توجه:

اين خاطرات بعضاً در اواخر سال ١٣٩٤ و عمدتا در طول سال ١٣٩٥ خورشيدي توسط گوينده (كه با ذكر نام مشخص است) بيان شده است. چنانچه خاطره اي بعد از ١٣٩٥ اضافه شده باشد سال بيان خاطره در ابتداي آن خاطره (داخل پرانتز) ذكر شده است.

حاجيه خاور سلطان:

١- خانم فرح كاظمي نيا (نبوي راد):

– حاج محمد حسین (همسر خاور سلطان) چون هم ازنظر سنی بزرگتر وهم ازنظراعتباری خیلی سرشناس بودند وهمسر مریم سلطان کوچکتربودند، بهمين جهت همسر خاور سلطان معروف به “حاج محمدحسین بزرگ” بودند. و اقوام به حاج محمد حسین (همسرمریم سطان) میگفتند حاج محمد حسين كوچكه، چونکه كوچکتربودند.
– بزرگان ما میگفتند در سال قحطی، حاج محمد حسين بزرگ ثروت خودر ا برای فقرا آذوقه تهیه میکردند.
– انطورکه خديجه خانم، مادر حاج اقا جواد تعریف ميکردند؛ خاورسلطان بزرگتراز كوكب سلطان بوده ومیگفت مادرما (یعنی مریم سلطان) کوچکترین فرزند بوده که یکی ازفامیل گفته بود روز تشیع جنازه مادرشان تو دست وپا بوده که بغلش کردم ودر طاقچه هایی که دراطاقهای قدیم بود، گذاشتم.

– همان گونه كه قبلا هم ذكر شده دختران اول و دوم حاج محمد موسي يعني خاورسلطان و كوكب سلطان باهم جاري هم بوده اند. در زمان قاجار مردم قهوه مي خورده اند و آن زمان با چاي آشنايي نداشته اند.اصطلاحات قهوه قجري و قهوه خانه نيز نشان دهنده اين موضوع است . ورود چاي به ايران در زمان قاجار توسط تجاري كه به فرنگ مسافرت داشتند صورت گرفت و بعدا كاشف السلطنه اولين بوته هاي چاي را به ايران وارد و در لاهيجان كشت داد . حاج موسي نيز كه براي تجارت به روسيه رفت و آمد داشت با چاي در آن كشور آشنا شد و براي هريك از دختران خود يك سماور و قوري و يك بسته چاي هديه آورد و در منزل خود به آنان روش چاي درست كردن را آموزش داد. خاورخانم و كوكب خانم هم كه در يك منزل زندگي مي كردند يك روز در غياب مادرشوهرشان سماور را آتش كرده و يك قوري چاي دم مي كنند اما مادرشوهر ناغافل سر مي رسد و اين دو از ترس مادرشوهر سريع دست به كار مي شوند. يكي سريع سماور را در اجاق مطبخ پنهان مي كند و ديگري قوري چاي را پشت رختخواب ها قايم مي نمايد وتا مدت ها جرات نزديك شدن به آن را نداشته اندو زماني كه به سراغ قوري مي روند كه پر از كپك شده بوده است . اين خاطره ميتواند بيانگر دو نكته باشد :
الف – آن موقع كوچكترها از بزرگترها خيلي حساب ميبرده اند و شايد اين دو خواهر از ترس اين كه چرا در غياب مادرشوهر چاي درست كرده اند ترسيده و سماور و قوري را پنهان كرده اند.
ب – در قديم خيلي بيشتر و در عصر ما كمتر معمولا علما با مصنوعات فرنگي در ابتداي ورودشان به ايران بسيار محتاط عمل مي كردند و معمولا در ابتدا جواز مصرف براي آنها صادر نمي كردندو بسيار زمان مي برده تا با آشنايي با فوايد آنها و اطمينان از حلال بودن و عدم نجاست و يا عدم استفاده در موارد غيرشرعي جواز مصرف را صادر نمايند و عامه مردم نيز تا قبل از صدور جواز مصرف توسط فقها به خود جرئت استفاده از آنها را نمي داده اند. شايد سماور و چاي هم از اين مقولات بوده اند و استفاده از آنها نزد مادرشوهر اين دو بانو گناه كبيره محسوب مي شده كه با ترس و لرز وسايل قبيحه را مخفي ساخته اند.

الف: حاجيه رقيه  – خانم باجي و فرزندانشان

١- خانم شيوا احمديان طهراني:
اقای حاج شیخ مهدی احمدیان طهرانی فرزند دوم حاجیه رقیه متولد اردیبهشت ۱۲۸۶ در طهران بودہ. همانطور که قبلا گفته شد پدرشون رو در کودکی از دست دادند و تحت حمایت برادر بزرگ و مادرشون بودند.
از نوجوانی به امور مذھبی علاقمند میشن و در مسجد بازار تردد داشتند و ظاھرا اذان مسجد رو می گفتن.  ایشون تحصیلات حوزوی نداشتند اما علوم دینی رو ظاھرا مسلط بودند
بعد ھا به گروہ مذهبی اخوانیان می پیوندد که اعضای اون همه از تجار بازار بودن و اھداف مذھبی داشته از اعضای دیگه گروہ پدر دکتر حسن حبیبی بودن. اعضای دیگر گروہ که من اسمشون رو از پدرم شنیدم حاج اقا صاحب فصول، حاج اقا وهاب اقایی، حاج اقا رسولی و حاج اقا عمدی و ۰۰۰ بودن. حاج شیخ مهدی در زمان غیبت امام جمعه طهران به درخواست بازاریان نماز مسجد شاہ رو امامت می کردہ.

