی راحت شدند.

 

٤ –  موچول خانم

مرحومه فاطمه (موچول) حاجي موسي (متولد سال ١٢٩٣ و متوفي در سال ١٣٧٧)

 

نویسنده : خانم بدری السادات سادات شبیری

با عرض سلام خدمت خاندان بزرگ حاج موسی. من نوه ربابه خانم دختر سوم خاور خانم هستم . هفته قبل خواندید که ربابه خانم در حالی که دو بچه کوچک یکی پسر و دیگری دختر داشت مرحوم شد. فرزندان ربابه خانم به نام های محمدعلی و فاطمه (متولد ١١ بهمن سال ١٢٩٣ شمسی كه مرحوم پدرشان وي را “موچول” ميناميد) بودند. آنها از طرف مادر نتیجه دختری حاج موسی بودند (فرزند ربابه خانم، نوه خاور خانم، نتیجه حاج محمدموسی) و از طرف پدری نتیجه پسری حاج موسی محسوب می شدند (فرزند حاج حسن ، نوه حاج محمدعلی ، نتیجه حاج محمدموسی). خاله های مادرم یعنی رقیه خانم و خانم خانما ، خواهرزاده خردسال خود یعنی فاطمه را تحت سرپرستی خود گرفتند. خاله بزرگتر یعنی رقیه خانم در حق این دختر تا می توانست مادری می کرد و از او نگهداری می نمود . خاله جان رقیه در حق مادرمن خیلی زحمت کشیده و ما همه او را مادربزرگ خودمان می دانستیم و به او خاله جان مامانی می گفتیم. خاله دیگر خانم خانما چون دختری همسن مادرم داشت که او را شیر می داد مادر من را هم از شیر خود سیراب می نمود. اما خاله دیگر یعنی طوبی خانم چون خودش عیالوار بود فرصت مادری کردن برای این دو خواهرزاده را در کودکی پیدا نکرد اما وقتی آنها بزرگ شدند کاری کارستان نمود . یکی از دخترهایش را به ازدواج آقا محمدعلی درآورد و فاطمه خانم را هم برای یکی از پسرهایش گرفت. مادر من فاطمه خانم شد همسر پسرخاله اش سید هاشم سادات شبیری که پدرش سید محمود سادات شبیری بود و مادرش خاله مادر من یعنی طوبی خانم بود که همه بهش میگفتن خانجان. دایی من آقامحمدعلی هم شد شوهر عمه من. یک وقت ها حساب می کردم نسبت دختر دایی هاییم با خودم رو . اونها هم دخترخاله من هستند هم دختر عمه و هم دختر دایی. عمه من میشه زن داییم و عمه اونها یعنی مادر من هم میشه زن داییشون . اصلا نرین سراغ این که بخواهین این نسبت ها رو حلاجی کنین ، من هم نمی خوام گیجتون کنم لذا بهتره بگذریم .مادرم یعنی فاطمه خانم بسیار ضعیف وناتوان وکوچولو بوده ودر سن ۱۳ سالگی با پسر خاله خود بنام سید هاشم سادات شبیری فرزند طوبی خانم ازدواج میکند. طوبی خانم ۱۱ فرزند بدنیا میاورد که یکی در نوجوانی فوت میکند و۶ پسر و۴ دختر داشته که به ترتیب وقتی ازدواج میکردن در منزل پدریشون یعنی پدربزرگ من سید محمود که خیلی بزرگ بوده ودورتا دور حیاط اطاق داشته و زیر اطاقها سرتاسر زیرزمین بوده زندگی میکردند. مادر من هم به اتفاق پدرم ساکن مشترک یکی از همین اتاق ها شدند. مادرم چهار زایمان کرد و صاحب پنج بچه شد چون تو یکی از زایمان ها دوقلو پسر به دنیا آورد. یعنی صاحب سه پسر ودو دختر شد. هر موقع زایمان میکرد مریض میشد وبچه ها را به دایه میدادند تا بزرگ کند. هر سه پسر در کودکی یعنی یکی دوماهه ویکی خیلی کوچکتر ویکی هم ۸ ماهه از دنیا رفتند و فقط من ماندم و خواهرم که ۱۱ سال از من بزرگتر بود. او هم در سن ۱۳ سالگی ازدواج کرد ودارای شش فرزند شد. من که به دنیا اومدم مادرم ناتوان بود . زن عمویم که در یکی از اتاق های همان خانه ساکن بود و تازه یک پسر را زایمان کرده بود به من هم شیر داد. آن پسر که کامران نام دارد و سالهاست که مقیم امریکا است هم برادرم میشه و هم پسرعموم و هم پسرخاله و هم …….. بازم بگذریم.

مادرم با اینکه ضعیف وناتوان و ریزنقش بود اما بسیار با هوش وزرنگ بود ودوست داشت هر کس کاری دارد برایش انجام دهد . برای نوه های خودش یعنی بچه های خواهرم خیلی زحمت می کشید . برادرش ، آقامحمدعلی هر موقع میخواست یکی از دخترهاشو شوهر بده یا برای پسرهاش زن بگیره میامد منزل ما ومیگفت خواهر برای آنها جهاز تهیه کن . آخه زن دایی بنده که عمه من هم میشه و دخترخاله ام هم محسوب میشه ماشاالله بچه زیاد داشت . اهل بیرون رفتن از خانه و خرید هم نبود یعنی فرصت نداشت. دایی بنده هم شش دختر ودو پسر داشت. خلاصه مادرم برای بچه های برادرش خیلی زحمت کشیده حتی برای نوه هایش . مادربزرگم طوبی خانم که بهش خانجان می گفتیم دختر هایش ازدواج کرده بودند اما پسرهایش هر کدام میخواستند ازدواج کنند تمام کارها را به مادرم میگفت. هرکدام از عموهام ازدواج میکردند یکی از این خانه میرفت ودیگری ازدواج میکرد و تو اتاق نفر قبلی ساکن میشد. عروسیهای قدیم خیلی قشنگ بود منزل پدر بزرگم چون بزرگ بود همه دوست داشتند عروسیشان درحیاط آنها باشد. حیاط را فرش میکردند وبه دیوارهای آن قالیچه میزدند ودورتا دور قالیچه ها چراغهای مهتابی رنگ وارنگ میزدند یک روز عقد کنان بود. یک روز برای آقایان ویک روز هم خانمها بودند . حتی نوه ها بیشتر در حیاط این منزل عروسی می گرفتند. مادرم اهل خرید بود. به بازار می رفت و با حوصله همه جا را می گشت و بهترین ومناسب ترین وسیله را تهیه میکرد. بسیار هم با سلیقه بود. پدرم هم برق کشی بلد بود چون اول جوانی درقورخانه یعنی کارخانه اسلحه سازی کار کرده بود و همه کارهای برقی آنجا زیر نظرش بود . عموی من حسن آقا هم الکتریکی داشت . پدرم بعد از خارج شدن از قورخانه در میدان شاه سابق که الان میدان قیام نام دارد کارخانه آبکاری داشت . من هم در سن شانزده سالگی ازدواج کردم. خواهرم دودختر وچهار پسر داشت ومن یک دختر ودو پسر دارم و بسیار خدا را شکر میکنم که هم پدر ومادر خوب ومهربانی داشتم وهم همسر خوبی. همه فامیل مادرم را دوست داشتند . از بس زرنگ وبا سلیقه بود. هر چه از بازار می خرید نشان همه میداد واگر دیگران هم از خریدها خوششان می آمد سریع می رفت وبرای آنها هم خرید می کرد. مادرم بسیار اهل صله رحم بود. منزل پدرش حاج شیخ حسن بغل منزل عصمت خانم دختر خانم خانمها در همان محل بود که محرم به مدت ۱۰ روز عزاداری برپا میشد. دوکوچه آن طرف منزل آقا شیخ مهدی احمدیان بود. نزدیک خیابان اسماعیل بزاز منزل میز عمو بود. یادم هست دوتا دختر بنام راضیه خانم ومرضیه خانم داشت راضیه خانم بچه نداشت ومرضیه خانم دوتا دختر یادمه داشت . میز عمو به من وخواهرم مرغابی شمعی میداد که رنگی بود و می گفت یک پیاله آب کنید و آنها را در آب بیاندازید تا ببینید راه میروند و ما چقدر خوشحال میشدیم. مادرم به منزل همه فامیل می رفت و سر می زد . یادم هست یک خانم سالمند در فامیل بود که خاله پدر بزرگم می شد یا عمه او که تنها زندگی می کرد. مادرم مرتب به منزل او می رفت و برای ایشان همه چیز می خرید و می برد . برایش قند خرد میکرد ،چراغش را نفت می نمود و همه وسایل موردنیازش را در اطاق و در دسترس او آماده می گذاشت. به دوتا عمه های بزرگم وعموی بزرگم وعمه مادرم که در کوچه حاج علیرضا قندی خانه داشتند میرفت و هر کاری از دستش برمیامد برای آنها و دیگر قوم و خویش ها انجام می داد . وقتی سال ۱۳۳۷ پدر بزرگم سید محمود از دنیا رفت ما از منزل خانجان به محله نارمک رفتیم و ۹ سال آنجا سکونت داشتیم. سپس به خیابان زیبا نقل مکان کردیم. آن موقع من ازدواج کرده بودم . در خیابان زیبا خواهرم ودختر عمه ام صدیقه خانم هم سکونت داشتند که در منزلشان به طور مرتب برنامه هئیت داشتند. مادر وپدرم به منزل آنها میرفتند وخود حاج قاسم آقا رحمانی، شوهر دختر عمه ام مداحی میکرد. مادرم یک کیف مشگی داشت که در آن همیشه پراز شکلات وخوراکی بود . به هر روضه یا مسجدی میرفت بچه ها اورا شناخته بودند ودورش جمع میشدندو به آن ها از این خوراکی ها میداد. در منزلشان در خیابان زیبا یک درخت بزرگ توت بود. پدرم یک طناب کلفت به آن بسته بود و یک تاب بزرگ درست کرده بود. هروقت نوه ها به منزلشان میرفتند در حیاط به بازی مشغول بودند. الان تمام نوه ها خاطرات خوبی از پدر ومادرم دارند. در منزل پدرم هبچ کس حق نداشت بچه ها را دعوا کند . می گفت اینجا همه آزاد هستند وباید بازی کنند. مادرم وپدرم باهمه مهربان وبامحبت بودند وهمه آنهارا دوست داشتند. من چون تنها بودم مادرم هرجا میرفت من را باخودش میبرد . من عاشق عمو هام وعمه هام وبچه هایشان بودم. الان هم احساس میکنم چه فامیل خوب وبا محبت ومهربانی دارم. دلم به آنها خوش است . الان هم سعی می کنم با تلفن حال همه اقوام را بپرسم. این ارث را از مادرم دارم که میگفت همه را دوست داشته باش و حال همه را بپرس. هیچ کس بد نیست همه خوب ومهربان هستند تو هم باید خوب باشی و با همه به مهربانی رفتار کنی.یک بار سال ١٣٣١ با پدرومادرم با دوتا اتوبوس یکی خانمها و یکی آقایان به کربلا رفتیم. پدرم که مدیر هیئت متوسلین بود بانی این سفر بود. به همراه بعضی از فامیل که همراهمان بودند سه ماه کربلا اقامت داشتیم. چه روزهای خوبی بود که از یادآوری خاطراتش انرژی میگیرم.
عمه اشرف وعمه منیر ومادرم وطوبی خانم مادربزرگم سواد نداشتند اما تمام اعمال ماه رجب وشعبان ورمضان ومحرم وماه صفر را از حفظ بودند. بسیار باایمان وباتقوا بودند. مادربزرگم نماز یومیه حتی نمازهای صبح را در مسجد میخواند.
آن وقت ها آب لوله کشی نبود. شب میراب در میزد و نوبت هرکه بود آب انبار منزلش را پر می کرد. وقتی نوبت ما بود پدر بزرگم حاج سید محمود میرفت دم در وحوض وآب انبار را پرمیکرد. آب انبار خیلی گود بود. سه پله نیم متری داشت و پر از ماهی بود. سر حوض هم یک تلمبه بود . درزمستان روی حوض را تخته می انداختند ودور حوض را با تخته میپوشاندند که بر اثر یخ زدگی آب حوض دچار شکستگی نشود. آن موقع ها برف زیاد می آمد و سرما به حدی بود که آب حوض ها همه یخ می زد. یک ننه رختشور داشتیم بنام فاطمه سلطان. منقل را پراز ذغال می کرد و طشت رختشویی را روی آن می گذاشت تا آب گرم شود. برفها را کنار میزد و یک چهارپایه کوچک میگذاشت و کنار طشت رویش می نشست وبا صابون رختها را میشست . مادرم وخانجان لباسها را آب میکشیدند. روی تخته هایی که بر روی حوض قرار می دادند یک دریچه چهار گوش هم می گذاشتند . در موقع آبکشی لباسها این دریچه را باز می کردند و لباسها را درون آب سرد داخل حوض آب میکشیدند. دور تا دورحیاط هم طناب می بستند و رخت ها را روی طناب پهن می کردند. لباسها از شدت سرما روی طناب یخ می زدند و مثل چوب می شدند. یک بار خانجان داشت رخت آب می کشید. روز جمعه بود. یکی از تخته ها شکست و خانجان افتاد توی حوض. به جای اظهار سرما و ناراحتی می خندید و می گفت چقدر خوب الان میتوانم غسل جمعه بکنم . خانجان باید همیشه غسل جمعه میکرد تابستان ها در حوض وزمستانها هم حمام بیرون . توی منزلها که حمام نبود . الان با این همه امکانات کمتر کسی این مستحبات را انجام می دهد. واقعا زنهای قدیم خیلی زحمت میکشیدند اما هیچ وقت نمیگفتند خسته شدیم . خیلی هم خوشرو ومهربان بودند چون آرامش داشتند و این آرامش ناشی از ایمانشان بود. الان مثلا آسایش هست و همه چیز فراهم است اما آرامش نیست. غذا را روی اجاق می پختند و گوشت را توی هاون سنگی بزرگ می کوبیدند. آن غذا که به سختی آماده می شد عطرو بویی داشت که الان دیگر غذاها ندارند. در قدیم علیرغم این همه مشکلات ، خانواده ها کلی بچه هم داشتند. برف که می آمد زیر کرسی می نشستند در حالی که درها و پنجره های اتاق را باز میگذاشتند و بیرون را تماشا میکردند ولذت میبردند. در تابستان گرم کولر وپنکه نبود ، با بادبزن دستی خودشان را خنک می کردند. افطارهای ماه رمضان در تابستان منزل خانجان دورتا دور حیاط فرش پهن میکردند و هرکس افطاری چیزی درست کرده بود بر سر سفره می آورد. خانجان باتمام پسرهایش، عمه منیر با همسر وپسر ودخترش، صدیقه خانم به همراه دختر بزرگش که ازدواج کرده بود وعموی بزرگم جعفر آقا وخانمش ودوتا بچه که آن وقت داشتند ومن مادرم وپدرم همه دور سفره می نشستیم. چه صفایی داشت. سرسفره نان وپنیروسبزی وشربت سکنجبین وخیار وگاهی حلوا وشیربرنج می گذاشتد. غذا هم هرشب یک چیز متفاوت بود که بسیار خوشمزه وعالی بود. هنگام غروب آفتاب، اول آقاجون (سید محمود) اذان میگفت بعد همه افطار میکردند. سحر هاهم آقاجون اذان میگفت . شب های تابستان بالای پشت بام میخوابیدیم. رختخوابها در تابستان روی پشت بام بود وپایین نمیاوردیم. دیوار پشت بامها کاه گل بود . مادرم با آفتابه از حوض آب برمی داشت و به پشت بام میرفت و همه جا را ابتدا جارو و آبپاشی میکرد. بعد قالیچه پهن میکرد وپشه بند میزد و رختخوابها را درون پشه بند پهن میکرد . آب پاشی باعث می شد تا پشت بام آفتاب خورده خنک شود. همچنین وقتی کاه گل ها خیس می شدند بوی مطبوعی از آنها برمی خواست. شب هم همه کنار هم می خوابیدیم در حالی که غرق راحتی وآرامش ومحبت ومهربانی به همدیگر بودیم . زمستان ها هم کرسی بود. هرکس در اطاق خودش یک کرسی داشت ویک کرسی هم توی اطاق پنج دری یعنی اطاق بزرگه برای مهمان های خانجان می گذاشتند. روی کرسی هم همیشه پر از خوراکی و تنقلات بود. هر وقت حاج دایی رضا ، دایی خانجان (پسر سوم حاج محمدموسی ) می آمد به همه محرم بود او همیشه از مغازه قنادی ، نقل های معروف حاج محدتقی را می آورد که طعم و بوی آن دیگر تکرار شدنی نیست. قدیمی ها همیشه روی خوش داشتند. هیچ وقت من ندیدم که احساس خستگی کنند. باهمه به مهربانی رفتار می کردند و بسیار مهمان دوست وپررفت وآمد بودند. به نماز و زیارت بسیار اهمیت می دادند و ایمانشان واقعا قوی وعالی بود. خدا همه آنها را رحمت کند و دعاهای آنها را در حق ما به هدف اجابت برساند.

درسال ۱۳۶۳ مادرم بیمار شد وکارش به بيمارستان وعمل کشید یک ماه در بیمارستان بود. وقتی روبراه شد دکتر به من گفت مادر فردا مرخص است. من هم به پدرم خبر دادم که فردا صبح زود با همسرم بیایند مادرم را ببریم منزل خیلی خوشحال بودم اما قبل از آمدن آنها مادرم در بیمارستان سکته کرد. فورا دکتر را صدازدم وسریع هر کاری بود انجام دادند. وقتی پدرم با همسرم وارد شدند وبااین صحنه مواجه شدند همگی ناراحت وبهت زده شده بودیم. خلاصه دکتر دیگر امید نداشت. به من هیچ چیز نگفتند. دکتر همسرم را کنار کشید وگفت فقط دعا کنید. بعد از چند روز مادرم را که نه حواس داشت ونه صحبت می کرد به منزل آوردیم .من وپدرم از او مراقبت میکردیم . مثل یک نوزاد بايد غذا را میکس میکردم وبا قاشق چای خوری خیلی آهسته دهانش می گذاشتم. دوماه گذشت تا ماه رمضان شد. شب ۲۱ ماه رمضان وقتی افطار پدرم را دادم ومادرم را خواباندم گفتم آقاجون من میروم احیا . پدرم به من گفت برو من میخواهم امشب تنها برم در خانه حضرت علی (ع)و به او بگویم يا اورا شفا بده یا من را ببر. گفتم پدرم اینطور صحبت نکن. گفت دیگر طاقت ندارم وحتما اگر خدا صلاح بداند حاجت را میدهد. مادرمن مثل یک نوزاد بودکه به هیچ کار و صحبتی عکس العمل نشان نمی داد. صبح زود پدرم زنگ زد خیلی ترسیدم پیش خود گفتم کار تمام است. با گریه گوشی را برداشتم سلام کردم گفت میخواهی با مادرت صحبت کنی؟ گریه ام بیشتر شد گفتم مادرم که حواس نداشت حالاپدرم هم مثل مادرم حواسش پرت شده ، گوشی را به مادرم داد سلام کردم گفت عزیزم نمیای اینجا من گرسنه هستم. اصلا نفهمیدم چه جوری ماشین را برداشتم سریع خودم را رساندم باورتان نمیشود که وقتی آنجا رسیدم ومادر وپدرم را دیدم فوری مادرم را بغل کردم. مادری که تا دیشب هیچ چیزی را نمی فهمید. آقا جونم گفت دیدی در خانه ائمه اطهارناامید نشدم. شفای مادرت را از جدم گرفتم . از خوشحالی صبحانه آوردم لقمه کوچک اندازه بچه یکی دوساله گرفتم چون تا دیروز باقاشق چای خوری آن هم خیلی کم به او غذا می دادم و میترسیدم توی گلویش بپرد. مادر به من اعتراض کرد و گفت خیال کردی من بچه هستم لقمه به این کوچکی میگیری. باورم نمیشد یک کمی بزرگتر گرفتم از خوشحالی نمیدانستم چکار کنم. حواسش عالی بود و خوب غذا می خورد. اما راه نمیتوانست برود. به دکترش زنگ زدم گفت یک روز در میان برای فيزيو تراپي بیار بیمارستان خلاصه مادرم با فیزیوتراپی وبا واکر راه افتاد. اما باید مراقبش مي بوديم که زمین نخورد. بعد از چند ماه محرم شد پدرم در آن موقع در خيابان زیبا سکونت داشت ودر آن محل روضه زیاد بود. پشت منزل پدر بزرگم که سابق در خيابان نوری بود منزل سیدها بود که الان هم به همان صورت قدیم هست. از اول محرم تا سیزدهم از صبح زود تا ظهر روضه برقرار است .پدرم تعریف ميكرد وقتی برق نبود و منزل پدرش سکونت داشتند اینها برق داشتند ، دیوار را سوراخ کرده بود و یک سیم برق پدرم از خانه خودشان به آنها داده بود چون پدرم وهمچنین عموجانم برق کش هاي ماهري بودند. مادر وقتی محرم شد با واکر اما سخت راه میرفت گفت من را ببر “منزل سیدها” همه قدیم اینطوری صدا میکردند گفتم مادر تاسر کوچه با ماشین میتوانم ببرم اما از سر کوچه چکار کنم گفت یک صندلی تا شو دستت بگیر من دو قدم راه میایم بعد روی صندلی میشینم من بايد چای آنها را برای شفا بخورم. گفتم من میروم برای شما از آنجا چای میاورم. گفت باید در عزای سید الشهدا شرکت کنم. گفتم پس روز اول که خلوت است برویم. قبول کرد بردم هم روضه گوش کرد وهم بقول خودش چای خورد وآمدیم منزل. شب تاسوعا گفت فردا که تاسوعا است من را باز ببر. گفتم نه خیلی شلوغ است کوچه را چادر میزدنند که افتاب نباشد فرش میکردند از جمعیت راه نبود. مادرم خیلی ناراحت شد اماخودش میدانست که واقعا شلوغ است صبح تاسوعا رفتم منزل مادرم. دیدم مثل ابر بهار اشک میریزد واقعا عاشق بود. گفتم باشد میبرم شما رو. گفت نه خودش به دیدنم آمد گفتم کی؟ با گریه بیان میکرد که خواب دیدم یک آقایی آمد به من گفت چون خیلی دوست داشتی بیایی به دیدنم من آمدم واین قند شفا را به من داد گفت بخور وخوب میشوی من بیدار شدم از آن وقت تا حالاگریه میکنم . برو توی آشپزخانه آن شیشه بزرگ را بیاور و آب کن تا من این قند را درآن بیندازم. دیگر از آن روز واکر کنار رفت و مادر با عصای سه پایه راه میرفت و تمام کارهای اولیه خود را انجام میداد. ۱۴ سال بعد از آن ماجرا زندگی خوبی داشت ومرتب در همان محل که ساکن بودند روضه میرفت وبه هر مریضی میرسید میگفت بیاید درب منزل ما یک ته استکان از آن آب قند به مریض میداد و واقعا شفا میگرفتند.