-مرحوم حاج شیخ مهدي با شراکت دو نفر دیگر از اعضای اخوان حاج اقای رسولی و حاج اقای عمدی در کار تجارت چای بودن که یکی در شمال مزارع چای رو ادارہ می کردہ یکی در مغازہ و حاج شیخ نيز  انبار رو ادارہ می کردہ اند. ایشون در ضمن کارشناس وزارت اقتصاد ھم بودن
-به خاطر دارم نمازھای ایشون دارای سوز خاصی بود و به دل می نشست خطبه هایی که در مسجد شاہ می خواندند خطبه ھای حضرت علی و همه به زبان عربی بودہ.
-در سال ۱۳۱۶ با حاجیه معصومه مروتی ازدواج می کنن که ایشون دختر حاج محمد علی دندانساز بودن که ایشون ھم از اعضای اخوان بودن و در واقع دخترشون رو به عقد دوستشون در میارن.
-حاج شیخ مهدی احمدیان با وجود تاکید برای تحصیلات پسرانش با تحصیل دخترانش بر خلاف برادرانش موافق نبود و به همین دلیل ۲ دختر بزرگ ایشون با وجود استعداد تحصیلات عالیه نداشتن ولی داستان تحصیلات دختر کوچکشان جالب است ایشون بدون اطلاع  پدر با حمایت برادران و البته مادرشون در کنکور شرکت می کنن و قبول می شوند و مادر ایشون ھر روز دنبالش تا دانشگاہ می رفته و بر میگشته یک روز حاج شیخ وصف دختر یکی از دوستان رو که در کنکور قبول شدہ در خانوادہ می گفته که عموی بندہ روزنامه ای را که اسم خواهرشون در اون بودہ میارہ و به پدر نشون میدہ
-از مسایلی که حداقل من میدونم حاج شیخ مهدي بهش اھمیت میدادند، صله رحم بودہ و دیدار از اقوام و اشنایان که می گن از صبح روز عید شروع میشدہ. دیگه اینکه به یادگیری زبان خارجی اھمیت میدادن و به فرزندان توصیه می کردن ھر یک زبانی که بدونی معادل یک آدم جديد ھستی. توصیه ایشون به عموی بزرگم که پزشک ھستن مراعات حال بی بضاعتان بودہ و اینکه درب خانه اش به روی ھمه اقوام حتی اونها که شاید از لحاظ اعتقادی مثل خودش نبودن باز بودہ.
-از بزرگتر ها شنیدم در ماہ رمضان افطار خودش رو در بازارچه نایب السلطنه با بی بضاعتان ھم محلی شریک میشدہ. البته حاج شیخ به مادیات و امور دنیایی علاقه چندانی نداشتن و مایل بودہ درامد کمش رو ھم با نیازمندان تقسیم کنه.

-جهت اطلاع اقوام محترم خانم دکتر پریچهرہ احمدیان طهرانی دومین نوہ حاجیه رقیه ھستن ایشون از اولین دختران ورودی به دانشکدہ کشاورزی دانشگاہ تهران بودن که عکسشون رو در روزنامه ھای وقت منتشر کردن و پس از تکمیل تحصیلاتشون در فرانسه در دانشکدہ کشاورزی تا چند سال پیش که بازنشسته شدن مشغول تدریس بودن البته با پوزش از ایشون که جسارتا این مطالب رو بدون اجازشون نوشتم.
-لازم ھست در مورد مرحوم خانم ملکتاج زند وکیلي توضیح بدھم که ایشان بانوی بسیار با کمالات و پایبند به ادب و اخلاق بودن و مورد احترام خاص ھمه خاندان احمدیان حتی در اواخر عمرشان از حافظه و اطلاعات گستردہ ای بخصوص با توجه به سفرھای زیادی که سراسر دنیا کردہ بودند برخوردار بودن در ضمن انطور که من میدانم از نوادگان کریم خان زند بودند روحشون شاد باشه.

– (١٣٩٩) من شیوا احمدیان طهرانی فرزند مصطفی احمدیان طهرانی فرزند حاج شیخ مهدی هستم
در مورد حاجیه رقیه خانم که نوہ ھا “خانم باجی” صداشون می کردن از بزرگترها شنیدم بسیار خوش مشرب و شوخ بودن به خانه حاج محمد تقی قندی زیاد رفت و امد میکردن و دختران ایشون خاطرات جالبی نقل می کنن بخصوص عادات ایشون در عید الزهرا.

– (١٣٩٩) متاسفانه از آنجا که فقط من و خانم دکتر پریچهره از اعضای این گروہ ھستیم تنوع مطالب در مورد این بخش از خاندان در حد اطلاعات ما ھست بطور خلاصه خاندان احمدیان تقریبا ھمگی تحصیلات عالیه دارند که از افتخارات این خاندان ھست فرزندان آقای محمد احمدیان ھمگی از دختران و پسران تحصیکردہ بهترين دانشگاه هاي اروپا و امریکا ھستن که در واقع خواھران و برادران خانم دکتر ھستن برادر بزرگ خانم دکتر مرحوم احمد احمدیان دارای مدرک حقوق و اقتصاد بودن تا آنجا که من میدونم از دانشگاہ تهران و ھاروارد البته اگه اشتباہ می کنم خانم دکتر تصحیح بفرمایند و سالها  پیش از فوت ساکن امریکا بودن مرحوم آقای سعید احمدیان کاپیتان نیروی دریایی بودن که پس از انقلاب مجبور به مهاجرت به خارج از کشور شدن و ساکن انگلستان و مرحوم آقای مجید احمدیان آرشیتکت و یک هنرمند  حرفه ای بودند که فرزند ایشان دارای مدرک طلای المپیاد فیزیک خواھران خانم دکتر ھم تحصیلکردہ امریکا فرزندان آقای علی احمدیان ھم به ھمچنین ھمگی تحصیلکردہ امریکا و اروپا ھستن همسر ایشان به همراه ۲ دختر و یک پسر ساکن ایران ھستند و یک دختر و سه پسر ساکن امریکا ھستند و پدر و عموی من تحصیلکردہ دانشگاہ تهران ھستند آقای مرتضی احمدیان عموی بزرگ بندہ متخصص چشم ھستند و آقای مجتبی احمدیان تحصیلکردہ و ساکن امریکا ھستند)

– (١٣٩٩) فراموش کردم در مورد فرزندان بتول احمدیان که ما بهشون می گفتیم عمه بتول تنھا دختر خانم باجی بنویسم فرزندان ایشون ھم ھمگی تحصیلات عالیه دارن و تا اونجا که من می دانم شوھر شون آقای فاضل ھمدانی و ۲ نفر از پسران ایشون از کارمندان وزارت فرھنگ و دبیر و موسس دبیرستان در منطقه دزاشیب بودن شوهر ایشون فرد فرھیخته ای بودن یادم ھست اتاقی در منزل ایشون کتابخانه بود