سرانجام مادرم فاطمه خانم در تاریخ ٢١ اردیبهشت سال ١٣٧٧ دارفانی را وداع گفت و در قطعه ٤٨ بهشت زهرا مدفون گردید. روحش شاد.

 

٥ –  جدّه هاي خاندان

این هفته می خواستم داستان زندگی خانم خانما دختر چهارم خاور خانم رو بگم اما چون اطلاعاتی که داشتم مختصر بود و بعد باید اول نسبت هارو توضیح می دادم گفتم بهتره اول یه بار دیگه تو سرشاخه های شجره نامه یک دوری بزنیم و همزمان زندگی چند بانوی خاندان را مرور بکنیم البته نه به صورت داستان بلکه به صورت یک پازل معمایی . آخر این داستان اگر ذهن و فکرتون هنگ نکرده بود و هنوز می تونستین بفهمین چی بود و چی شد اونوقت بلند شین یه آب به صورت هاتون بزنین و یک جایزه خوب برای خودتون بخرین که چه ذهن سیال و بامرامی دارین. یا نه میگین شکر خدا آنقدر سرسری خوندم و رد شدم که اصلا نفهمیدم کی به کیه و چی شد. بعدش هم میگین برو بابا اگر صد دفعه هم برامون بگین ما که متوجه نمیشیم.
بگذریم و بریم سراغ خانم های عالیمقام .

خدا رحمت کنه مرحوم حاج محمدمحسن تهرانی تاجر سرشناس و بزرگ دارالخلافه تهران که جد بزرگوار تعداد کثیری از اعضای خاندان ماست. دختر بزرگ این مرحوم اسمش خانم “ام سلمه” بود. خانم ام سلمه در یک روز باشکوه به عقد جوان رشید و خوش سیما و بزرگواری به نام حاج محمدکاظم درآمد. البته این آقای بزرگوار اون حاج محمدکاظم قندی نیست که عکسش رو زیاد دیدین بلکه پدربزرگ اونه . پس این اولین قطعه پازل که دوتا حاج محمدکاظم داریم که یکی پدربزرگه و دیگری نوه . این زوج جوان ، شب همون روزی که عقد کردند جشن عروسیشون بود و به سلامتی رفتند سر خونه زندگیشون. خدا سه تا دختر دسته گل به نام های فاطمه خانم ، معصومه خانم و شاه جهان خانم به این زوج داد . اما ناغافل حاج محمدکاظم جوان بیمار شد و درگذشت و ام سلمه خانم با سه تا دختر بیوه شد. سایه پدر پولدار و متشخص بالای سر ام سلمه خانم کار خودش رو کرد و خواستگارها میومدن که حاج محسن اونها رو به غلامی قبول کنه . حاج محمد محسن هم از میون خواستگارها دست دخترشو گذاشت تو دست جوانی به نام آقا محمد اسمعیل و گفت برین خوشبخت بشین. هیچی دیگه همین برین و خوشبخت بشین باعث شد تا ام سلمه خانم به سلامتی پنج تا دختر دیگه به دنیا بیاره که با سه تا دختر دیگه بشن هشت تا و اسمش به عنوان دخترزا ترین بانوی زمان خودش بره تو کتاب گینس. میگن حاج اسمعیل وقتی شنید این آخری هم دختره گفت خدایا شکرت اما اقلا بعد از هفت تا دختر اقلا یه پسری گل پسری . اما بلافاصله گفت توبه توبه . یه موی دخترهامو به هفتادتا پسر هم نمیدم.

به واسطه همین شاکر بودنش خدا هم تند تند بهش دوماد داد چه دومادهایی . روایته که همه تاجرهای متشخص عودلاجان و چاله میدون دخیل بسته بودن به سرسرای حاج اسمعیل تا افتخار دامادی آقا رو به دست بیارن.
اگه گفتین اولین داماد که افتخار پیدا کرد از دختر بزرگ خانم ام سلمه بله بگیره کی بود ؟ بگین بلندتر بگین . آفرین . جناب حاج محمدموسی تاجر طهرانی جد بزرگوار ما شد شوهر “فاطمه” خانم دختر بزرگ ام سلمه خانم که دختر مرحوم حاج محمدکاظم بود و دخترخوانده حاج محمد اسمعیل.
تا اینجا که همه چی ساده بود. اما داماد دوم هم اسمش بود حاج محمد موسی تاجر که اومد و شد شوهر “معصومه” خانم. برای این که این آقا با جد ما اشتباه گرفته نشه بهش میگیم آقاموسی . یعنی جدما حاج محمدموسی شد باجناق آقاموسی. ششمین دختر ام سلمه خانم که اسم مبارکش “زهرا سلطان “بود باکی ازدواج کرد ؟ نمی دونین ؟ بعله با حاج حبیب الله طهرانی که پدر حاج میرزا علی و حاج محمدمحسنی هست و عموی حاج آقا بزرگ تهرانی. دختر هفتمی ام سلمه خانم هم که اسمش “آسیه” بود شد همسر حاج محمود بنکدار پدر حاج ابوالقاسم و حاج محمدحسن اخوان ابوالحسنی.

حالا ما از خیر ٤ تا باجناق دیگه گذشتیم . فقط عجالتا گفتیم حاج محمدموسی تاجرطهرانی ، آقاموسی تاجر ، حاج حبیب الله طهرانی و حاج محمود بنکدار شدند داماد خانم ام سلمه و باجناق هم.
حالا دیدین اون شکری که حاج اسمعیل سر دختر هشتمش گفت چقدر کاری بود و چه دومادهایی گیرش اومد؟ واقعا داشتن یکی از این دامادها شانس میخواد اما خدا وقتی خواست به بانو ام سلمه داماد بده پرسید کدومشون رو می خوای؟ گفت همه رو بده و خدا هم همه خوبها رو با هم داد.
اما قطعات پازل تازه شروع میشه چرا که این چهارتا باجناق توپ و این چهارتا خواهر هی به هم دختر دادن و پسر گرفتن و فامیل توی فامیل درست کردن که یاد گرفتن نسبت هاش یا حوصله زیاد می خواد یا هوش زیاد یا بلانسبت شوما یه آدم بیکار(خودم رو میگم) که هی بشینه حساب کنه این با اون چه نسبتی داره ؟

جد اعلای ما حاج محمدموسی از فاطمه خانم صاحب پنج فرزند شد . دو پسر به نام های حاج محمدعلی و حاج محمدکاظم (همونی که می شناسین) و سه دختر به نام های کوکب خانم ، خاور خانم و مریم خانم . کوکب خانم و خاور خانم با دو تا داداش ازدواج کردند و شدند جاری . اما خدا به کوکب خانم بچه نداد ولی خاور خانم چهارتا دختر زایید به نام های رقیه خانم ، طوبی خانم ، ربابه خانم و معصومه خانم که بهش می گفتن خانم خانما.
سرگذشت رقیه خانم که به خانم باجی معروف بود و عروسشون ملکتاج خانم رو قبلا براتون گفتم . طوبی خانم هم باآقای حاج سید محمود سادات شبیری ازدواج کرد و صاحب یازده فرزند شد . بنده خدا مشغول بچه داری بود و نوه های گلش هم چیزی از اون بزرگوار رو به یاد نمیارن که برامون تعریف کنن. ربابه خانم با پسر دایی خودش یعنی پسر حاج محمدعلی (فرزند بزرگ حاج محمدموسی) ازدواج کرد و صاحب دو پسر و یک دختر شد. یکی از پسرها که در کودکی فوت کرد. اما متاسفانه هنوز دخترِ ربابه خانم کوچولو بود که ایشون فوت کرد و به سرای باقی رفت. دختر چهارم خاور خانم یعنی معصومه خانم ملقب به خانم خانما شد همسر حاج محمدتقی تقی زادگان. حالا این حاج محمدتقی کیه ؟ پسر معصومه خانم دختر دوم بانو ام سلمه. یعنی خانم خانما با پسرخاله مامانش ازدواج کرد. حاج محمدتقی هم وضعش خوب بود و هم خونه اش بزرگ بود . تو داستان ملکتاج خانم که یادتونه . ایشون اوایل زندگی مدتها در منزل خاله همسرش یعنی همین خانم خانما زندگی می کرد. گفتم که ربابه خانم خواهر بزرگتر خانم خانما وقتی دخترش به نام فاطمه کوچک بود از دنیا رفت. خدا خیر بده خانم خانما رو گفت خودم بچه خواهرم رو بزرگ میکنم و براش مادری می کنم . خانم خانما سه پسر و یک دختر داشت . دخترش عصمت خانم هم سن و سال فاطمه دختر مرحومه ربابه خانم بود که با همدیگه تحت تربیت خانم خانما بزرگ شدند.
بعله پس معصومه خانم معروف به “خانم خانما” دختر آخر حاجيه خاور سلطان و حاج محمد حسين مشهور به “حاج محمد حسين بزرگ” بود. اسم شوهر حاج مریم خانم خواهر خاور خانم هم حاج محمدحسین بوده لذا به شوهر خاورخانم که از نظر سن و سال بزرگتر بوده می گفتند حاج محمدحسین بزرگ و به شوهر مریم خانم می گفتند حاج محمدحسین کوچک.

خانم خانما اوائل سال ١٢٧٤ خورشيدي (يكسال قبل از ترور ناصرالدين شاه) متولد شده و در سن سيزده سالگي (سال ١٢٨٧ خورشيدي) با پسر خاله مادرش، مرحوم آقا محمد تقي (فرزند آقا موسي تاجر و معصومه خانم كه اين معصومه خانم خواهر فاطمه خانم، مادر حاجيه خاور سلطان بوده) ازدواج میکنه . روز عروسی ایشون ،
با توجه به دور بودن فاصله خانه داماد از خانه عروس براي بردن عروس به خانه داماد يك اسب سفيد آورده بودن . معصومه خانم از نظر جثه كوچك و ضعيف بوده و با توجه به سن و سالش نشستن بر روي اسب بزرگ برايش سخت بوده . لذا دايي هاي عروس يعني حاج محمدعلي و حاج محمد كاظم كه هر دو محرم عروس و بزرگ فاميل بودن ، دو طرف اسب حائل عروس میشن و در مسير مواظب خواهرزاده خود بودن و جمعيت پشت سر آنها، عازم خانه داماد میشه دیگه خبر ندارم لابد رو سر اسب و اطراف زینش هم حسابی گلکاری بوده.
تصور كنيد آن زمان چقدر اين صحنه پر جلال و شكوه بوده كه نوه حاج محمد موسي بر روي اسب سفيد با اسكورت دو تن از سرشناس ترين تجار شهر با چه شكوه و ابهتي رهسپار منزل داماد بوده .

مریم خانم دختر سوم حاج محمد موسی هم دارای سه تا دختر بوده ، دختر اولش نرگس خانم با حاج میرزا علی محسنی پسر حاج حبیب الله طهرانی ازدواج می کنه ، دختر دومش حاج خانم سعادت با حاج محمدحسن اخوان پسر حاج محمود بنکدار ازدواج می کنه. حالا این تیکه های پازل رو اگه بغل هم بچسبونین و بخواهید مثلا حساب کنین فرزندان نرگس خانم با فرزندان خانم خانما چند تا نسبت دارن میرسین به حرف اول من. جالبه که بدونین یکی از پسرهای نرگس خانم با دخترخاله اش یعنی دختر حاج خانم سعادت ازدواج کرده . اگه گفتین فرزندان آنها از چند طریق به حاج محمدمحسن تهرانی میرسن ؟

 

داستانهائي از خاندان حاج محمد موسي تاجر طهراني كه شخصيت هاي اين داستانها در دامن بانوان سرفراز اين خاندان رشد و نمو نموده اند: 

 

قصهِ بدنيا آمدن “عبدالله” (نوزاد حاجيه خديجه سلطان و حاج محمد كاظم قندي)

پرده اول:

پانزدهم فروردین ١٢٨٩ خورشيدي

صدای بانک اذان در مناره مسجد پیچید. الله اکبر الله اکبر . حاج سید نصرالله سرش را از پنجره به بیرون برد و به آسمان نگریست. این چه اذان بی وقتی است . صاحب از مطبخ پله ها را بالا آمد و در حیاط به حاجی نگاه کرد. حتما در محلّه خبری شده است که بی وقت اذان می گویند. حاجی عبا بر دوش انداخت و گفت صاحب جان من میرم تا مسجد ببینم چه خبر شده. هنوز کلون در رو باز نکرده بود که یهو صاحب جیغی کشید. وای حاجی وایسا ، وایسا منم بیام. حاجی متعجب به عقب برگشت و گفت زن یواش ، صدای جیغتو هفت همسایه شنیدند. کجا میخوای بیای؟ خوبیت نداره این وقت روز از خونه بیای بیرون. من یه تک پا میرم و برمیگردم . صاحب ذوق کنون گفت نه حاجی تو رو جدّت نرو. وایسا که چادر چاقچور کنم ، الانه اومدم . گمونم بچه آقام اومده . این عزیزخانم بابام، پابه ماه بود . حتما بچه اش اومده که مکبّر از مناره مسجد اذون میگه والا اگه بچه دیگه ای بود روی پشت بوم اذون میگفتن.
حاج سید نصرالله از جلو و صاحب سلطان همسر محبوبش از پشت سر راه افتادند. از بازارچه که وارد کوچه مسجد شدند جمعیّت تو کوچه جمع بودن . دو تا از فرّاش های خونه حاج آقابزرگ محل، داشتند کاسه کاسه شربت از دوسكومي های بزرگ پر می کردند و با شیرینی برنجی هایی که از تو طبق ها برمی داشتند بین اهل محل تقسیم می کردند. به احترام آسید نصرالله همه کنار رفتند . دستاشونو رو سینه گذاشتند و سلام کردند. از هشتی که رد شدند و وارد حیاط بیرونی شدند حاج آقابزرگ رو دیدن که روی یک تخت تو حیاط چهارزانو‌نشسته و پشت به مخدّه داده . حاج محمدحسین داماد وسطی حاج آقا سمت راست و آقا ابوالفضل داماد کوچیکش سمت چپش ایستاده بودند. به احترام آسید نصرالله حاجی نیم خیز شد تا بایستد اما سیّد خودش رو به حاجی رسوند و مانع بلندشدن حاج آقا شد . در همون حال در حالی که با حاج آقا روبوسی می کرد چشم روشنی گفت . حاج آقا کنار خودش جا باز کرد و آقاسید رو که داماد بزرگش بود و براش خیلی احترام قائل بود کنار خودش نشاند. جلوی حاجی یک قدح پر از سکه های نقره دینار بود که برای ایام عید از اون به مردم عیدی می داد. اما حاجی از زیر پتویی که رویش نشسته بود یک سکه اشرفی طلا بیرون آورد و تعارف سید نمود. سید گفت حاج آقا ما باید چشم روشنی بیاریم خدمتتون. حاج آقا با خنده ای که همه صورتش رو‌ پوشونده بود گفت اختیار دارین . امروز عید منه و باید دیگران رو هم در شادی خودم شریک کنم.
صاحب سلطان وارد اندرونی شد ، از پله ها بالا رفت . درون اتاق بزرگ عزیز خانم چند نفری جمع بودند. عزیز خانم زن جوان زائو که هنوز تا بیست و‌پنج‌سالگی فاصله داشت تو رختخواب نیم خیز به چند متکای پشتش تکیه داده بود. کنارش نوزاد تو قنداق پیچیده شده و خوابیده بود. سکینه سلطان و ربابه سلطان خواهرهای کوچکتر صاحب سلطان چهارزانو به پشتی تکیه داده بودند. طوبی دختر بزرگ عزیز خانم که تازه هفت سالش تموم شده بود پایین پای رختخواب مادر نشسته بود، بلندشد تا برای مهمان تازه وارد چای و شربت بیاورد. خانم ناظر مادر عزیز خانم که به واسطه رفت و آمدهای زیاد منزل حاج آقا و در پی بیماری حاج مریم خانم همه کاره خونه حاج آقا بود از در وارد شد . با دیدن صاحب خنده صورتش را پر کرد. سلام صاحب جون خوش اومدی منتظرت بودیم. پس ساراجون کجاست؟ چشمت روشن . صاحب یک برادر شدی. نمی دونی چقدر راحت به دنیا اومد. یه ذرّه هم مادرش رو اذیت نکرد.
تورو خدا از خودت پذیرایی کن. صاحب تازه یادش اومد اونقدر عجله کرده بود که چشم روشنی را فراموش کرده بود. یواش سر در گوش خواهرش سکینه کرد و‌گفت از صدای اذان هول شدم و دویدم . اصن فکرشو‌نمی کردم ، آخه روز سیزده بدر که اینجا جمع بودیم خانم ناظر گفت دخترم یه هفته بعد وقت زایمونشه .حالاهم دسته خالی اومدم ، خداییش خیلی بد شد.
حاج آقا داخل اندرونی شد و به اتاق خودش رفت . توی اندرونی طوبی را دید و‌گفت دخترم به خواهرت صاحب بگو بیاد پیش من . حاج آقا وارد اتاقش که شد مستقیم رفت سر صندوق . در آن را باز کرد و بقچه ای را بیرون آورد . در همین موقع صاحب وارد اتاق شد . پیش رفت و آقاجونش رو بوسید و گفت قدم نورسیده مبارک. حاج آقا لبخندزنون گفت دخترم بیا این بقچه را بگیر . توش ۴ تا النگوی طلاست . دستخوش چهارمین زایمان عزیز . از طرف من دستش کن. ۴ قواره پارچه هم داخل بقچه هست . از طرف خودت و سه تا خواهرت بدین به عزیز بابت چشم روشنی. صاحب دوباره آقاجونش رو بوسید و تشکر کرد و‌گفت ماشاالله آقاجون نمی دونم از حواس جمعیتونه که فکر همه جارو کردین یا از علاقه تون به عزیزخانم؟ حاجی اخم کرد و با تشر گفت برو دختر برو از این حرف ها نزن و بعد از ته دل خندید.
وقتی حاج مریم خانم همسر حاج آقا براثر بیماری فوت شد حاجی تازه وارد سی و هشت سالگی شده بود. سرحال ، پولدار ، تاجر معروف بازار ، مورد اعتماد علما و محبوب اهل محل . سخاوت و بخشش حاجی به حدی بود که اهل محل او را حاتم طائی می نامیدند. تمام شب های ماه رمضان در منزل سفره افطاری می انداخت . همین که بانک اذان مغرب بلند می شد به سر گذر می رفت و به اصرار هر رهگذری را که می دید بر سر سفره می آورد. حاج آقا مانده بود با شش بچه قد و‌نیمقد. سه دختر و سه پسر. دختر بزرگش صاحب هفده ساله بود و کوچکترین پسرش سه ساله.
پس از دو سال از فوت حاج مریم خانم یک شب که حاج آقا از حجره به خانه برگشته بود متوجه شد صاحب به منزل آنها آمده است . پس از ادای نماز و صرف شام ، صاحب نزد پدر آمد و‌ گفت پدرجان بیش از دو سال است که مادرم به رحمت خدا رفته است. روحش شاد باشد. اما برادر کوچکم طفل است . پنج سال بیشتر ندارد، خواهرانم دوازده و نه ساله هستند. من خودم دوتا بچه کوچک‌ دارم . یک پایم منزل خودمان و یک پایم منزل شما است. هر چند خانم ناظر حسابی به بچه ها می رسد و نمی گذارد آب در دلشان تکان بخورد اما این چاره کار نیست . شما هنوز ماشاالله جوان هستید و باید تجدید فراش کنید. حاج آقا روی ترش کرد و‌گفت دخترم از این صحبت ها با من نکن که داغم تازه می شود. از صاحب اصرار و از حاج آقا ابرام تا این که پس از مدتی صاحب گفت پدرجان دختر خانم ناظر هم برو رودار است و هم‌محجوب. اگر چه تقریبا همسن من است اما ماشاالله به قد و بالاش . مدت هاست که ما با هم همسایه هستیم و خانم ناظر سالیانی است مدیریت خانه شما را به عهده دارد. من و خواهرانم هم با این دختر مانوس و دوست هستیم . بالاخره آنقدر گفت و‌گفت تا حاج آقا راضی به تجدید فراش گردید . از وقتی عروس جدید پا به خانه حاج آقا گذاشت ، حاجی قدغن کرد کسی او را به نام کوچکش صدا کند . فرمان حاجی این بود همه او را عزیزخانم صدا کنند . کوتاه مدتی نگذشته همه احساس می کردند حال حاجی عوض شده است . حاج آقا جوان و شاداب و سرحال شده بود. این دختر جوان ، قدبلند و ماهرو شده بود عزیز دل حاجی و حسابی هوای حاج آقا را داشت . دیری نگذشت که اهل محل بعد از لیلی و‌مجنون از حاج آقا و عزیزش نام می بردند.
آن شب منزل حاج آقا پر از مهمان بود . همه برای شب ششم نوزاد جمع بودند . در حضور حاج آقا ، عزیز خانم ، همه پسران و دختران حاجی و سه داماد حاج آقا ، هفت خواهران حاجی و بچه هایشان و تعدادی دیگر از اقوام ، مراسم نام گذاری انجام می شد . حاجی بسم الله را گفت و قرآن را گشود . ابتدا همه‌دیدند که گره بر ابروان‌حاجی افتاد اما پس از لحظاتی خنده بر لبان حاجی نقش بست. حاجی لب به صحبت گشود. قرآن را که باز کردم سوره مریم آمد. نام دخترانه برای فرزند پسر ، اما آیات ابتدایی صفحه حالم را دگرگون کرد .
بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیم . قَالَ إِنِّي عَبْدُ اللَّهِ آتَانِيَ الْكِتَابَ وَجَعَلَنِي نَبِيًّا وَجَعَلَنِي مُبَارَكًا
نامش را عبدالله می گذارم و دلم روشن است او از بندگان شایسته الهی خواهد بود.

و این گونه بود که دهمین فرزند و‌پنجمین پسر حاج محمد کاظم ، در نیمه فروردین سال ۱۲۸۹ شمسی پا به عرصه حیات گذاشت. همان گونه که در تفالش آمده بود در سکنات و وجناتش حکمت ها جاری و ساری بود و نیمه فروردین آغازش و نیمه شعبان پایانش .

پرده دوم:

سال ١٢٧٧

صدای ضجه و شیون محله را پر کرد. همسایه ها یکی یکی به منزل حاجی وارد شده و سرسلامتی می دادند. همسر حاجی پس از مدتی بیماری و بستری سرانجام دارفانی را وداع گفته بود. اهالی بازارچه به احترام حاجی مغازه ها را بستند و حجله های عزا برپا کردند. حاج مریم خانم بانوی محله، نزد اهالی احترام زیادی داشت. علاوه بر این که همسر تاجر معروفی بود به خاطر خوشرویی با اهل محل زبانزد بود. از زمانی که به عقد محمدکاظم درآمد و به عنوان عروس حاج موسی وارد منزل شوهر گردید رفتار و سکناتش به گونه ای بود که بر محبوبیتش افزوده می شد. برخلاف روال عروسی های متداول آن روز ، عروس و داماد تقریبا همسن هم بودند و داماد تنها یک سال و چند ماه از عروس بزرگتر بود. محمدکاظم بیست و دو ساله پس از ازدواج و آغاز زندگی مستقل راه و رسم پدر خویش را دنبال نمود. خانه ای او که برای محل سکونتش خریده بود دارای دو بخش اندرونی و بیرونی بود. ازهمان ابتدای زندگی قسمت بیرونی، محل مراجعه اهل محل و ماوای کسانی بود که طلب یاری و کمک داشتند. در ایام شادی و عزا همواره در این منزل مراسم برپا بود و ظهر و شب سفره ها گسترده می شد. تمام ایام ماه مبارک رمضان هر شب بساط افطار مهیا بود. حاج محمدکاظم خود هنگام اذان مغرب بر سر معبر می ایستاد و همه رهگذران را دعوت می نمود تا در منزل وی روزه خود را بگشایند و سپس به دنبال کار خود بروند. از زمانی که وارد تجارت قند با روسها شد گاه و بیگاه تاجران روسی که به طهران سفر می کردند به منزل او رفت و آمد داشتند و گاه آنجا اطراق می نمودند. به واسطه رفت و آمد با روسها به کاظم اف مشهور شده بود. مریم خانم که پس از سفر به حج واجب به همراه همسرش همه او را حاج مریم خانم صدا می زدند برای حاجی شش فرزند به دنیا آورده بود ، سه پسر و سه دختر. روزهای خوش این خانواده سرشناس هنوز هفده سال را پشت سر نگذاشته بود که حاج مریم خانم جوان که تنها سی و شش سال داشت بیمار شد و پس از مدتی دارفانی را وداع گفت. حالا حاج آقای جوان و غمزده مانده بود با شش بچه قد و‌نیمقد. سه دختر و سه پسر. دختر بزرگش صاحب شانزده ساله بود و کوچکترین پسرش سه ساله. از میان فرزندان، دختر بزرگش صاحب ازدواج کرده بود و به خانه بخت رفته بود اما علی اصغر ، محمدصادق ، سکینه و ربابه و محمدابراهیم که تنها دوسال و نیم داشت هنوز نیازمند وجود مادر بودند. محمدکاظم که خود تازه در سن سی و هشت سالگی بود بیش از هر کس جای خالی همسر محبوبش و غم فقدانش را حس می کرد. گاهی سیل اشک بود که از چشمانش جاری می شد و گاه بهت زده به یک نقطه خیره می ماند . یک لحظه به سرنوشت خود و زندگیش اندیشید و ذهنش به سالهای دور پرواز کرد. به زمانی که تنها دوازده سال از عمرش می گذشت. ذهنش او را به منزل پدری برد.

آنجا هم شیون و عزاداری برپا بود . حاج موسی صاحب عزا بود و اشک از دیدگانش جاری . منزل پدری غلغله بود از جمعیت . گویا همه اهل شهر آمده بودند تا در این عزا شرکت کنند. خانه ای که تمام ایام عزاداری سیاهپوش می شد و در اندوه اهل بیت محل روضه و مرثیه بود حالا در سوگ صاحبخانه غرق در سیاهی شده بود. فاطمه خانم همسر حاج موسی در حالی که تنها سی و دو بهار از عمرش گذشته بود در عنفوان جوانی دل از جهان فانی کنده بود. در اتاق پذیرایی خانه از همه قشر برای تسلیت آمده بودند. علما و روحانیون ، تجار سرشناس ، دولتمردان و سفیر روسیه که هم با حاج موسی دوستی داشت و هم در همسایگی او زندگی می کرد همه حضور داشتند. محمدکاظم می دید که خواهرانش کوکب و خاور که نه ساله و هفت ساله بودند چگونه بهت زده بر بالای پیکر مادری که زیر طاق شالی پوشیده شده نشسته و او را تماشا می کنند و مریم دو ساله بدون آن که بفهمد چه اتفاقی افتاده در حال بازی با بچه های همسایه می باشد. خانه از وجود مادر مهربان خالی شده بود و آنها می بایست این واقعیت را پذیرا باشند. مادربزرگش ام سلمه خانم جلو آمد و او را در آغوش گرفت . چندین و چند بار به رویش بوسه زد و در گوشش زمزمه نمود. پسرکم ، محمدکاظم جانم غصه نخور و محکم و پابرجا باش. به مقدرات الهی رضا بده و همواره شکرگزار نعمات پروردگار باش. من در عنفوان جوانی همسرم را که همنام تو بود از دست دادم و حالا باید غم هجران دخترکم را نیز تاب بیاورم. تو یادگار رشید دخترم هستی و نام و شکل تو یادآور شوی از دست رفته ام می باشد. تاب بیاور که اینها همه ابتلاهایی است که صبر در برابر، آن تو را بزرگ خواهد کرد. امید خواهرانت هستی و برایشان پشت و پناه خواهی شد. محمدکاظم به یاد آورد که پدر نیز چگونه تسلیم رضای الهی گشت و پیکر همسر عزیزش را با شکوه هر چه تمامتر تشییع و به نجف اشرف برد و در قبرستان وادی السلام در جوار حضرات هود و صالح مدفون نمود و قبر خود را نیز در کنار وی آماده کرد تا خانه ابدیش در جوار همسر محبوبش باشد.

با صدای حاج آقا کاتوزیان روحانی سرشناس محل ، محمدکاظم به خود آمد و متوجه شد که حالا به جای پدر خودش صاحب عزای فقدان همسر گردیده است. او نه تنها خلق و خو و رفتار پدر را به ارث برده بود بلکه سرنوشتش نیز شبیه پدر بود. پس باید مانند پدر محکم و استوار باشد و برای فرزندانش هم پدری کند و هم جای خالی مادر را پر نماید. حاجی کاتوزیان اورا مورد خطاب قرار داد و گفت حاج آقا برنامه شما برای تشییع و تدفین چیست ؟ برای تدفین حاج خانم را به قم می برید یا در تهران در ابن بابویه یا امامزاده عبدالله او را به خاک می سپارید ؟ اگر قصد دفن در قم را دارید من در صحن کوچک قبری دارم که با کمال میل پیشکش خواهم نمود. محمدکاظم از وی تشکر کرد و جواب داد که تصمیم گرفته همسرش را برای تدفین به نجف برده و در وادی السلام کنار پدر و مادر بزرگوارش دفن نماید.

سال ١٢٧٤

من صاحب دختر بزرگ حاج محمدکاظم و نوه حاج محمدموسی تاجر طهرانی هستم . چهارده سال دارم و در ناز و نعمت بزرگ شده ام . پدرم همواره من را عزیز داشته و مادرم حاج مریم خانم هم مادرم بوده و هم به خاطر فقط پانزده سال اختلاف سن برایم چون خواهر مونس و یاور بوده و من امشب باید از این دو عزیز زندگیم دل بکنم و به خانه بخت بروم . امروز جشن عروسی من مفصل و باشکوه برگزار شد . جشن عروسی نوه حاج محمد موسی با نوه حاج سید حسن طهرانی . دو بزرگی که از متشخص ترین تجار دارالخلافه طهران بودند . وقتی به خواستگاری من آمدند و مرا برای همسری سید نصرالله خواستند همه چیز عالی به نظر می رسید . سید نصرالله آن گونه که تعریف می کردند مردی وجیه و تاجری سرشناس بود. از خاندان سیادت بود و من عروس حضرت زهرا می شدم. اما من با او بیست و چهار سال اختلاف سنی داشتم . برای شما این میزان اختلاف غیرقابل قبول می باشد اما در زمانه من بسیار عادی بود و اصلا تفاوت سنی برای کسی مهم نبود. اغلب زوج ها خصوصا در خانواده های سرشناس اختلاف سنی زیادی داشتند و افرادی چون مادرم که با همسرش تنها با یکی دو سال اختلاف سن ازدواج کرده بود استثنا به شمار می رفتند. من آماده ام تا از منزل راحت پدر و مادر به خانه همسری بروم که تنها وصف او را شنیده ام ومی دانم که دو سال ازپدرم بزرگتر است. پدرم مردی دوست داشتنی است . خدا کند همسرم نیز شبیه پدرم باشد.

سال ١٢٨١
چند روزی است خداوند به من پسری عنایت کرده که نامش را سیدحسین گذاشته ایم. با آمدن این پسر رنگ و بوی خانه ما عوض شده و من شور تازه ای برای زندگی پیدا کرده ام. سید حسین سومین فرزند من است. زمانی که به خانه شوهر رفتم ترس و دغدغه زیادی داشتم و نمی دانستم رفتار او با من چگونه است. خداییش سید نصرالله مردی معقول و مبادی آداب بود. او از نوادگان زیدبن علی ، پسر امام سجاد(ع) است و اخلاق و رفتارش به اجدادش شباهت دارد. از ابتدای زندگی احترام من را بسیار حفظ می کرد و با من مهربان بود. مادرشوهرم نیز چون فرشته ای مراقب من بود تا کوچکترین ناراحتی نداشته باشم. پس از مدتی از ازدواج من باردار شدم و دختری به دنیا آوردم که نامش را آمنه گذاشتیم. اما عمر او به دنیا نبود و از دست رفت. تا مدت ها از بارداری من خبری نبود و تشویش همه وجودم را فرا گرفته بود. مادرشوهرم برای رفع ناراحتی من از همسرم خواست تا ما را به سفر عتبات و از آنجا به خانه خدا ببرد تا ما حج واجب خود را به جا آوریم. همسرم خواسته مادر را محترم شمرد . او و مرا بر کجاوه سوار نمود و به همراه کاروانی ابتدا عازم عتبات گردیدیم. بسیار سفر خوب و پرباری بود. زمانی که به سامرا رسیدیم به منزل میرزای شیرازی (مرجع بزرگ زمان و صاحب فتوای تنباکو) رفتیم و در منزل ایشان مستقر شدیم چون مادر شوهرم دخترخاله میرزا بود. میرزا پذیرایی شایانی از ما به عمل آورد و دیدار او برای من غنیمتی بس بزرگ بود. میرزای شیرازی در عصر خود مرجع مطلق و تنها پرچمدار شیعه بود و عظمت بسیاری داشت. وقتی ما در منزل او مهمان شدیم پنج شش سالی از صدور فرمان او برای تحریم تنباکو می گذشت. تبعیت یکپارچه همه آحاد مردم از فرمان او ، بزرگی او را دوچندان کرده بود. قاطبه مردم چنان او را قبول داشتند و گونه ای فرمان او را برچشم گذاشتند که همه متحیر مانده بودند. وقتی دستخط او به تهران رسید و مشخص شد به دستور وی استعمال تنباکو و توتون جایز نیست ، علیرغم بسیج نیروهای حکومتی برای عدم انتشار آن ، چنان تبعیت از این فتوا فراگیر شد که باورش برای همگان باورکردنی نبود. حتی در اندرونی کاخ گلستان ، انیس الدوله سوگلی ناصرالدین شاه دستور داد تمام قلیان ها را جمع کنند و وقتی سلطان صاحبقران به چاکران دستور داد برایش قلیان بیاورند به عرض ملوکانه رسید قلیانی در دسترس نیست چون دستور میرزا در اندرونی هم بیش از دستور شاه اثرگذار بوده است. حتی زمانی که حکم برداشته شد تا مدتها افرادی بودند که از استعمال دخانیات پرهیزمی نمودند. چنین مرد بزرگی هر وقت ما بر او وارد می شدیم در مقابل ما تمام قد می ایستاد و احترام می کرد . زمانی که خواستیم عازم حج شویم ، میرزا نامه ای خطاب به شریف مکه نوشت و از او خواست از ما به طور اختصاصی پذیرایی نماید. شریف مکه (حاکم و فرمانروای آن روز شهر مکه) حسب الامر میرزا به طور ویژه از ما پذیرایی نمود و ما حج خود را به راحتی به جا آوردیم. اما پذیرایی واقعی را صاحب البیت از ما به عمل آورد . مادر شوهرم به من توصیه کرد در محلی که فاطمه بنت اسد دیوار خانه را شکافت و به داخل رفت تا امیرمومنان را به دنیا آورد به خانه تکیه دهم و از خدا بخواهم پشتی صالح و نسلی منزه به من عطا نماید. وقتی پشت خود را به خانه تکیه دادم اشکم سرازیر شد و با خدای خودم رازو نیاز کردم و به او گفتم پشتم به خانه توست اما رویم به سوی تو که هر طرف بنگری وجه تو نمایان است . به فاطمه بنت اسد و به هاجر قسمت می دهم که مرا حاجت روا برگردانی. ازبرگشت ما مدت زمانی نگذشته بود که باردار شدم و خداوند پسری به من عطا کرد که نامش را سید حسن گذاشتم . هزار مرتبه شکرگزار بودم که خدا دعایم را اجابت کرده و چراغ خانه ام به واسطه حضور سیدحسن پرنور گشته است. بعد از سید حسن ، سیده سارا و حالا سید حسین فرزندان دیگری هستند که من دارم و پشت و پناهی هستند که خدا به من بخشیده است.

 

سلام ، در ادامه داستان های روز یکشنبه این هفته به بررسی یک واقعه مهم تاریخی می پردازیم که به خاندان ما مربوط بوده است . مرور این واقعه و زمینه های تاریخی آن به صورت مختصر بررسی می گردد. نکته شایان توجه در مرور این وقایع تاریخی یادآور این مطلب مهم می باشد که «تاریخ بهترین معلم است» و تاریخ به طور مرتب تکرار می شود و این که انسانها از این معلم هیچگاه نمی آموزند و تکرار تاریخ مشابه قبل اتفاق می افتد . اگر دقت بفرمایید چقدر مشابهت های فراوان بین وقایع داخلی و بین المللی یکصد و بیست سال پیش با آنچه امروز می گذرد وجود دارد.

سال 1284 شمسی ، 1905 میلادی ، 1323 قمری
1- مسیو نوز بلژیکی
زمانی که امین الدوله صدراعظم خوشنام دوران قاجار حکم صدراعظمی دریافت کرد یکی از تصمیماتش سروسامان دادن به امور گمرکی بود که تا آن زمان به صورت کنتراتی بود که به افراد می دادند و افراد تعیین شده مبلغ معین را به حکومت می دادند و هر چه بیشتر کسب می نمودند متعلق به خودشان بود.
امین الدوله سه کارشناس از یک کشور بیطرف به نام بلژیک انتخاب و آنها را استخدام نمود. زمانی که این کارشناسان به تهران رسیدند به جای امین الدوله ، امین السلطنه به مقام صدراعظمی رسیده بود که برخلاف سلف خود نه تنها خوشنام نبود بلکه به فکر منافع شخصی خود بود. مسیو نوز با مشاهده آمار گمرکات متوجه شد که می تواند هم بر درآمد عمومی گمرک ایران بیفزاید و هم تجارت دولتین روس و انگلیس را تسهیل نماید تا آنها را حامی خود قرار دهد و میخ قدرت خود را محکم نماید. به این ترتیب مسیو نوز بلژیکی ابتدا به عنوان مدیرکل گمرکات و پس از مدت کوتاهی با عنوان وزارت کل گمرکات متصدی امور گمرکی گردید که مستقیما زیر نظر صدراعظم فعالیت می نمود. مسیونوز که به این امور وارد بود مطابق قوانین اروپایی در مدت کوتاهی توانست نظم خوبی به گمرکات بدهد و با وضع تعرفه ها به سرعت درآمد گمرکی را به طور چشمگیر افزایش داد . مسیو نوز با ارتباط خوبی که با دولت ها و سفرای انگلیس و روس داشت توانست ضمن افزایش درآمد خزانه ، امتیازات بی شماری هم به روس و انگلیس بدهد و برای واردات کالا از روسیه تخفیفات زیادی منظور نمود. اما سخت گیری او و مامورانش و بدرفتاری ایشان با ایرانیان باعث به وجود آمدن نارضایتی هم گردید. تبعیضی که ماموران بلژیکی بین ایرانی و غیرایرانی و مسلمان و غیرمسلمان قائل می شدند بر نارضایتی ها می افزود . در بین کالاهایی که روسیه به ایران صادر می کرد قند مقام اول را داشت و پس از آن منسوجات ، چای ، نفت و آهن در رده های بعدی قرار داشتند. مسیو نوز با روابط ویژه ای که با روسها داشت برای افزایش منافع خودش ، صدراعظم و روسها ، در زمان های مختلف عوارض را افزایش می داد. در اوایل این سال با افزایش عوارض گمرکی بر روی قند و نیر بروز جنگ بین روسیه و ژاپن قیمت قند رو به افزایش نهاد و از منی پنج قران به هفت قران افزایش یافت.