٢- خانم پريچهره احمديان طهراني:

-مرحوم حاج شيخ مهدى عموى نازنينم نه تنها ظاهراً بلكه واقعاً به علوم دينى و قرآنى كاملاً تسلط داشتند و در مورد مهريه خانمشان هم صحت دارد از مادرم شنيده بودم.
-در باره آشنايى پدرم (محمد احمديان تهرانى) و مادرم (ملكتاج زند وكيلى) تا آنجا كه بطور ناقص يادم مياد گويا هم محله اى بوده اند. در محله نزديك بازارچه نايب السلطنه در خيابان رى.
فكر ميكنم منزل خاله جان آقارضا هم در انزمانها همانجاها بوده و چون پدرم خانواده مادرم را ميشناخته و مادر من بمدرسه ميرفته و ايشان را ديده بوده. با وجود اينكه ١٣-١٤ بيشتر سن نداشته ولى قد بلند و هيكلدار بوده و پدرم هم قد بلند بوده ايشان را در رهگذر ميديده و بمادرشان حاجيه رقيه خانم ميگويد كه ايشان را براى من خواستگارى كنيد. و اينكار در سال ١٣٠٩ خورشيدي صورت ميگيرد و قبلاً اشاره كرده بودم كه با وجود اينكه پدرم بعلت ازدست دادن پدرشان در ١٢ سالگى و شاغل شدن در بازار، فقط تحصيلات مكتبى داشته و نتوانسته بوده به تحصيل ادامه بدهد،حاليكه مادرم تحصيل ميكرده و پدرشان از ملاكان ازگل و خان و بزرگ آنجا بودندو اختلاف خصوصيات وجود داشته، بهرحال موافقت ميشود و با هم ازدواج ميكنند و خدا را شكر هميشه زبانزد فاميل بودند. بعد از ازدواج مادرم به تحصيل ادامه ميدهد تا سيكل اول آنزمان در حاليكه در وزارت فرهنگ هم مشغول به تعليم و تربيت فرزندان اين آب و خاك مشغول بوده تا وقتى كه بنده متولد ميشوم (يعنى با داشتن سه فرزند).

– (١٣٩٩) در مورد خانم باجی،
اولاً ایشان یک کیسهٔ کتانی نسبتاً بزرگ داشت که خودش به آن میگفت چمدان. و هر چه داشت از جانماز و سوزن نخ و غیره تا لباس آخرتش را در آن میگذاشت و همه جا با خودش میبرد.
از وقتی من یادم میاد ایشان دوسال دوسال میرفت کربلا و بقول خودش مجاور میشد. در واقع ما هر چند سال یکبار ایشان را میدیدیم و از بس مهربان و خوش مشرب بود اغلب میرفت منزل فامیل برای صله رحم. خیلی خوب بود چون من تنها دختر خانواده بودم اغلب مرا هم با خودش میبرد.

– (١٣٩٩) یک خاطره ای از مادر بزرگم( خانم باجی):
خانم باجی یک شلوار کوتاه ( خودشون میگفتند تنبون) از پارچه قرمز داشت که در پشت آن، تصویر یک صورت با نخ سفید دوخته شده بود
که بعضي وقتها میپوشید و میرفت میهمانی زنانه ( بیشتر منزل حاج سید محمود شبیری و یا فرزندانشان) و رسم بود که آنجا دایره یا طشتی میزدند خانم باجی میرفصید و دامنش را بالا میزد که پشتش پیدا شود  و شادی میکردند. البته اینکار را دور از دید پدرم (محمد احمدیان تهرانی) انجام میداد چون ایشان مخالف اینکار بود.

– (١٣٩٩)  در مورد مادرم ملکتاج خانم که نمیدانم چی بگویم چون واقعاً نمونه و بهترین زن و مادر دنیا بود. نه اینکه نظر من باشد. حتی تمام اقوام شوهرشون، تمام دوستان و تمام فامیل همه بر این عقیده اند. از مهربانی، مردم داری فهم و شعور، آداب و معاشرت، تربیت فرزندان و معلومات و….. واقعاً بیهمتا بود. حیف و صد حیف که اگر بود الان این شجره نامه را دوچندان میکرد و در مورد اغلب فامیل اطلاعات بما میداد. من مرتب بخودم میگویم که کاش این شجره نامه ده سال پیش شکل گرفته بود. میدانم که در ملکوت اعلی جای دارد.

– (١٣٩٩) در مورد پدرم ( محمد احمدیان تهرانی) همانطور که قبلاً ارائه شده ایشان در دوازده سالگی پدرشون را از دست میدهد و برای سرپرستی خانواده( مادر و ۳ برادر و یک خواهر) از تحصیل باز میماند و در بازار تهران سرای قزوینیها در یک تجارتخانه مشغول بکار میشود( در زمانی که من بخاطر میاورم اگر اشتباه نکنم با آقایی بنام رئیسی شراکت داشتند). بهمین علت مشغله تحصیل را رها کرد ولی بدون مکتب و مدرسه با علاقه زیاد به سواد آموزی ادامه میدهد. بطوریکه از وقتی من بیاد میاورم پدرم قرآن را با معنی میخواند و من در کلاس دوم خواندن قرآن را از پدرم فرا گرفتم. مثنوی را بطور کامل بارها و بارها خوانده بود و اغلب اشعار آنرا از بر میخواند. خیلی اهل مطالعه بود و تقریبا ً اغلب روزنامه های روز و مجله ها را میخرید و تمام قسمتهای آنها را میخواند و تمام آنها را نگهداری میکرد. بطوریکه یکی از زیرزمینهای منزل ما تا نصفه از روزنامه و مجله پر بود و وقتی از آن منزل نقل مکان میدادیم اجبارا‌ همه را آنجا گذاشتیم.
در همین زمینهٔ یادگیری، خاطرم هست کتاب مربوط به رانندگی و کتاب عکاسی خریده بود و برادرم را که فکر میکنم دبیرستانی بود به خواندن و فراگیری آنها تشویق میکرد.
بهمین جهت بمادرم هم اجازه داده بود که پس از ازدواج به تحصیل ادامه بدهد و در وزارت فرهنگ آنزمان شاغل شود.