2- قرارداد گمرکی ایران و روسیه
با تلاش مسیونوز مقدمات قرارداد گمرکی جدیدی بین ایران و روسیه فراهم شد تا اینکه روس‌ها یکی از شرایط پرداخت قرضة دوم به ایران را عقد پیمان جدید بازرگانی عنوان کردند. قرارداد گمرکی ایران و روس در سال 1319 قمری (1901 میلادی) در تهران امضا شد و سال بعد، یعنی زمانی که مظفرالدین شاه در روسیه بود، تصدیق و به اجرا گذاشته شد.
عبدالله مستوفی در مورد عملکرد نوز در گمرکات و همچنین نقش او در قرارداد گمرکی بین ایران و روس، و انگلیس می‌نویسد:
آمار گمرکی به او فهماند که می‌تواند در این کار خود دل بایع و مشتری، هر دو را به دست آورد. یعنی هم بر درآمد عمومی گمرک ایران بیفزاید و هم تجارت دولتین روس و انگلیس را در این کشور پیشرفت و آنها را حامی خود قرار دهد و میخ استقلال آینده خود را قرص کند. پس از قدری مذاکره با دولت ایران و سفارتین و تهیة زمینة مناسب برای این قصد، از طرف دولت ایران مأمور بستن قرارداد گمرکی با دولتین شد و تعرفه جدید، جانشین فصل گمرکی عهدنامه ترکمانچای گشت. در ارتباط با نقش عوامل داخلی در انعقاد این قرارداد می‌توان به امین‌السلطان، صدراعظم مظفرالدین شاه اشاره کرد. امین‌السلطان که بیشترین امتیازات توسط او به بیگانگان واگذار شد، فردی منفعت‌طلب و خودخواه بود که به منظور حفظ مقام و موقعیت خود و غلبه بر رقبای سیاسی‌‌اش می‌کوشید تا به هر نحو ممکن موجبات رضایت دربار قاجار و دولتین روس و انگلیس را فراهم سازد. در یکی از منابع دربارة او آمده است:
این مرد، یگانه آرزو و خواسته‌اش این بود که به سر کار باشد و به مردم سروری فروشد و دستش به گرفتن و دادن باز باشد، و همة هوش و زیرکی خود را در این راه به کار می‌برد و برای نگهداری خود در سر کار، گردن به خواهش‌های بیگانگان می‌گذاشت.
حاج سیاح در خاطرات خود درباره امین‌السلطان می‌نویسد زمانی یکی از علما به او گفت: «میرزا علی اصغرخان! ایرانیان را خیلی ارزان فروختی، من حساب کرده‌ام هر فرد ایرانی بدولت خارجه بپانزده قران فروخته شده! امین‌السلطان در جوابش گفته بود: خیلی گران فروخته‌ام؛ ایرانیان نفری دو قران بیشتر نمی‌ارزند! در واقع، امین‌السلطان بود که با اخذ وام‌های کلان و مکرر از روس‌ها زمینة انعقاد قرارداد گمرکی ایران و روسیه را مهیا کرد. روس‌ها یکی از شرایط پرداخت قرضة دوم خود به ایران را عقد پیمان جدید بازرگانی عنوان نمودند. کسروی عنوان می‌کند که مذاکرات قرارداد گمرکی ایران و روس از زمان امین‌الدوله آغاز شده بود و یکی از علل برافتادن امین‌الدوله از صدارت نیز مخالفت با این قرارداد بوده است. وی در ادامه می‌افزاید:
همسایه شمالی از سست‌نهادی شاه، و از ناپاکی امین‌السلطان و ناآگاهی توده، فرصت یافته، خواست خود را با دست بلژیکیان و دیگران پیش می‌برد.
بدین ترتیب می‌توان گفت که امین‌السلطان در آخرین ماه‌های صدارتش در دورة مظفرالدین شاه ضربة جبران‌ناپذیر دیگری بر پیکره اقتصادی و سیاسی جامعة ایران وارد آورد.
قرارداد گمرکی ایران و روس با تلاش‌های وزیر مختار روس در تهران و زمینه‌سازی‌های نوز بلژیکی وزیر گمرکات ایران، در زمان صدارت امین‌السلطان بین دو کشور منعقد شد. مقاصد سیاسی و اقتصادی روس‌ها از قرارداد گمرکی ایران و روس را می‌توان در دستورالعمل وزارت خارجه روسیه به وزیر مختار این کشور مشاهده کرد. این دستورالعمل که یک سال پس از اجرای قرارداد گمرکی، نوشته شده، بدین شرح است:
حفظ تمامیت و تجاوزناپذیری قلمرو شاه، بی‌آنکه خواسته باشیم چیزی بر متصرفات ارضی خود بیفزاییم، بی‌آنکه برتری و استیلای دولت سومی را جایز شماریم … به عبارتی دیگر، وظیفة ما آن است که ایران را از نظر سیاسی در دست خود مبدل به آلتی کنیم مطیع و سودمند، یعنی به حد کافی قوی، و از نظر اقتصادی حفظ بازار بزرگ ایران برای خودمان تا بتوانیم کار و سرمایه روسی را در آنجا آزادانه به کار بریم. نتایج سیاسی و اقتصادی که قبلاً گرفته‌ایم و ارتباط نزدیک و تأثیر متقابلی که آنها نسبت به هم دارند زمینة استواری را فراهم خواهد ساخت که باید بر روی آن کار و کوشش ثمربخش خود را در ایران توسعه دهیم.
در واقع، روس‌ها در این زمان به این نتیجه رسیده بودند که «یک همسایة ضعیف و ورشکسته» به یک کشور ضمیمه شده ارجحیت دارد. با کمترین هزینه و مسئولیت، همة آن منافعی را که در یک کشور ضمیمه شده می‌توان بدان دست یافت در ایران به‌ظاهر مستقل به دست می‌آوردند.
مورگان شوستر در رابطه با این قرارداد و نقش مسیو نوز در انعقاد آن می‌نویسد:
مسیو نوز با اینکه مستخدم دولت ایران بود، در تحت حمایت دولت روس بلکه یکی از مأمورین و گماشتگان آن دولت به شمار می‌رفت، چنان‌که سایر هموطنانش که مستخدم در ایران هستند هم دارای همین شرافت می‌باشند. یک شاهد روس دوستی مسیو نوز این است که تعرفه جاریه را به قسمی ترتیب داده بود که به کلی بر خلاف صرفه و صلاح و مضر به فواید ایران است. و به حدی منافع و اغراض روس مفید می‌باشد که در نظر کسانی‌که برای آنها ترتیب داده شده بود (یعنی ایرانیان) از منحوس‌ترین و بی‌حاصل‌ترین تعرفه‌های عالم به شمار می‌رفت.

3- جنگ روسیه و ژاپن
رقابت موجود میان نیکلای دوم، تزار روسیه و موتسوهیتو، امپراتور ژاپن، منشأ جنگ این دو کشور شد. هر دو نفر می‌خواستند مانند غربی‌ها مستعمراتی را به چنگ آورند و هدف مشترک آن‌ها کشور چین بود. روس‌ها از قیام بوکسرها در چین استفاده کرده و با تصرف بخشی از منچوری و شبه‌جزیره لیائوتونگ و پورت آرتور از ژاپنی‌ها پیشی جستند. آن‌ها یک پادگان قوی در پورت آرتور ایجاد کردند. بریتانیا که از این گسترش‌طلبی روس‌ها ناراضی شد، به ژاپن تعهد سپرد که در صورت حمله این کشور به روسیه دخالت نخواهد کرد. ژاپنی‌ها بدون دادن اعلان جنگ به روسیه، در شب ۷ و بامداد ۸ فوریه سال ۱۹۰۴ میلادی به پورت آرتور حمله کردند. نیروی دریایی ژاپن تحت فرماندهی دریاسالار هیهاشیرو توگو، هفت فروند ناو جنگی روسیه را در بندر پورت آرتور غرق کرده و ۸۰۰۰ سرباز ژاپنی در ساحل شبه جزیره کره پیاده شده و به سوی سئول پیشروی کردند. در روز ۲ ژانویه سال ۱۹۰۵ میلادی پادگان نظامی روسیه در پورت آرتور تسلیم نیروهای ژاپنی می‌شود. پس از نبرد موکدن واقع در خاک منچوری، ارتش تزار ناگزیر به عقب‌نشینی از منچوری می‌شود. شکست روسیه تزاری که یکی از قدرت‌های بزرگ جهان به شمار می آمد از یک کشور کوچک آسیایی، عواقب ناخوشایند و غیرقابل پیش‌بینی برای حکومت تزاری به بار آورد. این شکست منجر به انقلاب در سال ۱۹۰۵ در روسیه شد و از همان زمان پایه‌های حکومت تزاری سست و سپس به کلی ویران گردید و تزار روس از قدرت سرنگون شد.

4- علاءالدوله
احمد خان علاءالدوله پس از چندین دوره سابقه حکومت داری بلاد خوزستان ، استرآباد ، مازندران ، کرمانشاه و فارس توسط عین الدوله صدراعظم به حکومت تهران منصوب گردید. علاءالدوله برای این که در دارالخلافه طهران خودی نشان دهد درصدد برآمد گرانی کالاها و مایحتاج مردم را ساماندهی کند و با ارزان کردن آنها برای خود محبوبیت ایجاد نماید. ماه قبل همزمان با ماه مبارک رمضان قیمت کالاها افزایش یافته بود و برای مردم نارضایتی ایجاد شده بود. علاءالدوله نظیر اکثر پیشینیان و پسینیان خود که به واسطه وابستگی به دربار و بدون شایستگی اکتسابی به حکومت رسیده بود تصور می نمود با چشم زهر گرفتن از افراد و ارعاب تجار و کسبه و صدور امریه قادر به ارزان نمودن کالا می باشد. لذا پس از استماع گزارش گرانی ها دستور داد تا تجار قند به دارالحکومه احضار شده تا با ترساندن آنها موجبات ارزانی کالا را فراهم نماید.

5- فلک کردن تجار قند
دارالحکومه طهران ، روز بیستم آذر 1284 شمسی برابر با 14 شوال 1323 قمری
سوز سرمای اواخر پاییز تا اعماق جان رسوخ می کرد و خبر از بارش زودرس برف زمستانی را می داد. درون دارالحکومه طهران ، حاکم تازه منصوب با خشم و غیظ بر امور حکومتی و کارکنان خود نظارت می کرد. دو ساعت به ظهر مانده به جناب حاکم خبر دادند تجار قند حسب درخواست به حضور رسیده اند. علاءالدوله دستور داد مدتی تجار را در سرما معطل کنند و بعد اذن دخول دهند. در حیاط دارالحکومه هفده تن از تجار قند حضور داشتند که احضاریه دریافت نموده بودند. روز قبل تجار قند در مسجد شاه طهران جلسه برقرار کردند و در مورد احضاریه حاکم مذاکره نمودند. در این جلسه حاج محمدکاظم قندی و حاج سید اسماعیل خان که از بزرگترین واردکنندگان قند بودند صحبت نموده و قرار بر این شد هنگام حضور در دارالحکومه تنها حاج سید هاشم که از همه مسن تر بود و از سادات جلیل القدر به شمار می رفت صحبت نماید تا به حاکم جدید و بدسابقه و خشن بهانه ای برای هتک حرمت ندهند. آن روز صبح هنگامی که حاج محمدکاظم قصد خروج از منزل را داشت ، علی اصغرخان پسر بزرگ حاجی مانع خروج وی از منزل شد و اظهار داشت پدرجان من به جای شما در دارالحکومه حاضر می شوم . نظر به سابقه حاکم جدید صلاح نیست شما در مجلس باشید و احیانا حرمت شما خدشه دار شود. من چون امور داخلی تجارتخانه شما را عهده دار هستم مسئولیت توزیع قندهای وارداتی با من است. من همراه دیگران می روم و پاسخگو خواهم بود. به هر صورتی بود بالاخره پسر پدر را مجاب نمود و خود به سمت دارالحکومه رفت. میرزا علی اصغر پس از مواجهه با دیگر تجار با آنها سلام و علیک نمود و با سید هاشم مصافحه نمود. هنوز حاج سید اسماعیل که سابقه سرهنگی نظام داشت ولی خود را بازنشسته نموده و به کار تجارت مشغول شده بود به دارالحکومه نرسیده بود که از طرف حاکم اذن دخول داده شد. علاءالدوله با ترشرویی تجار را مورد خطاب قرار داد و گفت پدر سوخته ها فکر کرده اید مملکت صاحب ندارد و هر چه خواستید می توانید بکنید. در ماه مبارک رمضان قیمت قند را افزایش داده و مردم روزه دار را در فشار قرار داده اید. من به عنوان حاکم اجازه نمی دهم قیمت ها بالا رود و جلوی شما را می گیرم . فورا و فی المجلس تعهد دهید قیمت قند به روال سابق برگردد و محموله های خود را با قیمت قبل عرضه نمایید. سید هاشم شروع به سخن کرد و گفت جناب حاکم ابتدا انتصاب شما را به حکومت طهران تبریک عرض می کنیم و از این که می بینیم به فکر آسایش و رفاه مردم هستید خوشحالیم و امید داریم با درایت شما امور خلق الناس به بهترین وجه رتق و فتق گردد. در مورد قیمت قند باید به عرض شما برسانم به علت وقوع جنگ در کشور روسیه ، قیمت کالا و هزینه های حمل به خارج از روس افزایش یافته و محموله های وارداتی به شدت کاهش پیدا نموده است. علاوه بر این درست در همین موقع به جای همراهی گمرکات با وارد کنندگان ، جناب وزیر گمرکات مسیو نوز، تعرفه قند را هم افزایش داده است. قیمت تمام شده قند به علت قیمت خرید بالا و افزایش هزینه ها و تعرفه گمرکی افزایش یافته و تجار در این مورد تقصیری ندارند. تازه تجار جهت رعایت حال خلق الناس در ماه مبارک رمضان ازسود خود چشم پوشی نموده و به قیمت تمام شده قند را در اختیار کسبه قرار دادند و به همین خاطر قیمت قند در طهران از سایر بلاد ارزانتر است. اگر قرار باشد کسی توبیخ و مجازات گردد جناب مسیو نوز وزیر گمرکات است که برای تعدیل قیمت قند می بایست تعرفه را کاهش دهد نه این که درست در همین موقع تعرفه را افزایش دهد. علاءالدوله برافروخته فریاد زد من این بهانه ها را قبول ندارم. سپس به منشیان دستور داد کاغذ و قلم برای سیدهاشم ببرند و گفت فی الفور تحریر نمایید که متعهد هستید قیمت قند به روال قبل برگشته و کاهش یابد. سید هاشم پاسخ داد بنده از نوشتن این فرمایشات معذورم چرا که من صاحب اختیار دیگر واردکنندگان نیستم و با این فرمایش شما دیگر کسی اقدام به واردات کالا نخواهد کرد و خود این امر باعث افزایش بیشتر قیمت ها خواهد شد . اما من حاضرم صد صندوق قند موجودی در انبار خودم را پیشکش نموده و به رایگان خدمتتان تقدیم نمایم و از این به بعد در خانه بنشینم و دیگر داد و ستد ننمایم. در این هنگام منشی سعدالدوله وزیر تجارت که در مجلس حاضر بود به حاکم نزدیک شد و در گوش علاءالدوله گفت جناب سید هاشم و دیگر تجار قند از افراد محترم و خیر هستند و حرفشان حرف حساب است . جناب سعد الدوله فرموده اند مراعات آنها را بفرمایید. در همین هنگام حاج سید اسماعیل که تاخیر داشت وارد مجلس شد و با گفتن یک سلام و بدون تعظیم به نزد سایر تجار رفت. علاءالدوله که از پادرمیانی وزیر تجارت ناراحت شده بود از رفتار حاج سید اسماعیل برآشفت و همین را بهانه کرد و از جای خود برخاست و به فراش ها دستور داد که اینها را بخوابانید و فلک نمایید . دستور داد به کف پای تجار پانصد ضربه چوب بزنند. فراش ها هم بلافاصله بساط فلک را آماده کرده و تجار را خوابانده و شروع به فلک کردن نمودند. پسر سید هاشم که طاقت دیدن فلک شدن پدر سالخورده خود را نداشت چند مرتبه خود را به روی پدر انداخت تا مانع چوب خوردن وی شود به طوری که فراش ها مجبور شدند او را به جای پدر فلک نمایند. در همین فاصله افراد مختلفی که در دارالحکومه بودند به علاءالدوله هشدار دادند این کار او عواقب خوشی ندارد چراکه تجار حاضر همگی از افراد سرشناس و مورد وثوق مردم هستند و این نوع برخورد ، خشم مردم را موجب می گردد. علاءالدوله که آرامتر شده بود متوجه اشتباه و تندروی خودش شد . لذا چون وقت ناهار رسیده بود دستور داد سفره های ناهار را پهن کنند و دستور داد از تجار فلک شده به نحو شایسته پذیرایی شود . شدت جراحت حاصله از فلک شدن به حدی بود که بسیاری از تجار توان ایستادن بر روی پای خود را نداشتند چه برسد به این که بتوانند راه بروند. علاءالدوله دستور داد تا تعدادی حمال تجار فلک شده را کول کرده و به منزل برسانند. میرزا علی اصغر فرزند جوان حاج محمدکاظم هم بر روی کول یکی از حمال ها به منزل برده شد. هنوز تجار از دارالحکومه خارج نشده بودند که خبر این واقعه در شهر پیچید و دهان به دهان میان مردم چرخید. بازاریان دکان های خود را به نشانه اعتراض به این کار بستند . آیات عظام بهبهانی و طباطبایی از بازاریان و سایر مردم درخواست کردند در مسجد شاه تجمع کرده و هیاهو نمایند. سعدالدوله وزیر تجارت خود را به دارالخلافه رساند و از دخالت حاکم طهران در کار تجارت نزد عین الدوله صدراعظم شکایت نمود. عین الدوله اظهار داشت من خودم به علاءالدوله اختیار داده ام و از او پشتیبانی می نمایم. مشیرالدوله وزیرخارجه هم سعی نمود تا از سیدهاشم و سایر تجار دلجویی نماید اما آشکار شدن حمایت صدراعظم از حاکم طهران و بی پروایی او خشم مردم را بیش از پیش برافروخت و آنچه نباید می شد اتفاق افتاد. این واقعه سرآغاز تظاهرات و اعتراضاتی شد که پس از چند ماه منجر به عزل عین الدوله و علاءالدوله و امضای فرمان مشروطیت و برقراری عدالتخانه در تاریخ 14 مرداد 1285 شمسی گردید.

فروردین 1306 هجری شمسی (اوایل شوال 1345 قمری)
بوی شکوفه های بهاری آمیخته با دود اسپند فضا را پر کرده بود. بازارچه نایب السلطنه پر از جمعیتی بود که برای بدرقه جمع شده بودند. چاوش خوان با صدایی خوش می خواند :
عازمیم ای دوستان ما به سوی کرب و بلا
تا ببوسیم مرقد آن شهسوار سرجدا
هرکه باشد عاشق قبر علیّ اکبرش
گو بیا زوّار او ای باوفا
تا ببوسی قبر عباس، آن علمدار حسین
تا ببینی معجز سقای دشت نینوا
گر تو را بر سر هوای اصغر بی شیر اوست
جهد کن بشتاب با ما از ره صدق و صفا
ناله ی اطفال شاه کربلا آید به گوش
آن یکی گوید اخی و آن دیگر گوید اخا
عازمیم ای دوستان ما به سوی کرب و بلا
تا ببوسیم مرقد آن شهسوار سر جدا

کاروان زوّار عازم عتبات بود. حاج محمدکاظم قندی به همراه خواهرزاده خود حاج محمدتقی قندی از منزل خارج شدند. صدای صلوات همه جا را پر کرده بود. آن سال روز سیزدهم فروردین مصادف با آخرین روز ماه مبارک رمضان و روز چهاردهم، عید سعید فطر بود. پس از ادای نماز عید در صحن مسجد ملامحمدجعفر ، حاج محمدکاظم رو به حاج محمد تقی نمود و گفت حاجی من قصد دارم امسال برای انجام اعمال حج و زیارت خانه خدا و حضور بر سر مزار پسرم علی اصغر عازم بیت الله حرام شوم. کاروانی از آشنایان چند روز دیگر عازم زیارت عتبات هستند . من با آنها به عتبات مشرف می شوم و از آنجا برای زیارت مکه و مدینه خواهم رفت. حاج محمدتقی اظهار داشت دایی جان چه فکر خوبی کرده اید. من هم اگر اجازه دهید با شما همراه و همسفر خواهم شد. حاج محمدکاظم خنده ای کرد و گفت همسفر بهتر از شما از کجا پیدا کنم. اگر شما هم مشرف شوی ، مرارت رنج سفر با شیرینی همراهی شما، حلاوت خواهد شد.

صدای یا حسین با گریه های مشایعت کنندگان گره خورده بود و آخرین وداع مسافران قافله از اهل و عیال انجام می شد. حاج محمدکاظم برای آخرین بار پسر بزرگش حاج محمدصادق را در آغوش گرفت و به او گفت پسرم ، خانه و فرزندانم را بعد از خدا به تو می سپارم .
با نوای جدید چاوش خوان قافله به حرکت درآمد.
اول به مدینه مصطفی را صلوات

دوم به نجف شیر خدارا صلوات

بردشمن مرتضی علی لعنت باد

همتای علی شیر خدا را صلوات

محبوبۀ حق نیست کسی جز زهرا

محبوبۀ ذات کبریا را صلوات

لعنت به کسی که زهرداده به حسن

رخسار امام مجتبی را صلوات

لعنت به معاویه و لعنت به یزید

مظلومی شاه سر جدا را صلوات

کربلا – اردیبهشت 1306 شمسی (ذیقعده سال 1345 قمری)
حاج محمدتقی دست بر پیشانی حاج محمدکاظم گذاشت . حرارت زیاد ، خبر از وخامت حال حاج محمدکاظم می داد. دست به پشت سر بیمار گذاشت و اورا نیم خیز نمود و سپس از او خواست تا جوشانده ای که طبیب تجویز کرده بود میل نماید. پس از خوردن جوشانده حاج محمدکاظم گفت حاجی حرف مرا گوش بده . بیماری من نشان می دهد قسمت من نیست که امسال به خانه خدا مشرف شوم . تا دیر نشده و هنوز وقت باقی است شتاب کن و خود را به ایام حج برسان. حاج محمدتقی خنده ای کرد و گفت حاج دایی جان چه فکر کرده ای ؟ می خواهی همه جا من را رفیق نیمه راه خطاب کنند. اگر قسمت شما نیست که به حج بروی ، برای من هم مقدر نشده. شکر خدا ما هردو حج واجب به جا آورده ایم. اگر امسال قسمت نشد سال بعد اقدام می کنیم . اما من شما را در چنین وضع و حالی تنها رها نمی کنم. در عوض مدت زمان بیشتری مهمان امام حسین خواهیم بود. حالا هم استراحت کنید تا زودتر خوب شوید که می خواهیم برای زیارت به کاظمین و سامرا برویم.

کرمانشاه – شهریور 1306 شمسی
حاج دایی مضطرب بر بالین حاج محمدکاظم نشسته بود و دعای عدیله می خواند. حالات ظاهری نشانگر حال احتضار بود . حاج دایی برادرزن حاج محمدکاظم و برادر خدیجه سلطان سالها بود که در کرمانشاه اقامت داشت. قریب دو ماه پیش بود که حاج محمدکاظم به همراه تنی جند از اقوام و دوستان در برگشت از سفر کربلا به کرمانشاه و منزل او وارد شده بود. او که در عتبات به بیماری دچار شده بود قادر به ادامه سفر برای زیارت خانه خدا نشده و مجبور به اقامت در کربلا گردیده بود. پس از بهبودی نسبی و پس از انجام زیارت روز عرفه در کربلا بدل از انجام مناسک حج در عرفات ، تصمیم به بازگشت به تهران گرفته بودند. به پیشنهاد حاج محمدکاظم برای استراحت و دیدار به منزل برادرزن که به حاج دایی معروف شده بود وارد شدند. حاج دایی مقدم زوار را گرامی داشت و از آنها پذیرایی به عمل آورد. او به حاج محمدتقی اظهار داشت سیمای حاج محمدکاظم و وضعیت جسمانی او برای ادامه سفر به تهران مناسب نیست . لذا بهتر است او را با خیال راحت نزد وی بگذارند و خود به وطن مراجعت نمایند و فرزندان حاج محمدکاظم را از وضع حال او باخبر سازند و خیالشان راحت باشد که او با همه توانش از حاج محمدکاظم پرستاری خواهد نمود.