(١٣٩٩) برادر بزرگ من حدود ۵-۶ سالش بوده میبینه یک دوچرخه گوشه حیاط است بر میداره و شروع میکنه به سوار شدن که میرسه کنار حوض و ناخواسته میفته توی حوض بدون اینکه کسی متوجه شود. مادر و کارگر و یکی دو نفر دیگه که متوجه غیبت او میشوند شروع به گشتن میکنند و یک چوب که میکنند توی حوض خوشبختانه آنجا پیداش میکنند که البته کبود شده بوده و بیهوش. دیگه میندازند روی پشتشون و اینقدر دور حیاط میگردوننش تا آبهایی که خورده بود خارج شده و بهوش آمده بعد گفته: «ته حوض خوابیدم بودم».

(١٤٠٠) چند روز پیش داشتم انار دون میکردم، یاد مادر بزرگم، خامباجی( خانم باجی) افتادم.خانم باجی( حاجیه رقیه خانم) را که یادتون هست؟ دختر حاجیه خاور خانم، نوه حاج محمد موسی تاجر طهرانی. اول بگم که خامباجی خیلی مهربان، جالب و اهل معاشرت و صله رحم بود.
یک کیسه کتانی سفید داشت که خودش به آن میگفت چمدان. همیشه لباس و چادر نماز و جانمازش را توی همون چمدان میگذاشت و با خودش میبرد و به همه فامیل سر میزد.
چون آنوقتها در منازل حمام نبود، وسائل حمامش را هم در همان چمدان میگذاشت و میرفت حمام. در برگشت اگر فصل انار بود حتماً مقداری انار میخرید و میریخت توی همان چمدان. اغلب انارهای کوچک ولی رسیده و پوست نازک بودند ما بچه ها برای اینکه زودتر به انار برسیم میگفتیم بنشین خستگیت در بره، میگفت نه ننه ۵ تا دلاک( کارگر حمام) داشتم. ننه محمد پاهام و ننه مهدی دستهام، ننه علی سرم، ننه بتول تنم را شستند و ننه عبدالله مرا آبکشی کرد. باین ترتیب اسامی فرزندانش را میگفت و در واقع ننه آنها یعنی خودش خودش را شسته و کارگری نداشته. اینطوری سر ما را گرم میکرد.
بالاخره انارها را بین بچه ها تقسیم میکرد و به هر یک یکعدد میداد و برای اینکه بچه ها جایی را کثیف نکنند و یکجا بنشینند و انارشان را بخورند، آداب انار خوردن را برایمان توضیح میداد، میگفت: انار یک میوه بهشتیست، وقتی انار داره شکل میگیره خداوند یکدانه از انار بهشتی را درون هر انار قرار میدهد تا برسه. بنابراین خیلی باید مواظب باشیدکه هیچ دانه ای نیفته روی زمین. پس در یکجایی بنشینید و یک دستمال زیر دستتون بندازید و سعی کنید حتی یک دانه را از دست ندهید چون ممکنست همان یکدانه دانه بهشتی باشه. ما هم گوش میکردیم و خوشحال بودیم که انار بهشتی خورده ایم.

(١٤٠٠) خانم پوپك رحمتيان

همین جریان برای برنج و خوردن پلو به ما گفته می شد.

(١٤٠٠) خانم سعيدي

سلام دقیقا داستان انار ها رو هم مادربزرگمون برای ما هرسال می گفتن روحشون شاد

(١٤٠٠) خانم بدر اسادات سادات شبيري

قدیمیها خیلی بزرگوار بودند و بخشش داشتند. همینکه خانم پریچهر گفتند درباره انار، يادم آمد كه ايشون منزل خواهرش هم که میامد هر جمعه همه بچه ها را جمع میکرد و میگفت میوه بهشتی اوردم براتون. بيائيد بخورید. ما هم خیلی ذوق میکردیم. من اورا خالجان مامانی صدا میکردم. خاله مادرم بودند و مادرم را ايشون و خواهرشان بزرگ کرده بودند. روحش شاد

٣- خانم فرح كاظمي نيا (نبوي راد):
-باعرض سلام خدمت شیوا خانم خدا رحمت کند همه رفتگان این خانواده مخصوصآ پدر و مادرانمان مرحوم مادر خیلی از ایمان ورفتار پدرتون تعریف میکردند که کارهاشون از روی مسائل شرع بود. مخصوصآ میگفتن ایشون وقتی که مجلس عقدشان بود، بعدازخوانده شدن صیغه عقد وقتی که میخواستند برای دیدن عروس وارداطاق بشن بقول شما، “خانم باجی” روصدا میکنند وکیسه سکه (که مهرعروس خانم در آن بوده؛ چون مثل اینکه پول رایچ آنوقت سکه بوده) را بمادرشون میدن که بدست عروس خانم بدهند. بعد، بارضایت عروس خانم وارد میشن . قابل توجه امروزيها که بعضیها میگن کی داده کی گرفته وانقدرمهر رو سنگین میکنن که هیچ پسری نمیتونه بپردازه.

– خدمت خانواده احمدیان مخصوصا خانم پریچهره وخانم شیوا احمدیان سلام وعرض ارادت دارم و خوشحالم كه بعدازسالهارابطه هابرقرارشدمن دخترعصمت خانم و نوه حاج خانم خانما. خانم ملکتاج خانم روخدمتشان رسیده بودم بسیارشخصیت قابل احترام و دوستداشتنی بودندوایشان هم به مادرم محبت داشتند. عکس خانم پریچهره را همانطورکه شیواخانم گفتند درروزنامه ان زمان دریادم هست بااینکه فکرکنم دردوره ابتدائی بودم.