مقدر الهی این بود که زیارت عتبات عالیات آخرین فعالیت او باشد و هم نتواند به حج مشرف شود و هم دیگر خانه و اهل بیتش را دیگر دوباره نبیند. آخرین نفس های حاج محمدکاظم به تدریج فروکش نمود و برای همیشه متوقف شد و این چنین او در سن 68 سالگی دارفانی را وداع گفت. حاج دایی روی شوهرخواهر را پوشاند و بلافاصله پیکی را فرستاد تا خبر فوت وی را به فرزندان و همسرش اطلاع دهد. خبر به تهران که رسید نه فقط خانه حاج محمدکاظم که تمام محله عزادار شدند. بزرگ خاندان و بزرگ محل که همه او را مایه افتخار و بزرگی خود می دانستند دیگر به دیار خود باز نمی گشت و آخرین سفرش به سفر آخرت منتهی گردیده بود. حاج محمدصادق ، حاج محمدابراهیم و حاج علی اکبر پسران بزرگتر حاج محمدکاظم در معیت دامادهای او و تعدادی دیگر از دوستان و اقوام و آشنایان عازم کرمانشاه شدند. حاج دایی جنازه را در یکی از امامزاده های شهر به امانت گذاشت تا آشنایان تهرانی به کرمانشاه وارد شوند. بنا به وصیت نامه حاج محمدکاظم که چند ماه پیش مکتوب و به مهر چند نفر از بزرگان ممهور شده بود تصمیم بر این بود که پیکر وی به وادی السلام نجف منتقل گردد تا در کنار پدر و مادر و همسر اولش به خاک سپرده شود. به همت حاج دایی ، تشییع جنازه مفصل و باشکوهی برگزار شد و فرزندان حاج محمدکاظم جنازه او را به سمت نجف بردند تا در منزل ابدی خود آرام بگیرد.

تهران – دی ماه سال 1310 شمسی
صدای کلون در بلند شد. در آن بعدازظهر سرد اولین روزهای زمستان ، حاج شیخ محمدحسین مشغول قرائت قرآن بود. با شنیدن صدای در، مصحف کریم را بست ، آن را بوسید و بر روی رحل قرار داد. به آرامی از جای خود برخاست و به سمت در کوچه رفت و آن را گشود. پشت در بانویی بلندبالا و پوشیده در چادر و چاقچور ایستاده بود. با دیدن حاج شیخ سلام کرد و از مزاحمتی که ایجاد کرده عذر خواست و اظهار داشت برای امری مهم و واجب در این وقت روز مزاحم گشته است . در ادامه اظهار داشت من همسر مرحوم حاج محمدکاظم قندی و مادر عبدالله شاگرد شما هستم . او سالیانی است که شیفته مجلس شماست و در محضر شما تلمذ می کند و برای شما احترام زیادی قائل است. همان طور که می دانید امسال او 21 ساله شده و طبق قانون بایستی به خدمت اجباری برود. (طبق قانونی که در سال 1304 شمسی در مجلس شورای ملی به تصویب رسید همه افراد ذکور بالای 21 سال می بایست برای دو سال به خدمت سربازی می رفتند.) چون محصلین علوم دینی از خدمت اجباری معاف هستند و شاگردان شما هم شوق فراوانی برای تحصیل علوم دینی دارند ، فرزند من و شاگرد شما هم قصد نموده تا همراه تنی چند از دوستانش عازم قم شده و در آن شهر به تحصیل بپردازد. جناب حاج شیخ، به خدا من هم خوشحال می شوم پسرم درس بخواند و در زمره علما قرار بگیرد . اما من همسر خود را ازدست داده ام . سه پسر و چهار دختر دارم . دو دخترم ازدواج کرده و به خانه شوهر رفته اند. پسر بزرگم علی اکبر، که نور چشم من است دارای همسر و فرزند است و در خانه مستقل زندگی می کند . اگرچه دائم مراقب حال من و برادران و خواهرانش می باشد اما در قبال خانواده خودش و فرزندانش مسئولیت دارد . دو روز پیش هم در شب نیمه شعبان خداوند فرزند جدیدی به او عطا کرده که مسئولیت های او را اضافه کرده است. در حال حاضر عبدالله پسر بزرگتر من است که با من و برادر و دو خواهرش زندگی می کند. او عصای دست ما محسوب می شود و اگر از پیش ما برود به زندگی من صدمه بزرگی وارد می شود. من طاقت دوری او را ندارم. بارها با وی صحبت کرده و از او خواسته ام از این قصد خود منصرف شود اما او اظهار می دارد وظیفه من است که به تحصیل علم دین بپردازم و مبلغ مکتب خود گردم. هر فرد آشنا و صاحب نفوذی را هم که می شناختم فرستاده ام تا با او صحبت کند و وی را منصرف سازد اما او به راه و هدفی که انتخاب کرده مطمئن است و به هیچوجه قصد انصراف ندارد. من تنها چاره را در صحبت شما با ایشان می دانم . او از شما حرف شنوی دارد. لطفا با او صحبت نمایید و او را از این قصد منصرف فرمایید. حاج شیخ در حالی که سر به پایین داشت به صحبت های خدیجه سلطان ، مادر عبدالله گوش می داد . پس از پایان صحبت های مادر ، آهسته و آرام اظهار داشت حتما با عبدالله صحبت خواهم کرد.

فردای آن روز و در پایان درس و پس از برگزاری نمازجماعت زمانی که شاگردان قصد خداحافظی و ترک منزل حاج شیخ را داشتند او از عبدالله خواست باقی بماند تا با او صحبت نماید.
شیخ محمد حسین معروف به زاهد ، در جوانی به شغل نفت فروشی در تهران اشتغال داشت. یکی از ایام که با چرخ نفت فروشی گذارش به کنار مسجد جامع تهران افتاده بود، دقایقی در پای درس آیت‌الله آقاسیدعلی مفسر نشست، ولی در آن مجلس یک باره انقلاب و جرقه ای الهی در قلب و جانش پیدا گردید و به طور قطع قصد کرد تا از آن به بعد به فراگیری علوم دینی بپردازد. وی تحصیلات خویش را در تهران و مشهد ادامه داد و از محضر بزرگان بسياري بهره برد. ابتدا به مدت یکسال و نیم در مشهد و بعد چند سالی در تهران به طلب علم و فضیلت پرداخت. سالهای تحصیل کم بود ولی بسیار پربار، به طوری که محمدحسین زاهد در بین مدرسین تهران، یکی از بهترین و دقیق ترین مدرسین ادبیات عرب به حساب می آمد. جناب زاهد در تلاوت کردن دعاها وارده از ائمه معصومین بسیار توانمند بود و صدای گیرایی داشت. در تمام ماه مبارک رمضان مجالس دعا و احیا برپامیکرد. از ویژگی خاص او این بود که به جای تدریس در حوزه های علمیه ، در منزل محقر خود در کوچه حمام گلشن به تربیت نوجوانان و جوانان همت گمارد . نوجوانان و جوانان بسیاری نیز پس از آشنایی با وی جذب معرفت و عرفان بالا و اخلاق والای او قرار گرفته و چون عالم عاملی را می دیدند ، شیفته تعلیمات او می گشتند.

حاج شیخ که شاگردانش را داداشی صدا می زد ، رو به عبدالله نمود و گفت خب داداشی شنیدم تصمیمت را گرفته ای و می خواهی تحصیلات دینی را ادامه دهی ؟ عبدالله گفت بله می خواهم به همراه بقیه دوستانم به قم بروم. حاج شیخ پرسید می خواهی به قم بروی که چه بشود؟ عبدالله جواب داد تا عالم دین شوم. حاج شیخ نگاه نافذی به عبدالله کرد و با لحنی قاطع گفت داداشی از این سفر منصرف شو و به مادرت خدمت کن. من تضمین می کنم در روز محشر در زمره بزرگترین علمای دین محشور شوی.کلام قاطع و نافذ و مهربانانه استاد جای هرگونه بحث و مجادله را از عبدالله گرفت. به چشمان استاد خود که به حرف و کلامش ایمان داشت خیره شد و گفت اگر شما امر می کنید اطاعت می کنم.
چند روز بعد شاگردان حاج شیخ جمع شده بودند که با هم خداحافظی کنند. عبدالله دوست صمیمی خود میرزا کریم را بغل نمود و به او گفت متاسفانه من سعادت ندارم تا همراه تو به قم بیایم و تحصیلاتم را ادامه دهم اما تو به جای هردو ما خوب درس بخوان تا عالم بزرگی بشوی. میرزا کریم عازم قم شد و بعدها به نام آیت الله شیخ عبدالکریم حق شناس از علمای اخلاقی معروف تهران شد که در مسجد امین الدوله مظهر خدمات بزرگی گشت و عبدالله جهت انجام خدمت سربازی عازم پادگان عشرت آباد شد.

تهران – تابستان سال 1315 شمسی
خدیجه سلطان همراه با دخترانش صبح زود به قصد زیارت امامزاده داود از منزل خارج شدند. مدت ها بود که او در پی فرصتی بود تا نذر خود را ادا کند. او انواع نذر و نیازها را کرده بود که پسرش عبدالله از رفتن به قم منصرف شود. وقتی هم که به سربازی رفت نذر کرد تا او به سلامت برگردد. عبدالله از دی ماه 1310 تا دی ماه 1312 سرباز بود و پس از پایان خدمت نظام در کمپانی مشعل به عنوان تحصیلدار مشغول به کار شد. کمپانی مشعل واردکننده انواع اتومبیل های آمریکایی و اروپایی بود که آن روزها تازه در خیابان های تهران مشغول به تردد شده بودند . صاحب کمپانی مشعل که کلیمی بود جون قیودات مذهبی عبدالله را دید و متوجه دیانت و دست پاکی او شد وی را به عنوان امین خود حسابدار کمپانی نمود تا او با عنوان میرزا عبدالله معروف گردد. حالا فرصتی دست داده بود تا خدیجه سلطان نذر زیارت امامرزاده داود را به جا بیاورد.
امامزاده داوود از نوادگان امام حسن مجتبی (ع) است. آرامگاه این شخصیت مذهبی و دینی در یک منطقه زیبا بنام کن در استان تهران واقع شده است. این منطقه در میان کوه‌ها قرار دارد. تا همین چند سال پیش برای رفتن به امامزاده داوود به علت طولانی بودن مسیر و سنگلاخی و صخره ای بودن آن نیاز به چهارپایانی مانند الاغ و قاطر بود. اهالی تهران برای رفتن به امامزاده بایستی خود را به منطقه فرحزاد برسانند و از آنجا با الاغ یا قاطر به بالای کوه صعود نمایند. قاطرها درست روی لبه جاده مشرف به دره حرکت می کردند و کسانی که سوار قاطر بودند چشمان خود را می بستند تا منظره وحشتناک دره را از بلندای پشت قاطر نبینند.

. بالاخره بعد از ساعتی به امامزاده رسیدند. زیارت به جا آوردند و نماز خواندند. پس از نماز خدیجه سلطان به راز و نیاز پرداخت و شکر خدا را به جا آورد که عبدالله در کنار سایر فرزندانش با او زندگی می کند و همه همراه هم هستند و این که خدمت سربازی را به پایان برده و حالا شغل مناسبی هم دارد. از خداوند طلب نمود تا عروسی زیبا و شایسته نصیب عبدالله کند. سپس سر به سجده گذاشت و صد مرتبه یاالله و صدمرتبه یا ارحم الراحمین گفت و در حالی که قطرات اشک از چشمانش جاری بود سر از سجده برداشت. جانماز خود را جمع نمود تا با دخترانش برای صرف ناهار بروند. در همین هنگام نگاهش متوجه خانمی شد که با دو دختر جوانش مشغول زیارت بودند. سیمای زیبا ، صورت معصومانه و نگاه مهربانانه یکی از دخترها چشمان خدیجه سلطان را گرفت به طوری که نتوانست از او چشم بردارد. به دخترانش گفت برای رفتن به ناهار عجله نکنید . کمی صبر کنید چون دعایم را مستجاب می بینم.

این داستان در ادامه هفته قبل می باشد لیکن عجالتا به سال ها قبلتر می رویم و ماجرا را از حدود سال های اوایل دهه ۱۲۶۰ شمسی پیگیری می نماییم.

موچول دختر ناظم التجار

پرده اول
بهار كم كم درحال جمع كردن بساط خود بود . اواخر خرداد ماه ، هوا روبه گرمي مي رفت . تهران قديم در خرداد ماه با باغ های بزرگ و چنارهای قدیمی هنوز خنك بود . تك و توك شكوفه ها را مي شد بر روي درخت ها ديد . آن روز محله جنب و جوش ديگري داشت . خانه ناظم التجار پر رفت و آمد بود . نوكرها و كلفت ها در حال كاركردن مرتب از اين سو به آن سو می رفتند . هر از چند گاهي در بزرگ خانه به صدا در مي آمد وپشت آن يا يك گاري بار ميوه و آذوقه در حال خالي كردن بار خود بود و يا می شد همسايه ای را دید که براي كمك آمده بود . همسایه ها ناظم التجار را هم دوست داشتند و هم احترام می کردند . او یزرگ محله بود و در مواقع نیاز دادرس و یاور اهل محل . لذا در چنین روزی همه محله خصوصا زنان و دختران برای کمک از هم سبقت می گرفتند .درون دومین اتاق پنج دري که عمود به سرسرای بزرگ ساختمان و در ضلع غربی قرار داشت پر از زن بود . دو به دو يا چندتايي در حال نجوا با هم بودند و گاه به گاه با انگشت اشاره دختر ناظم التجار را به هم نشان مي دادند . موچول دختر نازدانه ناظم التجار تاجر معروف شهر و بزرگ محل زير دست مشاطه گران نشسته و در افكار خود غوطه مي خورد . آخرین روزها و ساعات اقامت در خانه پدری به سرعت سپری می شد و او که هنوز نوجوانی را درست تجربه نکرده باید به منزل شوهر برود . آیا این هم شبیه همان خاله بازی های زمان کودکی است که با دختران فامیل و همسایه هرروز تکرار می شد ؟ ناظم التجار آرام و قرار نداشت . با این که دستورات لازم را به مباشر و خدمه منزل داده بود اما خود مرتب از اين اتاق به آن اتاق سر مي كشيد و به نوكرها و كلفت ها دستور مي داد . عجله كنيد وقت زيادي باقي نمانده . اما گویا با این تقلا سعی داشت التهاب درونش را تسکین بخشد . علیرغم نشاط و خوشحالی قلبی اش ، چیزی از جنس نگرانی سراسردلش را چنگ می زد .
حوض بزرگ وسط حیاط که صبح همین امروز توسط میراب محله سفارشی از آب قنات حاج علیرضا آب انداخته شده بود مملو از ميوه هاي نوبرانه تابستاني دل ربایی می کرد . كلفت ها با دقت ميوه ها را شسته و در سینی های بزرگ نقره و بر روی برگ های درخت مو که چون فرشی سبز بر کف سینی پهن می شد ، مي چيدند .
خركچي ها سيني هاي بزرگ شيريني را از قنادي آوردند . ناظم التجار تك تك شيريني هاي هر سيني را امتحان كرد و پس از اطمينان از تازگي و كيفيت آنها دستور داد تا آنها را در ديس هاي چيني چيده و در اتاق هاي پذيرايي بگذارند . نوکرها ضلع غربي حياط بزرگ خانه كه تقريبا تماما سايه ديوار بلند آن ، آفتاب را پوشانده بود پس از جارو و آب پاشي فرش كردند و چند مخده در اطراف گذاشتند . بوی کاهگل خیس خورده احساسی خوش آیند بر مشام می آورد . اینجا محل عروسي موچول دختر ناظم التجار است . به رسم مردم تهران ، بزرگان شهر هفت شب عروسي داشتند و شب اول اختصاص به تجار ، روحانيون و بزرگان شهر داشت . امروز كه آخرين پنجشنبه خرداد است اولين روز از جشن عروسي دختر ناظم التجار می باشد . آرايشگر آخرين هنر خود را به كار برد و تتمه ظرف سرخاب و سفيداب را بر روي صورت عروس نقاشي كرد. مادر عروس را صدا كرد تا شاهكاري را كه از دخترش ساخته بود نشان دهد . مادر عروس بي اختيار فرياد كشيد لاحول و لا قوه الا بالله و كيسه اي سكه نقره در كف دست مشاطه گر گذاشت . حاضران کل کشیدند و دست زدند . هاجر دختر ننه قمی بر روی طشت ضرب گرفت تا کبری خانم همسرقصاب محل طاقت نیاورد و برخیزد تا قرهای کمرش را به رخ همه بکشد . صورت كوچك موچول غرق بزك و سرخاب و سفيداب همچون عروسك خودنمايي مي كرد . الحق كه از زيبايي حرف نداشت . هيكل ريزه ميزه و جثه كوچك او اينك زير آرايش سنگين گم شده بود . همه به زيبايي و شكوه عروس غبطه مي خوردند . صداي دهل پشت در منزل ناظم التجار بلند شد . ضرب دهل و نواي فلوت همه را به درون كوچه كشاند . داماد به همراه اقوام خود به منزل عروس رسيده بود . داماد جواني خوش سيما بود كه سبيلي پشت لب داشت . قد كشيده و هيكل ورزشكاري او جلب توجه مي كرد . لباده شيك و بلندي به رنگ سورمه اي به تن كرده و كلاهي فينه اي به سر نموده بود كه قد اورا بلندتر نشان مي داد . درميان سلام و صلوات حضار و صداي ني و دهل داماد به حياط منزل ناظم التجار وارد شد. در آستانه ورودي به ساختمان ، ناظم التجار به استقبال داماد آمد. ابراهيم که اهل بازار اورا آمدابراهیم صدا می زدند در لباس فاخر دامادی جلوه ای دیگر داشت . به رسم ادب خم شد تا بر دستان ناظم التجار بوسه بزند اما ناظم التجار او را در آغوش گرفت و صورتش را بوسيد .ساعتي به غروب مانده پيشنماز مسجد بزرگ محل و توليت امامزاده يحيي از در وارد شد . ناظم التجار وديگر بزرگان به استقبال آقاسيد به وسط حياط رفتند . آقا سيد نگاهي به اطراف انداخت . در گوشه حياط ديگ هاي بزرگ پلو و خورش را ديد كه نصف حياط و تقريبا تمام قسمت شرقي آن را پر كرده بود . حوض بزرگ حياط كه آن را به دو قسمت شرقي و غربي تقسیم می کرد يعني قسمتي كه اختصاص به پخت غذا داشت و قسمت ديگر براي نشيمن فرش شده بود را برانداز كرد. قدم به قدم حياط با مشعل هاي آتش و چراغ هاي زنبوري بلژیکی كه به تازگي از بادکوبه وارد شده بودند تزيين و از يك ساعت به غروب روشن بودند . آقاسيد به ناظم التجار رو كرده و گفت جناب ناظم روز را مهمان شب منزل كرده ايد . ناظم التجار بلافاصله گفت اختيار داريد با قدم رنجه شما كه چون خورشيد هستيد منزل ما منور شده و انشاالله پس از مراسم عقد، نماز جماعت مغرب و عشاي امشب را همينجا در حياط در خدمت شما هستيم . سيد خنده اي زير لب كرد و تبسم كنان داخل سرسرا شد .خانم ها زير بغل هاي موچول را گرفته و اورا بر سر سفره عقد نشاندند. تور سفيد بر روي سر موچول او را زيباتر كرده بود . سفره عقد درون اتاقي پهن شده كه با دري دولنگه به سرسراي بزرگ خانه باز مي شد . دولنگه بسته و چفت شده بود تا نامحرمی بی هوا وارد محفل زنان نشود . پرده هاي پشت شيشه ، منظره درون اتاق را از ديد افراد درون سرسرا پنهان مي داشت . گاه گاهي زنان و دختركان فضول از گوشه هاي پنجره و زير پرده دزدكي به درون سرسرا نگاهي مي كردند تا شايد زودتر از ديگران داماد را ببينند تا بنوانند شرحه اي از قد و قيافه وي به موچول بدهند . پشت اين دو لنگه در، سفره اي بزرگ پهن بود كه در بالاي آن آينه اي قدي و دو شمعدان كه هر يك جاي چهار شمع داشت خودنمايي مي كرد . جلوي آینه و شمعدان خنچه عقد كه درون آن با نان سنگك، سبزي ، كله قند مقداري سكه و چند شمع روشن تزئین شده بود قرار داشت . قرآن بزرگي كه بر روي رحل قرارگرفته در جلوي خنچه و بر صدر، سجاده نماز ترمه بود و در پايين سجاده موچول رو به قبله منتظر آينده غرق در تفكرات خود و در زيرلب مشغول به دعا بود . آقا سيد به انتهاي سرسرا آمد و جلوي در دولنگه اي كه به اتاق عقد باز مي شد ايستاد . كرسي چهارپايه اي براي آقا آوردند . همه مردان حاضر در مجلس گرد وی جمع شدند . آقا سيد رو به ناظم التجار كرده و گفت آقا ناظم اجازه مي دهيد ؟ در همين هنگام قلب ناظم التجار به لرزه افتاد . عرق سردي بر روي پيشانيش نشست . بار الها مي خواهند اجازه بگيرند تا دختر نازدانه اش را از او جدا كنند . با پايان مراسم دختر روانه خانه شوهر مي شود . شبها كه به خانه بيايد ديگر نازدانه به استقبال نخواهد آمد و آغوش به روي پدر نخواهد گشود . ديگر پدر غمخواري در منزل ندارد ولي چاره چيست . بايد دختر را روانه خانه شوهر كرد هرچند خانه خالي از گوهر وجود دختر شود . با صداي لرزاني كه به سختي از گلو در مي آمد گفت حاج آقا بفرماييد . آقا سيد شروع به حمد و ثناي الهي كرد بر خاتم پيامبران سلام و صلوات فرستاد . آيه و انكحوالايامي را قرائت كرد و سپس وكالت خواست . عروس خانم وكيلم ؟ پس از سه بار تكرار آنچه آمدابراهيم و ديگر حاضران شنيدند صداي ريز زنانه اي بود كه گفت با اجازه پدر عزیزم بله . با اين بله بند دل آمد ابراهيم و ناظم التجار پاره شد اما این کجا و آن کجا . صدای کف و جیغ و خنده همه جا را پر کرد ولی ناظم التجار چیزی نمی شنید .

پرده دوم
26 تیر 1270 شمسی
روز عید قربان بود . موچول نماز صبحش را سلام داد و بی اختیار بر روی سجاده اش از حال رفت . دردی که چند روزی بود به آرامی می آمد و می رفت از اواخر دیشب شدت گرفته بود به طوری که نمی گذاشت راحت بخوابد . بیشتر به حالت نشسته شب را به صبح رسانده بود . با صدای اذانی که از مناره امامزاده یحیی به گوش می رسید به سختی بلند شد وضو گرفت و نماز صبحش را خواند اما درد به شدت فزونی گرفته بود به طوری که دیگر نتوانست تعقیبات نماز در روز عید قربان را بخواند . آقا ابراهیم وضعیت موچول را که دید سراسیمه پشت در اتاق ماه جبین خانم رفت . زن مسن و مهربانی که نه تنها مسئول انجام امور منزل بود بلکه چون دایه ای مهربان مونس و مواظب موچول بود . از شب عروسی، ناظم التجار ماه جبین را همراه موچول کرده بود تا نازدانه اش در منزل شوهر احساس تنهایی نکند و در انجام امور خانه یار و یاور او باشد . ماه جبین سراسیمه برخاست و نزد موچول آمد . با مشاهده حال موچول و معاینه وی به آقا ابراهیم گفت آقاجان به گمانم وقتش فرا رسیده باید قابله را خبر کنم . برخاست تا چادر و چاقچور کرده به دنبال قابله از منزل خارج شود. آقا ابراهیم گفت تو پیش موچول بمان ، من خودم قابله را خبر خواهم کرد . قبایش را به تن کرد ، شال کمرش را بست و کلاهش را به سر گذاشت و از منزل خارج شد . کوچه ها خلوت بود و تنها گاه گداری مردانی را می شد دید که بقچه به بغل عازم حمام بودند یا از حمام برمی گشتند . درمحله پایین دست، میراب درحال پرکردن آب انبار بعضی از خانه ها بود . چوپان های اطراف شهر هم با گله گوسفندها می آمدند تا قربانی روز عید مهیا باشد . ابراهیم دوباره داشت پدر می شد. با خود فکر می کرد اگر این فرزندم هم پسر باشد . چه قدر مایه مباهات من خواهد شد . چقدر مایه روشنی چشمم خواهد بود ولی به خود نهیب زد فرزندم سالم باشد ، عمرش به دنیا بماند ، از دستبرد آل مصون بماند ، پسر و دخترش تفاوت نمی کند . به امامزاده که رسید رو به گنبد ایستاد . دستش را به روی سینه گذاشت و سلام داد . آقای مهربون موچول و بچه ام را به تو سپردم . مباد مثل زایمان اولش شود. عمر بچه اول ما که به دنیا نبود . دخترک بیچاره هنوز به هفت روز نرسیده آل او را برد. آقا جون این بچه را برایم نگه دار . هنوز هوا گرگ و میش بود که به در خانه خجه خانم قابله رسید. محکم در را به صدا درآورد و چند بار تکرار کرد . بعد از چند بار کوبیدن ، صدای پای زنی که به در نزدیک می شد همراه با صدای خواب آلوده ای که مشغول غرولند بود شنیده می شد اوهوی کیه که این وقت صبحی داره درو از پاشنه در می آره ؟ هنوز در کاملا باز نشده بود که ابراهیم به صدای بلند گفت : خجه خانم منم آمدابراهیم ، تورو خدا عجله کن. وقت زایمان موچول رسیده . خجه خانوم که خواب از سرش پریده بود با دیدن ابراهیم گفت اوا آقاجان شمایی؟ خدا مرگم بده. شما برگرد پیش زنت مواطبش باش آل نیاد سراغش من جلدی نمازمو می خونم و می آم . ابراهیم گفت ننه جان بدو ها . خجه خانم چشمی گفت و به داخل برگشت . ابراهیم راه آمده را بازگشت . به منزل که رسید هوا روشن شده بود. ماه جبین طشتی بزرگ داخل اتاق کنار رختخواب موچول گذاشته و دیگ آب بزرگی بر روی اجاق قرار داده بود تا همه چیز برای قابله آماده باشد . دو ساعت از زدن آفتاب می گذشت که صدای ونگ بچه خانه را پر کرد . ماه جبین از اتاق بیرون آمد و به آمد ابراهیم که مضطرب وسط حیاط ایستاده بود گفت : آقاجان چشمت روشن . بچه پسرکه نه شاه پسره. موچول هم سلامت است . ابراهیم مشتی اسکناس را به دست قابله داد و گفت این هم عیدی و هم مشتلق برای خبر خوب. آمد ابراهیم روی زمین حیاط نشست و رو به قبله سر به سجده گذاشت: سبحان ربی الاعلی و بحمده . الهی شکرا شکرا شکرا .

پرده سوم
یاالله ، صاحب خونه تشریف دارین ؟ این صدای ناظم التجار بود که درشب ششمین روز از تولد نوزاد در حیاط منزل پیچید . آمدابراهیم به سرعت به داخل حیاط آمد . سلام علیکم . خیلی خوش آمدید، منور فرمودید . ناظم التجار پیشانی ابراهیم را بوسید . چشمت روشن پسرم ، قدم نورسیده مبارک . ناظم التجار پس از گفتن این کلمات داخل ساختمان شد و یک راست به اتاق موچول رفت. موچول به استقبال پدر به درگاه اتاق آمده بود . خم شد و بر دستان پدر بوسه زد . ناظم التجار موچول را در آغوش فشرد . بعد از شوهردادن دختر این جزو معدود دفعاتی بود که می توانست نازدانه اش را در آغوش بگیرد ، ببوسد و اورا نوازش کند . دلش نمی خواست این لحظات بگذرد ، اما ماه جبین قنداق نوزاد را بلند کرده و منتظر بود به آغوش پدربزرگ بگذارد . با بی میلی موچول را رها کرد ، دست در جیب بغل لباده کرد و یک عباسی بیرون آورد و به عنوان مشتلق کف دست ماه جبین گذاشت و سپس با شادی تمام نوه عزیزش را در آغوش گرفت . بوسه ای آرام از روی لچک سر بچه گرفت و سپس رو به قبله نشست . در گوش راستش اذان و در گوش چپش اقامه گفت ودر حق نوزاد دعا کرد . آنگاه از ابراهیم پرسید برای این کاکل زری چه نامی انتخاب کرده اید ؟ ابراهیم گفت اختیار دارید . انتخاب نام با شما است . هر آن چه شما بگویید مورد تایید ما خواهد بود . ناظم التجار از روی رضایت سری تکان داد . به روی ابراهیم و نوزاد نگاهی انداخت و گفت حقا که شایسته فرزندی ابراهیم در روز عید قربان اسمعیل است و بس.

پرده چهارم
در با صدای وحشتناکی به شدت بسته شد . صدا آنقدر بلند و مهیب بود که بند دل را پاره می کرد. موچول از پشت شیشه اتاق که کاملا با بخار پوشیده شده بود به درون حیاط نگاه کرد. برف شدیدی که چند روز گذشته باریده بود همه جا را پوشانده و جز سفیدی چیزی دیده نمی شد . یخی ضخیم که حالا برف هم بر روی آن اضافه شده بود تمام سطح حوض را فرا گرفته بود و تمام باغچه ها با این پوشش سفید همراه سایر محوطه یک دست شده بود . هوا به شدت تیره وتار بود . با اینکه هنوز غروب نشده بود اما همه جا تاریک بود . بر روی سفیدی برف شبحی در حال حرکت دیده می شد . موچول چادر نمازش را به سر کرد و شتابان به بیرون از اتاق رفت . این که بود که این چنین در را بست ؟ این کیست که خود را به سختی بر روی برف می کشد ؟ در ساختمان باز شد . موچول پدرش را دید که وارد ساختمان شد . آری این ناظم التجار بود اما از هیبت همیشگی و لب خندان و چهره بشاشش خبری نبود . گویی آوار بر روی او خراب شده و او خود را از زیر خروارها خاک بیرون کشیده است . موچول سلام کرد . سلام آقاجون ، خوش اومدین . ناظم التجار سرش را بالا نیاورد . با صدایی که گویی از ته چاه در می آید در جواب به یک کلمه سلام سرد بسنده کرد . از رویا رویی با موچول وحشت داشت . به دستش یک دستمال یزدی به حالت بقچه بود که چیزهایی درون آن بود . بقچه را بر روی پله های ورودی گذاشت و همانجا بر روی اولین پله نشست . آقاجون خیر است . امشب زودتر اومدین منزل . برای نماز جماعت نرفتین ؟ نه ، حالم خوش نبود . این جواب مختصری بود که پدر به سوال دختر داد . دیگر منتظر نشد بقیه سخنان دختر را بشنود و به حیاط بازگشت . طاقت چشم تو چشم شدن با موچول را نداشت . الهی بمیرم براتون . جمله ای بود که در دهان موچول خشکید زیرا قبل از آن ناظم التجار به حیاط رفت و در رابست . خدایا چه شده ، پدر عزیزم بیمار شده ؟ چرا امشب اینقدر سنگین و خشک است ؟ موچول ناراحت و حیران سریع به مطبخ رفت . کتری آب را را روی اجاق گذاشت. با آتیش زنه ذغالی را روشن کرد و توی اجاق انداخت . با فوت های محکم آتش را گیراند . حالا با تمام وجود سرمای سخت زمستان را حس می کرد . چند روزی بود که دلش شور می زد . انگار توی دلش رخت می شستند . سه هفته پیش ابراهیم اورا به منزل پدرش آورده و گفته بود چند روزی نزد پدرت باش تا خودم بیایم دنبالت و به منزل برگردیم . اما چند روز سه هفته شده بود و از ابراهیم خبری نبود . تنها دلخوشی و مونس و همراه موچول ، اسمعیلش بود که حالا هفت سال داشت . پسری شاداب و زبر وزرنگ که نورچشم و محبوب ناظم التجار بود .
یک هفته ای می شد که اسمعیل سرما خورده و تب کرده بود . موچول آنقدر برف ها را آب کرده و با برف آب شده اسمعیل را پاشویه کرده بود که تمام دستانش از سرما خشکیده بود و هر چه روغن دنبه به پشت دست ها می مالید افاقه نمی کرد . این چند روزه هرگاه غم و اندوه اورا فرا می گرفت یاد هاجر و اسماعیلش می افتاد . خدایا ابراهیم هاجر ، او و پسرش را در بیابان برهوت تنها رها کرد و رفت . من چرا ناشکری کنم که ابراهیم من ، همسر و فرزندش را در خانه پدر گذاشته و رفته است . صدای پای پدر را شنید که به اتاقش رفت . به پشت در اتاق پدر آمد تا حالش را بپرسد اما پدر که نمی خواست با موچول رو به رو شود همین که حضور موچول را احساس کرد سجاده را پهن و به صدای بلند مشغول اذان مغرب شد . موچول به بالین اسمعیل رفت که در خواب بود . دستش را بر پیشانی او گذاشت . خدا راشکر کاملا خنک بود . اسمعیل به راحتی نفس می کشید و این نشان از بهبود حالش می داد .
ناظم التجار نماز مغرب و عشا را همراه با نماز غفیله و نوافل بجا آورد و عمدا هر چقدر می توانست مستحبات را کش داد . سرانجام به جایی رسید که مجبور بود سجاده را جمع کند . حالا که با خدای خود راز و نیاز کرده بود سبک تر شده و می توانست با موچول روبرو شود .
موچول با سینی چای که با قندانی پر از پولکی همراه بود وارد شد . چای را مقابل پدر گذاشت و دو زانو پشت سر وی نشست . آقاجان قبول باشه . خدا بد نده ، چه شده ؟ فدایتان شوم چرا حالتان خوش نیست ؟ قبول حق باشه دخترم . چیزیم نیست بهترم . صدای ناظم التجار حالا صاف و آرام بود . به آرامی به سمت دخترش برگشت . آقاجون زحمت بکش اون بقچه دستمال یزدی من را بیار . موچول به سرعت برخاست . به سمت پله ورودی ساختمان رفت . بقچه هنوز همانجایی بود که پدر موقع ورود گذاشته بود . بقچه را برداشت و به آن نگاه کرد . این بقچه یادآور چه خاطرات خوشی برای موچول بود . شب هایی که اعیاد مذهبی بود همیشه پدر از آمیزحیدر قناد که تو بازارچه شیرینی پزی داشت نون یخی یا شیرینی نخودچی می خرید و تو این دستمال می گذاشت و وقتی که به خونه می رسید می گفت موچول بقچه را باز کند تا با دیدن شیرینی ها ذوق کرده و بپره تو بغل پدر . تو تابستون ها هم همیشه سر ظهر که پدر تو گرما به خونه می اومد یه گرمک بزرگ توبقچه آورده بود . گرمک را می تراشیدند و با شکر و یخ قاطی می کردند و چه حالی میداد خوردن آن با نان و پنیر تو گرمای تابستون . موچول بقچه را به دست پدر داد و خواست از اتاق بیرون برود که صدای آمرانه پدر راشنید . دخترم بنشین. موچول نفهمید چرا موقعی که می خواست بنشیند زانوانش لرزید . دست ناظم التجار به سمت بقچه دراز شد . با دستانی که آشکارا می لرزید شروع به باز کردن دو گره ریزی کرد که با دقت به لبه های طرفین مقابل دستمال که به هم رسیده بودند زده شده بود . چشم موچول به دستان پدر و گره هایی بود که باز می شد . خدایا گره مشکلات همه را باز کن . این دعایی بود که بی اختیار بر زبان موچول جاری شد . دستان لرزان پدر از میان بقچه پارچه ای را درآورد که دور چیزی پیچیده شده بود . وقتی تای پارچه ها باز شدند چشم موچول به دفتری افتاد که روی جلدش تا خورده بود. یک لحظه پیش خود فکر کرد حتما پدر برای مکتب رفتن اسمعیل دفتری تهیه کرده یا شاید عم جزئی است که برایش خریده تا قبل از رفتن به مکتب قرائت قرآن را بیاموزد . اما دلشوره رهایش نمی کرد . ناظم التجار دفتر را به دست گرفت . سرش را بلند کرد و چشمانش را در چشم موچول دوخت. دخترم شوهرت قباله عقدت را پس فرستاده . خدا به تو صبر دهد . تا وقتی زنده ام خودم نوکر تو هستم . هرچه از دستم برآید در حقت کوتاهی نخواهم کرد . نمی دانم چرا این کار راکرده . به من که رو نشان نمی دهد . قباله را با پیغام فرستاده . تازه گفته اسمعیل را به پیش او برگردانم . موچول چیزی نمی شنید . حالا آوار روی سر او خراب شده بود . تمام کاخ خوشبختی خود را در طرفه العینی ویرانه می دید . تمام اتاق از لابلای اشک هایی که از چشمانش سرازیر گشته، تار تار بود . یک لحظه خود را پشت در دولنگه سرسرا دید . چشمش به آقاسید افتاد که با خنده ای برلب می پرسید عروس خانم وکیلم ؟

پرده پنجم
اسماعیل با دیدن نمای خانه پدری با شیطنت دست خود را از میان دست های زبرماه جبین بیرون کشید و با سرعت داخل دالانی شد که انتهای آن به هشتی ورودی خانه ختم می شد . همواره هنگام عبور از این دالان و هشتی ترس وجودش را فرا می گرفت . در تاریکی این دهلیز که دم دمای غروب آخرین پرتوهای نور خورشید به زحمت راهی به درون آن می یافت ، به راحتی سایه اجنه را روی گوشه و کنار یا روی طاق هشتی می دید . سایر اوقات هنگام عبور از اینجا گوش هایش را می گرفت تا صدای ناله ننه جنی را نشنود . اما حالا که بعد از چند هفته به خانه برمی گشت و ذوق دیدار پدر را داشت ترس نمی توانست جلودار سرعتش در ورود به خانه، جلوتر از ماه جبین باشد . وقتی به حیاط منزل وارد شد ایستاد و کلاه پشمی اش را از سر برداشت . آب بینی اش را که پشت لبش سرازیر شده بود با کف دست پاک کرد . صورتش از شدت سرما عین لبو سرخ شده بود و بازدم نفسش بخار سفید غلیظی بود که از دهان به سمت بالا رقص می خورد . جز درون باغچه ها برف باقی صحن حیاط را پارو و همه جا را تمیز کرده بودند . یخ ضخیمی که سطح آب را پوشانده بود دورادور تیرچوبی درون حوض را گرفته بود و آن را شبیه کشتی به یخ نشسته ای کرده بود . گربه چاق خاکستری آرام آرام به نزدیک اسماعیل آمد و شروع به میومیو کرد . گویا تنها او به استقبال اسماعیل آمده بود . دوان دوان سه پله گوشه حیاط پایین را بالا رفت تا به حیاط بالایی که با این پله ها در سطح بالاتری از حیاط اول قرار گرفته بود وارد شد . در ورودی ساختمان چهار قدم بزرگ تا پله ها فاصله داشت . عجله اسماعیل کار دستش داد و بر روی یخ نازکی که دور از دسترس نور خورشید هنوز اینجا بر کف خشت های حیاط باقی بود سر خورد. صدای شترق نشان از زمین خوردن اسماعیل داشت . ماه جبین که تازه به وسط حیاط پایینی رسیده بود بر سرعت قدم هایش افزود تا خود را به اسماعیل برساند . خدا مرگم بده . تورو خدا ببین امانت مردم را این همه راه تو این یخ بندون سالم تا اینجا رسوندم حالا باید جلوی باباش سنگ روی یخ بشم . آخه جونم مرگ شده یه ذره یواشتر . آخه دیدن اون بابای تحفه ات اینقدر ذوق و شوق نداره . الهی بمیرم برای موچولم که بی اون، این خونه صنار ارزش نداره . ای ددم وای ، خدا را می بینی تا همین چندروز پیش خانوم این خونه موچول خودمون بود حالا معلوم نیست بی خانوم خانوما اینجا چه حال و روزی پیدا کنه . آخه من اسماعیل رو به دست کی بسپارم . ابراهیم که اونقدر تو بازار سرشو شلوغ کرده که وقت بچه داری رو نداره . از قدم پای موچول حالا سه تا حجره چند دهنه تو بازار داره اما نمی دونم کی برای موچولم طلسم گرفته که این دختر رو بدبخت کرده . ماه جبین همینجور که زیرلب غرولند می کرد به بالای پله ها و حیاط بالایی رسید . دست اسماعیل را گرفت و از زمین بلند کرد . جلوی لباس اسماعیل از رطوبت زمین خیس و گلی شده بود . خراش کوچکی روی پیشانی اش دیده می شد . کلاه پشمی اش چند قدم جلوتر جلوی در ورودی ساختمان افتاده بود . ماه جبین همان طور که دست اسماعیل را درون مشتش محکم گرفته بود کمی جلو رفت . خم شد و کلاه را برداشت . هنوز نیم خیز بود که در ساختمان با صدایی قیژ مانند باز شد . ماه جبین ابتدا دو لنگه گالش مشکی را دید که در وسط آن پاچه شلوار گشادی با کش برروی کفش گتر شده بود . شلوار مشکی ضخیمی از جنس دبیت تا سرزانو دیده می شد اما از زانو تا کمر دامنی به رنگ قرمز ملایم که دور لب پایینی آن توردوزی شده بود قرار داشت . ردیف النگوهای طلا که از زیر آستین بیرون آمده و سپس برجستگی های بزرگ سینه که علیرغم گشادی بالاتنه که پیراهن کوتاه ابریشمی بدون یقه ای به رنگ سفید با گل های سرخابی و زینت داده شده با انواع دگمه های مروارید بود جلب نظر می کرد . ماه جبین حالا صورت زنی سبزه رو را می دید که به غایت معمولی بود . چانه بلندی که پایین تر از لب و دهانی قرار داشت که وقتی بسته بود زیباتر می نمود . دماغی استخوانی و سربالا با لپ هایی که به لطف سرخاب سرخ سرخ بود . چشمانی درشت با ابروانی کشیده و قیطانی که همه این مجموعه به لطف چارقد قالبی سفید یک دست گردی خوشایندی را به نمایش می گذاشت . الله اکبر عجب قدی ، جمله ای که بی اختیار ماه جبین زیرلب گفت . چشمان نافذ و گیرای زن ، ماه جبین را که حالا تمام قد ایستاده بود میخ کوب نمود .
چه خبره ؟ این همه سرو صدا راه انداختین . صدایی بود که با لهجه غلیظ ترکی از حلقوم زنی که در آستانه در ظاهر شده بود خارج شد . ماه جبین خود را جمع و جور کرد . سلام باجی . من دایه این خونه ام . شما حتما جای گلین خانم اومدین . ننه مرده از بس کمر و پایش درد می کرد پسرش با خود اونو به دهات برد . آقا اومده منزل ؟
زنی که در آستانه در بود به ترکی و با سرعت شروع به بلغور کردن کلمات کرد . ماه جبین همینقدر فهمید که رگبار فحش و ناسزا است که نثارش می شود .
اوهوی اینقدر ترکی بلغور نکن . اینجا خونه تهرونی هاست . اینجا باید یاد بگیری فارسی حرف بزنی . ماه جبین با گفتن این کلمات قدرت پیدا کرد و به سمت زن تا آستانه در پیش رفت . حرف دهنتو بزن زنیکه عوضی . اون پسره لندهور رو بده به من راهتو بکش و برو . دیگه تو رو اینورها نبینم که قلم پاتو خرد می کنم . سلیطه خانوم ، گلین ملین همسفره های تو کلفت خانوم هستند . اینو بدون من خانوم این خونه هستم . اینو برو به اون بقیه هم بگو .
با شنیدن کلام آخر، ماه جبین دیگر چیزی نمی شنید . ای آقا ابراهیم اون از قباله پس فرستادنت این هم از تنبون نودرست کردنت . راست میگن این مردها رو نمی شه شناخت . عجب این همون ابراهیم نازنین خودمونه ؟ یعنی آدمها به این سرعت عوض می شن یا بنده خدا چیزی تو سرش خورده . اما نه به گمونم طفلی رو براش طلسم گرفته اند . دست اسماعیل را تو دست زن گذاشت و به زحمت فقط توانست بگویدجون شما و جون اسماعیل .