٤- خانم حورا سادات سعيدي (١٤٠٠)

خیلی جالب بود الان یه کلیپ می دیدم از منو وتو که می گفت قبل ازانقلاب سی وسه درصداز زنان سواد داشتند الان این پست رو دیدم چقدر ایشون (مرحومه ملكتاج زند وكيلي) فرهیخته بودند اون زمان دخترشون روحمایت کردند بچشون رو نگه داشتند تا بروند فرانسه درس بخونند ممنون که معرفی می کنید مادران نمونه فامیل رو خدا رحمتشون کند جمیعا

٥-خانم زهرا برهاني فر:
سلام خدا رحمتشون کند من تا به حال نشنیده بودم کسی اینگونه مهر را بپردازد. ایشان بینظیربودند از نظر اخلاقی

٦- آقاي سيد فريد سادات شبيري:

 خاطره ای در مورد رقیه خانم فرزند خاور سلطان 

زمستان سال ۳۴ بود یکروز میان منزل خواهرشان طوبی خانم ، مادر من ( فخر اعظم خانم – عروس طوبی خانم و همسر عباس شبیری) كه فرزند اولش رو حامله بوده رقیه خانم میگن الان چی هوس کردی ( اونزمان میوه غیر فصل نبوده ) مادرم میگن الان اگه بود دلم خیار میخواست ، بدون اینکه کسی متوجه بشه رقیه خانم از در میرن بیرون. کلی دنبالشون میگردن که خاله جان کجاست. ايشون اینقدر میگردن تا خیار پیدا کنن. میخرن و برای مادرم میارن.

 ٧- خانم بدرالسادات شبيري:

(١٣٩٩) من از خاله جان مامانی رقیه خانم خیلی خاطره دارم واقعا وقتی دیدم یاد ان خاطرات قدیم افتادم که یک کیسه داشت ودر ان بقول خودش لباس اخرت دران با شناسنامه بود بدنیا انها دلبسته نبودند من نمیدانستم لباس اخرت چه میگفت خیلی انرا دوست دارم ودر عید الزهرا یک شلوار قشنگ قرمز که چشم وابرو داشت میپوشید ومیگفت برای خشنودی خانم حضرت زهرا (ع) این کار را میکنم همه در ان روز که او این کار را میکرد شاد میشدند خیلی با محبت خوش رو واهل شوخی بود منکه عاشق ایشان بودم.

(١٣٩٩)  من یادم هست خانجان ومادرم همیشه چادر کمری سرشان میکردند الان هم از ان چادر ها است بنام چادر قجری. به ایه واجعلنا خیلی اعتقاد داشتند. من هم خیلی این ایه را خیلی دوست دارم و ميخوانم.  انها باین خاطر این چادرها را سر میکردند که اگر از سرشان بیافتد جایشان پیدا نیست چون بکمر محکم بسته شده من بچه بودم همیشه مادرم ومادر بزرگم وهمچنین خاله جان رقیه خانم هم از این چادر استفاده میکردند.

خانم فرح انگيز کاظمی نیا (نوه دختری حاجيه خانم خانما؛خاله همسر خانم ملکتاج):

(١٤٠٠) خاطرات خانم ملکتاج را خوندم بسیار لذت بردم. خانم ملکتاج خانم روخدمتشان رسیده بودم بسیارشخصیت قابل احترام و دوست داشتنی بودندوایشان هم به مادرم محبت داشتند. همان طورکه خودشان نوشته بودند چندسالی منزل مادربز گم حاجیه خانم خانمها زندگی میکردند چون درآن زمان خانه ها بزرگ بودند وبیرونی واندرنی داشتند. مادرم میگفتند پدرشون حاج محمدتقی تقی زادگان تقریبا در جوانی فوت کرده بودند. بچه ها کوچک بوده اند. دائی بزرگم که مرد خانه بوده مثل اینکه ۱۴ ساله بوده در حجره پدر میرفته ومادربزگم با کارگرشون ودو دایی کوچکتر و مادرم که پنج ساله بودن برای رفع تنهائی بخشی از منزلشان را به خانواده ایشان که خانواده محترمی بودند اجاره داده وبسیار از ایشان تعریف میکردند. تابستان ها هم به ازگل که ییلاق تهران بوده و آنجا املاک داشتند می رفتند ومی گفتند گاهی هم خانواده ما را به ازگل دعوت می کردند. خیلی هم ازانجا که ییلاق قشنگی بوده و از کشاوزی وباغات خوبی که داشته تعریف می کردند. وبعد هم از عروس خاله شون (ملکتاج خانم) از رفتارو زرنگی ایشان تعریف می کردند . خود من هم در نوجوانی در عروسیها ایشان را میدیدم. واقعا خانم زیباوتحصیل کرده وخوشروئی بودند و خانم پریچهر رو در همون سن نوجوانی مثل اینکه کلاس ششم بودند دیدم . وقتی هم عکس ایشان را در روزنامه به عنوان اولین بانوی مهندس کشاورزی ازطرف دانشگاه انداخته بودند درمنزلمون دیدم. خدارحمت کنه مادرم بمن گفتند که این عکس نوه خاله من هست .

خانم شيوا احمديان (نوه برادر شوهر بانو ملکتاج) :

(١٤٠٠) در مورد مرحوم خانم ملکتاج زند وکیلي باید بگویم که ایشان بانوی بسیار با کمالات و پایبند به ادب و اخلاق بودند و نزد همه خاندان احمدیان احترام خاصی داشتند. حتی در اواخر عمرشان از حافظه و اطلاعات گستردہ ای برخوردار بودند. به خصوص با توجه به سفرهای زیادی که به سراسر دنیا کرده بودند.

خانم بدرالسادات سادات شبيري (نوه حاجیه ربابه خاله همسر خانم ملکتاج) :

(١٤٠٠) در باره ملک تاج خانم زند وکیلی باید بگویم این خانم بسیار مدیر ومهربان بود وبه فامیل همسرش بسیار احترام می گذاشت. من با مادرم خیلی منزل آنها می رفتیم چون خاله جان رقیه خانم با آنها زندگی میکرد ومن از بس خاله جان را دوست داشتم به او خاله جان مامانی میگفتم. وقتی به منزل آنها می رفتیم به مادرم اصرار می کردم که خاله جان مامانی را به منزل خودمان ببریم. ما به ایشان ملک خانم می گفتیم. بسیار از ما پذیرایی می کرد وناهار مارا نگه می داشت. چند سال پیش هم بعد از فوت یکی از پسران ایشان که در خارج از کشور فوت کرده بود با چند تا از دختر عمه ها به منزل ملک خانم برای عرض تسلیت رفتیم . این خانم بسیارآرام ومتین با ما صحبت میکرد واز پسرش تعریف می نمود. پروانه خانم وفرزانه خانم هم آنجا بودند واز ما پذیرایی کردند . آلبوم عکس بچه هایش را آورد و یکی یکی معرفی میکرد وبه ما نشان می داد. دیگر توانایی پذیرایی را خودش نداشت و دو دختر ایشان پذیرایی میکردند. خلاصه خانم بسیار صبور ومتین وبزرگواری بود وبه همه بسیار احترام میگذاشت .
وقتی خودشان هم آسمانی شدند شب هفت ایشان با دختر عمه ها به بهشت زهرا رفتیم وچهلمین شب در گذشت ایشان نیزدر منزلشان دعوت داشتیم که باز هم مزاحمشان شدیم ازبس این بانوی عزیزرا همه دوست داشتیم. خیلی در زمان حیاتش زحمت می کشید. اوهم منزل ما خیلی رفت و آمد می کرد مخصوصا این اواخر هر وقت من در منزل خودمان برنامه داشتم ازایشان دعوت میکردم یا منزل عمو ویا منزل دختر عمه ها لطف می کردند وتشریف می آوردند. همیشه با پروانه خانم می آمدند چون پریچهره خانم اغلب ایران نبودند.

 

ب: حاجيه طوبي  – خانجان و فرزندانشان

جناب حاج سيد حسن سادات شبيري:

– (١٣٩٩) تابستان خیلی گرمی داشتیم یادم نیست چه ماهی یا چه سالی بود فقط این را میدانم که گرم ترین تابستان تمام عمرم بود آنقدر گرم که حتی شب ها هم خیس عرق میشدیم ؛ خبری از کولر ، پنکه و این قبیل وسایل هم نبود اما خب صفای خوابیدن در حیاط آن هم کنار حوض آب جای تمام کمبود ها را پر میکرد
یکی از شبهای همان تابستان بود که از شدت گرما خوابم نمیبرد مثل ماهی ای که بیرون از آب مانده روی تشک مدام این طرف آن طرف تاب میخوردم و غلت میزدم .
مادرم هم همیشه یک چشمش باز بود تا مراقب فرزندانش باشد
از اینکه مرا آنقدر عاجز میدید خیلی غصه میخورد مدام با انگشتانش به پهلوی آقاجون میزد و میگفت : « بلند شو کاری بکن ، بچه داره از گرما تلف میشه »

در آخر هم خودش دست به کار شد و با سراسیمگی مرا روی دستانش گرفت و داخل حوض آب گذاشت تا خنک شوم . هنوز نمیدانم چطور میشود با لباس های خیس آنقدر شیرین تا خود صبح خوابید یا حتی نمیدانم چطور مادرم با آن جثه ی کوچک و نحیف مرا از روی زمین بلند کرد. اما یک چیزی را خیلی خوب میدانم و آن اینست که مادرم هیچوقت خطا نمیکرد؛
« خان جان » فرشته ی نگهبان من بود .

– (١٣٩٩) اوایل دوره ی کشف حجاب بود چند ماه بود که فرمان کشف حجاب توسط رضا شاه به تقلید از همتای ترکیه اش آتا ترک صادر شده بود. هدف هم به اصطلاح متمدن کردن ایران بود .
طبق فرمان سراسری هیچ زنی حق نداشت حجاب داشته باشد و مرد ها هم باید کلاه پهلوی سر میکردند. پاسبانها نیز طبق دستور سر هر کوی و برزن ، خیابان یا محله به زور و با اکراه و اجبار چادر و چارقد از سر زنها و دخترا میکشیدند.خب این اعمال و رفتار با روحیات مذهبی و غیرت ما ایرانیها و به خصوص شخص من منافات داشت . هروقت صحنه ای میدیدم که پاسبانی چادر از سر زنی میکشید خونم به جوش می‌آمد و‌ به اصطلاح رگ غیرتم باد میکرد اما خب چاره چه بود ؟! سن و‌سالی نداشتم برای عرض اندام کردن و کاری هم از دستم بر نمی‌آمد
بزرگترها هم جرات حرف زدن نداشتند و کسی هم اگر جراتی پیدا میکرد توسط پاسبانها یا کتک مفصلی میخورد و اگر خیلی مورد لطف قرار میگرفت راهی بازداشتگاه میشد . خانه ی ما آن روزها در محله ی آبمنگل بود ، آن روزها که نه ، سالها بود که خانه ما در آن محله بود.
در یکی از همان روزهای کشف حجاب وقتی به خانه برمیگشتم ” محمد خان ” پاسبان محل را دیدم ؛ با آن صورت سیاه و چهره ای که بیشتر به آفتابه دزدها شباهت داشت . طوری بود که اگر فشارش میدادی شیره و تریاک از گوش و چشمش بیرون میزد ؛ خلاصه داشت چادر از سر یکی از زن های محل میکشید ، مامور بود و‌معذور ، اما چون بچه محل ما بود انتظار این رفتار را از او نداشتم . کاری از دستم بر نیامد اما کینه اش به دلم ماند ؛ با خودم عهد کردم حتما یک جایی سر یک فرصتی تلافی کنم اما کجا و چطور و چگونه نمیدانستم ؛
چند وقتی از آن ماجرا نگذشته بود ؛ داشتم به خانه برمیگشتم ، وارد کوچه مان شدم ، صدای سور و سات میامد. صدا از خانه ی محمد خان بود رفتم نزدیک درب خانه اش دیدم داخل حیاط ایستاده با فامیلهایش خوش و بش میکند ؛ چه فرصتی از این بهتر !؟
که انتقام حرکت آن روز را بگیرم گلویم راصاف کردم و با صداي بلند که همه بشنوند فریاد زدم “محمد خان شیره ای ” ” محمد خان شیره ای” جلوی فامیل سکه ی یک پولش کردم و پا گذاشتم به فرار ! از دور دیدم از خانه بیرون آمده و با چهره غضبناک دنبال صدا میگشت اما خب خوشبختانه پیدایم نکرد .احساس غرور میکردم. آن شب را هیچوقت فراموش نمیکنم. آن شب مثل قهرمانها شام خوردم و مثل قهرمانها خوابیدم .