پرده ششم
ابراهیم گردن باریک تنگ بلور را به دست گرفت و کاسه لعابی را پر از دوغ کرد . جرعه جرعه تمام دوغ درون کاسه را سرکشید .
خدایا شکرت ، عذرا دستت درد نکنه ، انصافا عجب دست پختی داری .
نوش جونت ابراهیم جان . کجاشو دیدی . اونقدر جور واجور برات غذای خوشمزه بپزم که تو عمرت نخورده باشی .
ابراهیم زیرچشمی به اسماعیل نگاه کرد . پسرک دوزانو و مودب نشسته و هنوز مشغول غذا بود . چقدر دل ابراهیم برای اسماعیلش تنگ شده بود . وقتی اسماعیل آخرین لقمه غذا را فرو داد ابراهیم او را به آغوش گرفت .
پسرم عزیزم جیگرم خب تعریف کن ببینم . تو دلت برای آقاجونت تنگ نشده بود . راستی حاج آقا ناظم حالش چطوره ؟ بعد صدایش را کمی آهسته تر کرد و زیرگوش اسماعیل گفت حال مامان موچول چطوره ؟ همین که صدای پای عذرا را شنید که از پشت در داخل اتاق شد به سرعت حرفش را عوض کرد .
اسماعیلم امشب پیش آقاجونش می خوابه . عذرا به صدای بلند گفت اوا ابراهیم جان تورو خدا جلواسماعیل این حرفا رو نگو . ماشاالله برای خودش مردی شده . پسر باید مرد بار بیاد . تو ولایت ما پسر بچه ها یه پا برا خودشون مرد هستند . جایش را تو اتاق اونور حیاط کنار هشتی انداختم و در حالی که نیشخندی روی لب داشت دور از چشم اسماعیل چشمکی به ابراهیم زد .
آخه زن هوا سرده ، بچه می چاد .
آقاجان این چه حرفیه . منقل آتیش درست کردم گذاشتم تو چال اتاق . اتاق شده عینهو تنور نونوایی . شما خیالت راحت باشه . این بچه رو بسپار دست من . چنان مردی ازش بسازم که تو تاریخ ازش یاد کنن .
باشه حالا که مقدر بوده مادری این بچه با تو باشه خودت می دونی و اون . بغض راه گلوی اسماعیل را گرفته بود . وقتی ماه جبین دست او را تو دست این زن غریبه گذاشت و رفت انگار همه خوشی ها که اسماعیل از دیدار پدر داشت پرکشید و رفت . خواست اعتراضی بکنه که عذرا دستش را محکم فشار داد و اورا به درون ساختمان کشید . اسماعیل که خیسی لباس و رفتار تند عذرا لرزه به اندامش انداخته بود با دیدن کرسی وسط اتاق به سمت آن دوید تا مثل روزهای دیگری که از راه می رسید و سردش بود و به زیر کرسی پناه می برد و آن قدر آن زیر می ماند تا نقسش رو به خفگی می رفت ، خود را از این لرز رهایی بخشد . اما نهیب عذرا در هنگامی که اسماعیل تازه دستش را به سمت لبه لحاف کرسی برده بود او را در همان حال نگه داشت .
بچه زود بیا اینور . الان تشک و لحاف نازنین منو نجس می کنی . یاالله بدو برو تو صندوق خونه . همون جا بشین تا خشک بشی . فقط بپا دست به چیزی نزنی و جایی را خیس نکنی . از وقتی که پایش به خانه رسید تا همین نیم ساعت قبل یعنی از یک ساعت به اذان مانده تا یک ساعت و نیم از شب رفته با لباس خیس توی صندوقخانه که پشت آخرین اتاق قرار داشت توتاریکی و سرما نشسته بود و مثل بید به خودش می لرزید . یاد کرسی گرم خونه پدربزرگش افتاده بود و از دوری مادر هق هق می کرد . نزدیکی های وقت آمدن ابراهیم به خانه که شد ، عذرا در صندوقخونه را باز کرد . از تو یکی از صندوق ها یک دست از لباس های اسماعیل را درآورد و به او داد تا لباس هایش را عوض کند .
زود باش اینقدر آبغوره نگیر . بدو لباسهایت را عوض کن ، دست و صورتت را هم با آفتابه و توطشتی که گوشه مطبخ هست بشور و بیا که الان بابات می آد . وقتی اسماعیل لباسهایش را عوض کرد گفت حالا بیا این پایین کرسی ، این گوشه بنشین . خوب گوشهایت را باز کن . دیگه مامان جونت اینجا نیست که لوست کند . همه کس تو من هستم . اگر حرف هایم را خوب گوش نکنی یا چغلی منو به بابات بکنی می دونی چیکارت می کنم . اسماعیل هاج و واج مانده بود . عذرا آهسته به او نزدیک شد . دستان اسماعیل را که مثل گوله یخ بود در دستش گرفت . از روی طاقچه یک جوالدوز برداشت و تند و تند چند بار نوک تیز جوالدوز را به پشت دستان او فرو کرد . جیغ و داد اسماعیل به هوا رفت . تورو خدا ، به کسی چیزی نمی گم . اسماعیل می گریست و التماس می کرد . ساکت بچه . الان دو تا سوزن بیشتر بهت نزدم . اگه یه موقع کفرمو در بیاری اونوقت یه جای سالم هم رو دستت نمی گذارم .
اسماعیل با یادآوری این صحنه ها جرئت نمی کرد تا پیش پدر لب به شکایت باز کند . هرگاه می خواست دهان باز کند چشمان عذرا با ابروهای کج کرده اش را می دید که برایش خط و نشان می کشید . عذرا پیش ابراهیم دستش را به سمت اسماعیل دراز کرد .
اسماعیل جونم پاشو عزیزم بریم تو رو تو جایت بخوابانم که خیلی خسته ای . می خواهم خودم برایت قصه بگویم . عذرا در حالی که در یک دستش دست اسماعیل و در دست دیگرش شمعی روشن بود از حیاط تاریک گذشت . وارد اتاق بغل هشتی که شدند تازه اتاق از حرارت خاک ذغال تو چال می رفت نم نمک گرم بشود . گوشه اتاق روی زیلوی کوچکی یک زیرانداز و یک بالاپوش پهن بود .
بدو برو همونجا کپه مرگتو بذار .
اسماعیل ترسان و ناله کنان التماس کرد تورو خدا بذار شمع اینجا باشه و روشن بمونه . عذرا غرید : غلط زیادی موقوف . خم شد ابتدا آتش درون چال را خاموش کرد . شمع را برداشت و از اتاق خارج شد و ازبیرون چفت دو لنگه در را بست . اسماعیل از ترس و سرما به گوشه اتاق پناه برد و بالاپوش را به خود پیچید . هر از چند گاهی صدای جیغ ننه جنی از توی هشتی شنیده می شد و سایه های ترسناک روی دیوار را اسماعیل از پشت شیشه پنجره روی در می دید . یک لحظه خود را در خانه پدر بزرگ دید . ناظم التجار او را بغل کرده و بالای اتاق در قسمت شاه نشین زیر کرسی داغ خوابانده بود . موچول با نگاه مهربانش به روی او لبخند می زد . لبخند مادر گرما و آرامش را به او بازمی گرداند که با صدای جیغ بلند ننه جنی افکار خوشش پاره شد و از ترس خود را زیر بالاپوش پنهان کرد . پرده هفتم
آمیرزا وارد حجره مکتب خانه شد . بچه ها که در حال شیطونی بودند به سرعت سرجای خود قرار گرفتند . دوزانو بر زمین نشستند و دستان خود را به حالت ادب روی زانو نهادند . سرها همه پایین بود اما زیرچشمی میرزا را می پاییدند . یک صدا باهم فریاد زدند : سلام آمیرزا . میرزا با غیظ گفت سلام و زهر مار . صدای شما تا چند خانه آن طرفتر شنیده می شود از بس جنگولک بازی در می آورید و نعره می کشید . چند بار بگویم وقتی وارد حجره شدید سرجایتان بتمرگید و درس هایتان را دوره کنید تا من بیایم . نیش بچه ها باز بود و بی خیال از تهدیدهای آمیرزا در فکر این بودند تا به محض خارج شدن وی این بار تو سر وکله چه کسی بزنند . میرزا قبل از آن که بنشیند خم شد وکتابی را که همراه داشت و با خود آورده بود روی میز کوچک و پایه کوتاهی گذاشت که در جلوی مخده در کنار دیواروسط حجره و رو به پنجره حیاط قرار داشت و جایگاه تدریس او بود . اما آمیرزا ننشست بلکه به سمت پنجره رفت . چفت بالای آن را باز کرد . با فشار یک لنگه پنجره را که به دیگری گیر داشت و تنها با فشار باز می شد را گشود . سوز سردی به داخل وزیدن گرفت . میرزا سرش را به سمت حیاط گرفت و به صدای بلند گفت : عباس اسباب فلک با اون ترکه آلبالو را بردار و بیا . با شنیدن ترکه آلبالو رعشه بر تنه بچه ها افتاد . آنها که با بازشدن پنجره نیم خیز شده بودند تا داخل حیاط را تماشا کنند فورا سر جای خود نشستند . زیرچشمی همدیگر را نگاه می کردند و در دل با خود می گفتند امروز نوبت کدام ننه مرده ای است تا ترکه های آمیرزا را نوش جان کند ؟ لحظاتی بعد در حجره باز شد و عباس خونه شاگرد آمیرزا با ترکه ای ضخیم و بلند همراه با اسباب فلک در دست وارد حجره شد . آمیرزا ترکه را از دست عباس گرفت و به وی گفت همینجا بایست لازمت دارم . رو به بچه ها برگشت و در حالی که ترکه را آرام به پای خود می زد گفت چقدر بهتان گفتم رضایت پدر و مادر از شما مهم است ولی مثل اینکه حرف حساب حالیتون نیست . اونی که تو خونه چموشی بکنه و درو همسایه را از خودش عاصی کنه باید بدونه با من طرف هست . من حالیش می کنم . حالا که زبان خوش حالیتون نیست با یک زبان دیگر حالیتون می کنم . از ابتدای ردیفی که بچه ها نشسته بودند شروع به زل زدن در چشم آنها نمود . بچه ها با دیدن حال غضب آلود و البته ترکه آلبالو به سرعت چشم خود را از نگاه میرزا می دزدیدند . میرزا یک یک از جلوی چند نفر گذشت و درست بالای سریکی ایستاد . اسماعیل سرش پایین بود و ابدا جرئت نگاه به آمیرزا را نداشت . این چند روز را که با عذرا تجربه کرده بود چون عمری بر او گذشته بود . تحمل سرمای اتاق های بدون هیزم روشن در روز و شب ، گرسنگی و غرولندهای پی در پی و رگباری عذرا طاقتش را طاق کرده بود . عذرا هر شب به یک بهانه شکایت اورا نزدپدر می کرد اما دور از انتظار عذرا ، ابراهیم همواره شکایات را آرام می شنید ، دستی بر سر اسماعیل می کشید و می گفت اسماعیل پسر عاقلی است . به او زمان بده تا به تو عادت کند . جوابی که لج عذرا را بیشتر در می آورد.برعکس عذرا ، اسماعیل هیچ گاه نزد پدر شکایت نداشت . تهدیدهای مداوم عذرا باعث شده بود که هنگام دیدار پدر لب فرو بندد و از آزار و اذیت عذرا مطلبی نگوید . روز قبل فکر عذرا به راه حل بکری رسیده بود . برادرش رحیم را که گزمه بود مامور کرد تا صبح زود به مکتب خانه آمده و چغلی اسماعیل را چنان با آب و تاب برای میرزای مکتب بگوید که چاره ای جز به فلک بستن اسماعیل باقی نماند . روشی موثر که می توانست بارها و بارها و هرهفته با تقدیم چند سکه به میرزای مکتب تکرار شود . آمیرزا خم شد و پشت گردن اسماعیل را گرفت و اورا کشان کشان بر روی زمین کشید . بغض اسماعیل ترکید . آمیرزا تورو خدا من که کاری نکردم . دهانت را ببند و دم نزن . از تو انتظار نداشتم . توهم که درسخوان هستی و قرآن را بهتر از دیگران می خوانی و ظاهری مرتب داری معلوم شد که از همه آب زیر کاه تری . ننه ات از دستت الامان دارد . حالا چنان تو را ادب کنم که حساب دستت بیاید . گریبان اسماعیل را در وسط اتاق رها کرد . عباس که پسری دوازده ساله ولی با هیکلی چاق و بزرگ بود اسماعیل را به پشت کف اتاق خواباند و دو پای اورا از کمر خم کرد و به سمت بالا آورد . پاپوش پشمی اش را درآورد تا پاهای لخت او نمایان شود . با دست چپ دو پا ی اسماعیل را گرفت و چوب اسباب فلک را پشت عقب پنجه دو پا قرار داد و طناب متصل به آن را دور پای اسماعیل پیچید و با چرخاندن چوب آن را محکم کرد . حالا با گرفتن چوب در دستش کنترل پاهای اسماعیل در اختیار عباس بود . با دست چپ چوب فلک را نگه داشت و دست راست خود را محکم بر روی سینه اسماعیل گذاشت . آمیرزا کار عباس را وارسی کرد و چون ایرادی در آن ندید به نصرت یکی از بچه ها که از بقیه درشت تر بود اشاره کرد به جلو بیاید و دستان خود را روی دهان اسماعیل بگذارد تا صدای جیغ و فریاد او از حلقوم درنیاید . سپس آستین لباده اش را به بالا کشید . ترکه آلبالو را محکم به دست گرفت . بسم الله گفت و با شدت ترکه را با سرعت و پی در پی به کف پای اسماعیل کوبید .برخورد چوب آلبالو با پای لخت چنان دردی در درون اسماعیل ایجاد کرد که بی اختیار فریاد کشید اما دستی که ناشیانه ولی محکم بر روی دهان وی قرار گرفته بود فریاد را در نیمه راه خفه کرد . اسماعیل احساس کرد نفس و فریاد هردو در حلقومش گیر کرده است . صورتش که از التهاب سرخ شده بود حالا با هر ضربه ترکه کم کم رنگ می باخت و رو به کبودی می رفت . تعداد ضربات فلک از تعداد انگشتان دو دست که فرا رفت دیگر اسماعیل دردی احساس نمی کرد اما حالا نفسش به شماره افتاده بود . سنگینی دست عباس روی سینه ، بسته شدن دهان با دستان کپل نصرت گندبک که چندسالی از بقیه بزرگتر بود و دردی که ضربات چوب به کف پا وارد می کرد اما تا مغز استخوان همه اندام نفوذ می کرد ، نفس اسماعیل را به شماره انداخت . . به زحمت دو دست خود را از اطراف بدن بالا آورد و مچ دست نصرت را گرفت . انگشتان اسماعیل توان مبارزه با پنجه گوشتی نصرت را نداشت . حالا دیگر احساس خفگی را احساس می کرد . دیدگانش رو به سیاهی می رفت . یک لحظه خود را در بستر بیماری در منزل ناظم التجار دید . همان موقع که تب شدید تمام وجودش را در هرم داغی می سوزاند . این حالت همان موقع نیز به او دست داده بود . آنجا وقتی نفسش به شماره افتاد و چشمانش رو به سیاهی رفته و به طاق افتاد دست فرشته ای را بر روی صورتش احساس کرد که با حرکت به روی پیشانی و سپس صورت جانی دوباره به اوتزریق کرد . سیاهی که از روی چشمانش محو شد صورت زیبای موچول را دید که به روی او خم شده و با دستمالی خیس پیشانی و صورتش را از التهاب تب می کاهد . صدای او را شنید که ناله کنان التماس می کند : ای امام غریب اسماعیلم را از تو می خواهم . وجودش را نذر تو می کنم . اورا به من برگردان . حالا دوباره همان دست را می دید که به دستانش گره خورده و نیرویی مضاعف به او بخشیده است . دست نصرت را از روی دهانش کنار زد . نفس گره خورده اش را به بیرون داد و با صدایی خفه فریاد کشید .