خانم بدر السادات شبيري:

– (١٣٩٩) منزل پدر بزرگم (مرحوم حاج سيد محمود سادات شبيري) که خیابان آبمنگل بود هروقت هیئت بود حياط را فرش میکردند وظرف بزرگي را لب حوض میگذاشتند ازتلمبه در ان اب میریختن وتوی ان یخ وروی ان یک تخته وروی تخته چند لیوان دسته دار بود هرکس اب میخواست خودش میخورد ویک ظرف مسی هم توی ان نان بود درش یک دمکن که نان ها خشگ نشود.

– (١٣٩٩) يك عكس از هیئت پدرم هست كه این عکس در سال ۱۳۳۲ شمسی یا ۱۲۷۵ قمری در کربلا انداخته شده. با هیئت رفته بودیم دوتا اتوبوس یکی اقایان یکی خانها سه ماه سفر ما طول  کشید. من در آن زمان ۱۰ سال داشتم. بسیار خاطرات خوبی بود. این هئیت “زنجیر زنان متوسلین بسیدااشهدا” نام داشت ان زمان لباسهای مشگی پیراهن از جلو باز برای سینه زدن واز پشت هم باز برای زنجیر زدن یک لنگ مشگی می بستند پدر من یک شال سبز هم دور کمر داشت من لباس پدرم را دارم قبل از محرم رفتیم کربلا که شب اول ماه انجا باشیم وبعد از ماه صفر یعنی عید مولود تولد اقا حضرت رسول (ص)هم انجا بودیم یک حیاط برای خانمها بود یک حیات برای اقایان چه روزهای خوبی در صورتیکه بچه بودم همه یادم هست در انجا تمام اقایان لباسشان یکجور بود هرشب مشغول سینه زدن وزنجیر زدن ونوحه خوانی بر قرار بود در کربلا.

– (١٣٩٩) الان از سال ۱۳۳۰ این هیئت پدرم برپااست هرشب چهارشنبه منزل یکی بود فقط سال ۹۷ دو ماه محرم و صفر منزل مابود. اما الان حسنیه اقای اشکوری در خیابان ری خیابان باغ حاج محمد حسن بر قرار است. اين خيابان از یک طرف به خیابان ری از یک طرف به ابمنگل و از طرف دیگر به شتر داران ميرسد.

– (١٣٩٩)  من بچه بودم یک اقایی عید نوروز که میشد صبح زود قد کوتاهی داشت وچهره بسیار نورانی که خانجان باو میگفت حاج دایی رضا وقتی میامد هیچکس چادر سرش نمیکرد خانجان میگفت او دایی من است وبهمه محرم است از بزرگ تا کوچک بهمه یک سکه میداد وهمه اورا دوست داشتند وباو خیلی احترام میگذاشتند یک بار که او امد همسر يكي از عمو هاي بنده چادر سرش نکرد، خانجان باو گفت ايشان بشما نا محرم است و شما چادر سر كن. من از حاج دایی رضا عیدی گرفتم. روز اول عید همه منزل خانجان بودند ماشاالله تمام عمه ها بابچه هاشان وعمو هاییکه ازدواج کرده بودند بابچه ها خیلی بودند حاج دایی بهمه یک سکه میدادیک سکه کوچک بود اما نمیدانم چقدر بود فقط او همه را خوشحال میکرد.  انقدر این مرد با محبت وبا سخاوت بود که حد نداشت همه اورا دوست داشتند من از ایشان چند بار عیدی گرفتم مخصوصا عید غدیر که میشد میامدند منزل خانجان چون همه سادات بودند. هم اقا جون (پدر بزرگ من ) عیدی میدادند هم ایشان در صورتی که ایشان سادات نبود خدا رحمتشان کند نور بقبرشان ببارد.

آقاي احمد اعتمادفر:

(١٣٩٩) چون طوبي خانم به ايشون ميگفته اند “دائي”؛ پس ايشون برادر خاورسلطان بوده اند. ايشان حاج عليرضا قندي (فرزند دهم حاج محمد موسي) بوده اند.

خانم بدرالسادات شبيري:

(١٣٩٩) حالا میخواهم یک خاطره از پدر عزیزم برایتان نقل کنم زمان رضا شاه پدر من در قورخانه کار میکرد قورخانه یعنی کار خانه اصله سازی در خیابان سپه بعد از میدان توپخانه ایشان تعریف میکرد چون تمام ادم ها در انجا خیلی خشن بودند بعد از چند سالی امد بیرون یکروز این کارخانه برقش قطع میشود طوری که هیچکس نمیتواند انرا درست کند خارجیها که روسی بودند در انجا کار میکردند یکی از انها میگوید بروید ان جوان ریزه وکوچولو را بیاورید او خیلی به برق وارد است میایند پدر من که در میدان شاه کار خانه ابکاری داشت میبرند وقتی وارد میشود خارجیها بهم میگویند او نمیتواند اگر این کار را انجام دهد باو پاداش خوبی میدهیم پدر من میگوید بروید یک نردبان بلند بیاورید من باید بروم بالا زیر شیروانی همه میترسند میگویند انجا برق خیلی قوی است این برود بالا خشک میشود پدر من که زبان انها را نمیفهمید به فارسی گفت اگر میخواهید من درست کنم این کار را باید انجام دهید خلاصه نردبان میاورند اوبالا میرود تمام سیمها قطع بوده چند روز کارخانه تعطیل بوده پدر من با شهامت بالامیرود تمام سیم ها را درست میکند یک موش بزرگ از روی سیم رد شده بود وخشک شده تمام سیمها اتصالی کرده بود با یک موش مرده پائین میاید وبرقها روشن میشود خیلی اورا تشویق میکنند اومیگوید شما ترسو بودید که این کاررا انجام ندادید من برای رضای خدا انجام دادم اگر سرتان را درد اوردم من را ببخشید.