پرده هشتم
گزمه قلچماق با غيظ تمام ابراهيم را به داخل اتاق سرداروغه هل داد . سپس چشم بند او را باز كرد و گره از طناب دست وي گشود . ابراهيم دست به روي چشم هايش كه نور آن را آزار مي داد كشيد . چندين بار چشمانش را بست و باز كرد تا به تدريج به نور اتاق عادت كند . اتاقي بزرگ كه در بالاي آن ميزي قرار داشت كه بر روي آن كاغذهاي زيادي انباشته شده بود. دور تا دور اتاق با گلدان هاي سفالي كه درون آن درختچه و گياهان مختلفي كاشته شده بود به چشم مي خورد كه نشان از علاقه صاحب اتاق به گياه و سبزي داشت . روبه روي ابراهيم و در پشت ميز دو پنجره قرار داشت كه نور از آن ها به داخل اتاق مي تابيد ، آفتابي كه از پشت پنجره بر روي كف اتاق افتاده بود نشان از آن مي داد كه دو ساعت به ظهر باقي مانده است . حرارتي كه از اجاق بزرگي كه سمت چپ اتاق قرار گرفته بود به داخل پراكنده مي شد استخوان هاي ابراهيم را كه از شدت سرما يخ بسته بود نرم مي كرد. ابراهيم نمي توانست به خاطر بياورد چه مدت است كه در گزمه خانه اسير دست گزمه ها بوده است . گرمايي كه با لذت تمام بر روي جسم و جانش مي نشست ذهنش را به حركت درآورد. به خاطر آورد كه موچول و اسماعيل را به خانه ناظم التجار برد و به قصد زيارت حضرت عبدالعظيم از زن و بچه خداحافظي نمود . تابستان امسال موچول حصبه سختی گرفته بود و معالجات افاقه نمی کرد . آخرالامر ابراهیم متوسل به سیدالکریم شد و نذر کرد تا در صورت خوب شدن موچول پای پیاده به زیارت حضرت برود . با این که زمستان سختی بود و برف همه جا را پوشانده بود تاخیر در ادای نذر را جایز نمی دید . به حجره اش در بازار رفت و سرکشی روزانه را انجام داد و عازم شد . هنوز از بازار زیاد فاصله نگرفته بود که یکی از گزمه ها به وی نزدیک شد و با حالتي محترمانه سلام كرد و گفت آقاي آمد ابراهيم سرداروغه با شما کاری مهم دارد و بنده ماموريت دارم شما را نزد سرداروغه شهر ببرم . یک توک پا تا گزمه خانه تشریف بیاورید و سپس پی کار خود بروید . ابراهيم كه هاج و واج مانده و انتظار چنين برخوردي را نداشت چاره اي جز اطاعت نمي ديد . به همراه گزمه یه سمت گزمه خانه به راه افتاد . به محض داخل شدن به گزمه خانه اي كه نزديك بازار شهر بود دوتن از گزمه ها ابراهيم را به زير زمين برده و در حجره اي نمور و سرد زنداني كردند . هر چه ابراهيم از علت اين برخورد سوال مي كرد جز درشتي از گزمه ها نمي شنيد . حجره كاملا تاريك بود و تنها نور كم سويي كه از مشعلي كه در مدخل زيرزمين قرار داشت به پشت حجره و از منفذ روي در آن به داخل منعكس مي گرديد . نمي دانست چه مدت او را درون حجره محبوس نمودند ولي از تعداد وعده هاي غذايي كه هميشه تكه اي نان خشك و آبگوشتي پرپري كه تنها كمي چربي دنبه درون كاسه اي آب ولرم بود به او مي دادند احساس مي كرد سه روز او را در محبس نگه داشته اند . در همين افكار غوطه ور بود كه در اتاق باز شد و سرداروغه با قد ديلاق و سبيل پرپشت و بلندش كه از عهد شاه شهيد رواج يافته بود وارد شد . نگاهي به سراپاي ابراهيم انداخت و در حالي كه دستش را پشت ابراهيم گذاشته بود او را به سمت چهارپايه اي كه جلوي ميز قرار داشت راهنمايي كرد و او را بر روي چهارپايه نشاند و با صداي بلند به گزمه اي كه در ورودي اتاق ايستاده بود دستور داد تا براي وي و ابراهيم قهوه بياورند .
سرداروغه سعي كرد آرام و شمرده شمرده صحبت كند در حالي كه لهجه غليظ تركي داشت گفت آقاي آمد ابراهيم من مي دانم شما از تجار محترم بازار و مورد وثوق مردم هستيد اما از بعد گلوله خوردن شاه شهيد به دست آن مردك رذل كرماني كار ما بسیار سخت شده و بايد بيشتر مراقب باشيم خصوصا آن كه عده اي درصدد هستند تا نگذارند شاه جديد به امور ملك و دين مردم مشغول باشد . این روزها عده ای آشوبگر فتنه می کنند و دائم بلوا کرده و عدالتخانه می خواهند . سپس مجموعه اي ضخيم از كاغذ را از روي ميز برداشت و گفت اين دوسيه ابوالزوجه ات ناظم التجار است . دوسيه او آنقدر سنگين است كه به راحتي مي توان اورا به محبس انداخت يا نفي بلد كرد . او از مريدان نزديك ميرزا حسن (آشتياني) است . در قضيه بلواي تنباكو او به تنهايي ثلث موجودي تنباكوي تهران را كه در انبار خود داشت يا از ساير تجار خريداري كرد به فتواي ميرزاي شيرازي به آتش كشيد . آن روزها علیرغم منویات شاه شهید با این میرزای کله خراب خیلی بلوا در شهر به راه انداختند . با آن سيد افغاني هم مراوده و مکاتبه دارد و يك بار او را در منزل خود نیز پذيرايي كرده است . به هر حال سر وسري كه با اين ميرزا حسن دارد و ساير كارهايش که مخالفت با منویات ملوکانه می باشد براي ما چاره اي نگذاشته تا او را نفي بلد كرده تحت الحفظ روانه عتبات كنيم يا آن كه او را به محبس بيندازيم كه با توجه به سن و سالش مطمئنا چند روزی بيشتر دوام نخواهد آورد . البته تو هم در اين وقايع دخيل هستي چون هم داماد ناظم التجار هستي و هم مورد وثوق وي و حتما شريك همه جرايم وي . الغرض تورا اينجا آورديم و چند روزي در محبس نگاه داشتيم تا بداني يك من ماست چقدر كره دارد و اگر تو را سربه نيست هم بكنيم كسي از حالت خبر ندارد . مي توانم بدهم جنازه ات را توي خندق بيندازند تا همه فكر كنند گرگ ها توي اين سرماي زمستان تو را دريده اند يا به دست راهزني طماع به قتل رسيده اي . اما از آنجا كه آدم سفيدبختي هستي هماي سعادت با تو مي باشد . دختر كوچك من كه شديدا علاقمند او هستم در گذر بازار تو را ديده و دلباخته تو شده است . مدتي است در منزل بيمار افتاده و فقط براي ديدن تو از خانه خارج مي شود . از آنجا كه تو آدم معقولي هستي و وضعت در بازار مناسب بوده و تاجر سرشناسي مي باشي من با وصلت دخترم با تو مخالفتي ندارم اما چون عيال داري و من نمي خواهم دخترم هوو داشته باشد ، برايت پيشنهادي دارم . يا بدون سروصدا دختر ناظم التجار را طلاق مي دهي و با عذراي من وصلت مي كني که در این صورت پدر عیالت را از مخمصه ای بزرگ نجات می دهی . اگر با عذرا وصلت کنی کل دوسیه ناظم التجار را جلوی تو خواهم سوزاند و اجازه نمی دهم کسی مزاحم او شود . یا اینکه از در لجاجت وارد می شوی و سرتق بازی در می آوری . آن وقت است که پس گردن پدر زنت را می گیرم و او را با خفت تمام به همسايگي ات در زيرزمين همين جا مي آورم تا در اين سرماي بي سابقه زمستان مثل سگ زوزه بکشد تا جانش درآید . حالا قهوه ات را بخور و با عقل و درایت جواب من را بده . ابراهيم هنوز گيج و ويج بود . نمي فهميد يكهو اين همه اتفاقات چگونه پشت هم رديف شد ؟ حرف هاي داروغه عليرغم آن كه آرام ادا مي شد همچون پتك بر سر ابراهيم فرود مي آمد . همين كه داروغه با استكان قهوه نزديك او شد بي اختيار قهوه را از دست او گرفت و با حركتي تند تمام قهوه درون استكان را به صورت داروغه پاشيد . داروغه با آن كه دستش را به طرف صورت گرفته بود اما حرارت قهوه كه به علت طولاني شدن صحبتش از شدت افتاده و به ولرمي گراييده بود بر روي دست و صورت خود احساس كرد . دست راستش را بالا برد و سيلي محكمي به گوش ابراهيم نواخت . شدت سيلي به حدي بود كه ابراهيم از روي چهارپايه به روي زمين افتاد.
بياييد اين قرمساخ را به سياه چال ببريد . فرياد بلند داروغه دو گزمه را به داخل اتاق كشاند تا با اشاره وي ابراهيم را كشان كشان به سمت زيرزمين ببرند .

پرده نهم
شوك و كرخي آب سردي كه ير روي ابراهيم ريخته شد او را از بيهوشي به در آورد . گزمه ها به اشاره سرگزمه او را رها كرده و رفتند . ابراهيم چشمانش را گشود و به دورادور خود نگاهي افكند و به ياد آورد هنوز در سياهچال به سر مي برد . قريب سه هفته بود كه بي خبر از همه جا در محبس و زير مشت و لگد گزمه های از خدا بی خبر اسیر شده بود . اوایل امید داشت تا دوستان یا اقوام مداخله کنند و اورا از این مخمصه رهایی بخشند اما کسی از حال روز وی خبری نداشت . در خیال خود چهره زیبای موچول را به خاطر می آورد که حتما نگران از تاخیر شوی خود دائم پشت پنجره سرک می کشد تا شاید ابراهیم را ببیند که از در وارد شده و برای او و اسماعیل آبنبات قیچی و شکرپنیر از بازار عبدالعظیم سوغات آورد . به یاد اسماعیل می افتاد که چقدر دلش برای دیدن او ضعف می رفت . خدایا حالا زن و بچه درباره من چه فکر می کنند ؟ ؟ ناظم التجار را در ذهن خود می دید که بی خبر از دسیسه ای بزرگ است که برایش مهیا کرده اند . با خود کلنجار می رفت که تکلیفش چیست ؟ آیا به پیشنهاد داروغه لعنتی پاسخ مثبت دهد و خود و ناظم التجار را از این بلا برهاند ؟ ای وای در این صورت موچول چه خواهد شد ؟ عزیزترین فردی که عاشقانه او را دوست می دارد و بی او زندگی برایش معنا نخواهد داشت . موچول درباره او چه فکر خواهد کرد . ناظم التجار که هم پدرزن و هم جای پدر اوست نخواهد گفت ابراهیم نمک خورد و نمکدان شکست ؟ آیا او تصور نخواهد کرد ابراهیم از پی هوا و هوس دختر او را رها کرده و فیلش یاد هندوستان نموده است ؟ این افکار و هزاران فکر مجال نمی داد تا او به سرما و گرسنگی و کتک هایی که مدام نوش جان می کرد فکر کند . اما اگر از عشق خود بگذرد در عوض ناظم التجار را از بلایی یزرگ رهایی داده است . ناظم التجار پشت و پناه موچول است . موچول عاشق پدرش می باشد . او از روزهای اول وصلت شاهد بود چند روزی که موچول در خانه بود و بیرون نمی رفت و پدر را نمی دید بیمار می شد و تا چادر و چاقچور نمی کرد و به دیدار پدر نمی رفت حالش خوش نمی شد . از طرف دیگر ناظم التجار برای یک شهر پدر بود . چه بسیار دختران و پسران یتیم که تحت سرپرستی او بودند .هر ساله چقدر کوپن خاکه ذغال و آذوقه در زمستان از طرف ناظم التجار بین فقرا تقسیم می شد . چه بسیار دخترانی که برای رفتن به خانه شوی چشم به راه جهیزیه ناظم التجار بودند . آه خدایا چه کنم ؟ مطمئنم موچول تاب و طاقت سختی دیدن و خفت پدر را ندارد . یقینا تاب نخواهد آورد و او که تازه از بیماری حصبه درآمده و بدنش هنوز ضعیف است دوباره به بستر خواهد افتاد . وای خدای من این چه امتحانی است که فرا روی من گذاشته ای؟ قربون حکمتت ، آخرمن بدبخت چه باید بکنم ؟ من فلک زده توی عجب مخمصه ای گیر کرده ام ؟

پرده دهم
اشک چشمان ابراهیم قطع نمی شد . عینهو ابر بهار جوی آب از دو چشمش جاری بود . درون اتاق هشت دری خانه اش گویا مجلس عزای او برپا بود . سرداروغه با آخوندی که خودش از محله شان آورده بودند همراه سه گزمه در بالای اتاق نشسته بودند . یکی از گزمه ها پسر داروغه بود . در اتاق مجاور همسر داروغه با سه دخترش پشت دو لنگه دری که دو اتاق را از هم جدا می کرد سر سفره عقد مختصری که آماده کرده بودند شادی می کردند . عذرا غرق در بزک از خوشحالی سراز پا نمی شناخت . بالاخره پدر به وعده ای که به او داده بود جامه عمل می پوشانید . از وقتی عذرا به ابراهیم دل سپرده و در بستر بیماری افتاده بود پدرش به او قول داده بود هر طور که باشد دست او را در دست ابراهیم خواهد گذاشت . عذرا راضی بود تا با همسر ابراهیم زیر یک سقف زندگی کند اما پدرش به این امر رضا نبود . ازعذرا چند روزی مهلت خواسته بود تا همه کارها را به بهترین وجه ردیف نماید . حالا عذرا خود را در خانه ابراهیم و بدون رقیب می دید . باور نمی کرد در بیداری باشد . خود را مدام نشگون می گرفت تا مطمئن شود بیدار بوده و خواب نمی بیند . ابراهیم صندوقچه ای از شکاف اتاق و پشت پرده ای که محتویاتش را از دید ساکنین اتاق پنهان می کرد به درآورد . به آرامی آن را گشود و قباله موچول را از آن درآورد . برای آخرین بار سطر به سطر و کلمه به کلمه آن را خواند و هرجا به نام موچول رسید آن را به چشمان خیسش مالید و بوسید . قباله غرق در اشک را به لای یکی از پارچه های اعلایی که از سفر حج برای موچول سوغات آورده بود پیچید . دوباره پارچه را غرق اشک و بوسه خود کرد . سپس دستانش را با قباله به سوی آسمان بلند کرد . بارالها من امروز با تو معامله می کنم . تو خود هم طرف معامله من هستی و هم شاهد برآن . من امروز تصمیمی را می گیرم که خیر و صلاح کثیری از بندگان تو در آن است . پروردگارا من صلاح موچول عزیزم و پدربزرگوارش را امروز در این معامله یافتم . خدایا من امروز آبروی خود را به پای این معامله فنا کردم . تو خود شاهد باش نه از سرهوا و هوس که از سرعشق به موچول اورا طلاق می دهم . ای صاحب ملک هستی امروز لکه ای به پیشانی من چسبانده می شود که فقط تو قادر به پاک کردن آن هستی . من امروز تف و لعنتی را برای خود می خرم که تنها تو می توانی آن را از من دفع کنی . ای خالق من تو خود اسبابی فراهم آور تا من نزد فرزندانم و نسل آینده روسفید شوم . سپس پیشکارش را صدا زد و گفت این بقچه را به نزد جناب ناظم التجار ببر و پس از عرض سلام و احترام آن را تقدیم کن و بگو در صورت امکان اسماعیل را به نزدم بفرستد تا او را ببینم که بسیار دل تنگم . با اشاره ابراهیم داروغه از جای خود برخاست و به همراه ابراهیم درون حیاط رفتند . برف شدیدی در حال بارش بود . پیت بزرگی از آتش کنار حیاط قرار داشت که زبانه های آتش از آن شعله می کشید . داروغه در حالی که دوسیه ناظم التجار را در دست داشت به پیت آتش نزدیک شد و در حالی که به ابراهیم نگاه می کرد دوسیه را به میان آتش انداخت . با افزودن حجم وسیعی از کاغذ ، لهیب آتش مجددا زبانه کشید . ابراهیم به یاد قول و قراری افتاد که با داروغه گذاشته بود . موچول را طلاق داده و عذرا را عقد کند تا تمام دوسیه ناظم التجار به آتش کشیده شود و هرگز به او صدمه یا اهانتی وارد نگردد و برای وصلت با عذرا مجلس جشنی برپا نشود .
ابراهیم هم چنانکه به آتش خیره شده بود برای یک لحظه چهره موچول را دید که خیره به او می نگرد . هر چه دقت کرد نتوانست بفهمد دارد می خندد یا اشک می ریزد . سر به پایین انداخت و سرشکسته و زار به اتاق برگشت .

سوم فروردین 1300 برابر با 13 رجب
پرده یازدهم
خانه میرزاحسن آن روز پذیرای مهمانان بسیاری از فامیل بود . روز سوم فروردین مصادف با سیزدهم رجب بود. هم به مناسبت آغاز سال نو و هم به مناسبت عید میلاد امیرالمومنین علی علیه السلام ، فرصتی بود تا او فامیل را در خانه بزرگ خود دورهم جمع نموده و‌پذیرایی نماید. در محله منیریه ، میرزاحسن از سرشناسان و خانه او از سراهای متشخصی بود که همه اورا می شناختند . میرزاحسن در چنین روزی پذیرای همه فامیل و اقوام بود که برای ناهار مهمان او بودند. خانباجی خواهر میرزاحسن از صبح زود ، بیدار شده بود تا خود و دختر و‌پسرش را آماده سازد تا به موقع در مهمانی منزل برادر حضور یابند. خانباجی خواهر کوچکتر میرزاحسن در سن جوانی با داشتن چهار فرزند بسیار زود بیوه شده بود . پس از فوت همسر ، پسر بزرگش رضا هم ناغافل مریض شده و داغ فرزند را علاوه بر داغ همسر بر دلش گذاشته بود. دختر بزرگش صدیقه چند ماهی بود که به خانه بخت رفته بود. دختر دوم او‌ معصومه تازه نه ساله اش تمام شده بود . جواد پسرش هم هفت ساله بود . لباس های نو را برتن فرزندانش نمود و با درشگه قبل ازظهر خود را به منزل برادر رساند تا بتواند قبل از شلوغ شدن مجلس به برادر خود تبریک بگوید و در پذیرایی از مهمانان مشارکت داشته باشد. او مدام چشم به در بود که دختر تازه شوهرکرده اش چه موقع همراه داماد از راه می رسند. برو بیا در منزل خیلی زیاد بود . عده ای در مطبخ مشغول آماده سازی غذای ظهر بودند . عده دیگری از خدمه برای تازه واردین ، شربت و چای می آوردند و مواظب بودند به محض خالی شدن ظروف میوه و شیرینی آنها را مجددا پر نمایند. مهمان ها هم به مرور وارد می شدند . آقایان در اتاق بزرگ پذیرایی خدمت میرزاحسن می رسیدند و خانم ها در اتاق مجاور که ورودی آن از حیاط پشتی بود اجتماع کرده بودند. آنچه در بدو ورود چشمان همه مهمانان را خیره می کرد زیبایی معصومه دختر خانباجی بود . این دختر تازه بالغ که پس از ورود به مجلس خانم ها ، چادر و چاقچور را از سر برگرفته بود با موهای طلایی بلندش و چشمان آبی همچون عروسکی زیبا خودنمایی می کرد . همسر خانباجی ، مردی به شدت زیبا بود و به همین جهت به حاج حسین قشنگ معروف گشته بود . ارث زیبایی او به دخترانش منتقل شده بود . هر دو دختر همانند دختران فرنگی چشم آبی و موطلایی بودند و زیبایی خیره کننده ای داشتند. نیم ساعت به ظهر صدیقه دختر بزرگ خانباجی نیز وارد مجلس شد و زمانی که در کنار مادر و خواهر جلوس کرد ، دیگر کمتر کسی بود که می توانست چشم از تماشای این دو خواهر بردارد . میرزا حسن همواره آرزو‌داشت خواهرزاده های زیبایش عروس وی شوند و همواره از این که خواهر، دختر بزرگتر را به کس دیگری شوهر داده گله مند بود و می گفت اجازه نخواهد داد دختر دوم ، عروس منزل دیگری غیر از منزل خودش بشود. خانباجی در بدو ورود به منزل برادر ابتدا مستقیم به اتاق شخصی او رفته بود تا با وی روبوسی و عید دیدنی بکند و همین طور فرزندانش نیز دستان دایی را ببوسند . میرزا حسن با دیدن معصومه او را در بغل گرفت و بوسید و گفت ماشاالله معصومه جان چه بزرگ و خانم شده ، او عروس خودم است و به خانباجی که از رک گویی برادر ابرو درهم کشیده بود چشمکی زد و گفت آباجی من باید از تو اظهار ناراحتی کنم که دختر بزرگت را دادی که برود . من نمی گذارم معصومه حیف شود.

پرده دوازدهم
اسماعیل زودتر از زورخانه خارج شد تا به قولی که به مادرش داده بود جامه عمل بپوشاند . آن روز به مناسبت میلاد مولا و مقتدای پهلوانان جشن مفصلی در زورخانه برپا بود و‌مهمانان زیادی از گوشه و‌کنار شهر در زورخانه اجتماع کرده بودند تا هنرنمایی پهلوانان شاگرد حاج محمدصادق پهلوان معروف به بلورفروش را تماشا کنند . با توجه به حضور حاج سید حسن رزاز پهلوان نامدار و استاد و دوست حاج محمدصادق در مجلس ، ورزشکاران انگیزه زیادی برای خودنمایی داشتند . اسماعیل که از جمله شاگردان و ورزشکاران بود ، این جشن را فرصت مغتنمی برای خود می دید . اسماعیل که کودکی پرفراز و نشیبی را پشت سر گذاشته بود ، از زندگی درس های بی شماری آموخته بود و از هر فرصتی استفاده کرد تا بتواند خود را ثابت کند . او‌دروس مکتبخانه را به خوبی آموخت . حرفه ساعت سازی را نزد اساتید فن آموزش دید و به عنوان یک ساعت ساز حرفه ای پیشه ای برای خود درنظر گرفت. برای آموزش زبان فرانسه به کلاس رفت و تا حدی این زبان را فرا گرفت و‌چون به ورزش علاقه داشت وارد گود زورخانه شد و‌به ورزش پهلوانی رو آورد و یار با او همراه بود که توانست شاگردی حاج محمدصادق را بنماید. چون این مرد بزرگ علاوه بر پهلوانی در گود و تشک کشتی ، در اخلاق و سخاوت هم یلی بزرگ به حساب می آمد. پهلوان صادق بلورفروش كه در عصر خود به رستم زنده مشهور بود بسیار دست و دل باز و مردم دار بود. سفره‌داری او نزد دیگر پهلوانان، پیشكسوتان ورزش زورخانه‌ای و مردم كوچه و بازار همواره زبان زد بود تا جائیكه تمام میراث پدر را كه در آن زمان 800 هزار تومان می‌شد برای مردم و ورزشكاران خرج كرد. همیشه ورزش كردن او با اینكه ساعت‌ها طول می‌كشید همراه با گریه‌های سوزناك برای اهل بیت حسین(ع) بود. از دیگر خصوصیات اخلاقی او این بود که وی از کشتی گرفتن با سادات خودداری می‌کرد و این کار را بی‌احترامی به اولاد پیامبر می‌دانست. احترام به سادات و قرار دادن آنان در بالای گود به دستور پهلوان صادق بلورفروش صورت گرفت و در زورخانه‌ها باب گردید. گفته می‌شود
یک بار در شهر شایع شده بود که پهلوانى قدرتمند از کشور روسیه، براى کشتى گرفتن با قوى‏ترین پهلوانان ایران به تهران آمده است. مى‏گفتند پهلوان روس به قدرى تنومند و قوى‏هیکل است که صدها کیلو وزنه را به
روى سر بلند مى‏کند. او به همه کشورهاى دنیا مسافرت کرده بود و با نام‏آورترین پهلوانان دنیا کشتى گرفته بود و تمام آنان را شکست داده بود. خبر آمدن پهلوان روس و تقاضاى کشتى با پهلوانان ایران، شور و هیجان مردم را چند برابر کرده بود. همه جا صحبت از پهلوان روس و کسى که باید با او کشتى مى‏گرفت ‏بود. قرار بود که پهلوان‏باشى تکلیف حریف پهلوان روس را معلوم کند. روز جمعه در زورخانه نوروزخان، جمعیت موج مى‏زد. حتى بیرون از زورخانه، زیر بازارچه جمعیت زیادى منتظر بودند تا از نتیجه گفتگوى پهلوانان و حریف پهلوان روس با خبر شوند. در زورخانه غلغله‏اى بر پا بود. کسى به ورزش فکر نمى‏کرد، هر چند نفرى یک گوشه نشسته بودند و مشغول گفتگو بودند. عده‏اى حریف پهلوان روس را حاج محمدصادق بلورفروش مى‏دانستند و عده‏اى دیگر معتقد بودند که فقط پهلوان سید حسن رزاز حریف پهلوان روس است.