(١٣٩٩)  با عرض ادب وسلام خدمت این خاندان بزرگ حاج موسی پروفایل من یادگاری از برنامه پدر نازنین وبزرگوار وباتقوا وبا ایمان است او در دوران عمر با عزت خود فقط مشغول عبادت وراز ونیاز با خداوند متعال ودستگیری از مستمندان بود شبها تاصبح بیدار ومشغول ودعا ونماز بود وقتی دعای عهد را میخواند باینجای دعا که میرسید زیاد تکرار میکرد اللهم ارنی الطلعه الرشیده وبمن میگفت دعا عهد ونماز امام زمان را هیچ وقت فراموش نکن حتی در بیرون هم میرفت تسبیح دستش بود واین جمله را میگفت یک روز وقتی در دراه منزل ما بود یک اقایی میزند سر شانه اش میگوید سید خدا چه میگویی او در جواب ان مرد میگوید جدم را صدا میزنم او میگوید جددت این جمله را خیلی دوست دارد تکرار کن ویک شکلات باو میدهد وقتی امد منزل ما بمن گفت یک اقایی توی کوچه من را سید صدا کرد او از کجا میدانست من سادات هستم وبمن این شکلات را داد من اورا نشناختم گفتم اقا جون نکند اقا امام زمان بوده چون شما خیلی دوست داری اورا ببینی شروع کرد گریه کردن من نمیتوانستم اورا ساکت کنم گفت راست میگویی چون گفت این جمله را تکرار کن خلاصه من این شکلات را بگفته پدرم که تبرک است در یک شیشه اب ریختم هر کس بدیدنش میامد سریع میگفت ان تبرک را برای شفا بیاور وهمه کمی میل میکردنند وهمیشه میگفت تا جدم را نبینم از دنیا نمیروم واقعا این اتفاق افتاد ودر بغل خودم با سلام وتبسم لبیک گفت خدای بزرگ تمام رفتگان از این خاندان بزرگ را با انبیا واولیا محشور نماید ممنون که بی نهایت وقت بزرگان را گرفتم او غلام امام حسین بود روحش شاد.

(١٤٠٠) با عرض سلام خدمت تمام عزیزان خاندان بزرگ حاج موسی من همین الان موبایل را باز کردم وقتی ماشین دودی را دیدم واین خاطرات را خواندم یاد خودم افتادم که هر وقت مادر بزرگم خانجان میگفت فردا میریم حضرت عبدالعظیم انقدر خوشحال میشدم که نمیدانید چون همه را جمع میکرد مادرم، عمه اشرف سادات وعمه منیرسادات وخاله جان رقیه خانم بابچه ها هر کدام از بزرگتر ها یک بقچه دستشان بود توی هر کدام وسیله غذا اول از منزل پیاده میرفتیم تا خیابان خراسان سوار ماشین دودی میشدیم پسر بچه ها روی سقف ازاین طرف بان طرف میدویدند، چون اهسته حرکت میکرد. ابن بابویه پیاده میشدیم ما بچه هامشغول بازی وبزرگتر ها زیرانداز پهن میکردند. پريموس میبردیم انجا اش رشته درست میکردند سماور روشن میکردند خلاصه ناهار وچای برقرار بود و هر که رد میشد تعارف میکردند. بعد از ناهار همه را جمع میکردند میرفتیم امامزاده عبدالله انجا هم زیارت میکردند دوبا را زیر انداز پهن میکردند میوه یعنی هندوانه خیار نان وپنیر چه صفایی داشت بعد دوباره انها راجمع میکردند میرفتیم حضرت عبدالعظیم انجا فقط زیارت میکردند برمیگشتیم سوار ماشین دودی میشدیم دیگه شب شده بود به منزل میرسیدیم واقعا قدیمی ها انقدر با حوصله بودند که حد و حساب نداشت هیچ وقت نه میگفتند خسته شدیم ونه بد اخلاق وعصبانی بودند با بچه ها بامحبت ومهربانی رفتار میکردند برای همین ما بسیار خاطرات خوشی از انروزها داریم اما الان هیچکس این کارها را که نمیکند بماند بابچه های خودشان هم حوصله ندارند از همگی عذر خواهی میکنم چون خیلی صحبت کردم برای اینکه بسیار بما خوش میگذشت ممنونم که باین حرفهای من حقیر گوش دادید سپاسگزارم 

آقاي مجتبي قندي:

– (١٣٩٩) سلام‌، بهمن ماه ۹۶ پس از اطلاع از فوت مرحوم حاج سیدحسین سادات شبیری در مجلس ختم ایشان به نمایندگی از همه اعضای خاندان شرکت کردم در حالی که با هیچ یک از اعضای این خانواده آشنایی نداشتم. به یکی از عزادارانی که‌در مقابل ورودی حضور داشتند و بعد متوجه شدم داماد ایشان هستند خودم را معرفی نموده و‌متن کتبی پیام تسلیت خاندان را خدمتشان تقدیم کردم. اما بعدا با حضور جناب آقای فرید سادات شبیری در گروه و بعدتر با حضور سرکارخانم بدری سادات سادات شبیری بیشتر با این خاندان معظم آشنا شدم و در مجلس بزرگداشت یکمین سال درگذشت مرحوم افشار ، همسر گرامی خانم بدری سادات شبیری ، با جمع کثیری از اعضای این خاندان خصوصا جناب حاج سیدحسن سادات شبیری افتخار آشنایی حضوری پیدا کردم . جالب است بدانید در همسایگی مغازه پدر من در بازار بین الحرمین مغازه جناب آقای دره التاج قرار داشت که دوستی عمیقی با مرحوم‌پدرم و اخوی بزرگم داشتند و من می شنیدم که ایشان یک فامیلی هم با ما دارند اما نمی دانستم این فامیلی چگونه است. اینک در این سایت و شرح حال مشاهده می شود که مرحوم دره التاج داماد دخترعمه پدرم ( همسر شکوه سادات شبیری و‌داماد حاجیه طوبی خانم) بوده اند . آقای دره التاج مغازه فروش لوازم التحریر داشتند و کتابچه های چاپ شده با مارک تاج دانش متعلق به ایشان بود. خداوند روح‌همه گذشتگان خصوصا درگذشتگان از خانواده سادات شبیری را قرين رحمت فرماید.)

– (١٣٩٩) مرحوم ‌دره التاج بسیار شوخ و بذله گو‌ و خوش صحبت بودند. من در کودکی و‌نوجوانی که به مغازه پدر می رفتم مواقعی که جناب دره التاج نزد پدر یا اخوی برای صحبت می آمدند بسیار خوشحال می شدم چون هم به من محبت می نمودند و هم مطالب جالبی را بیان می کردند که نقل آن خاطرات خودش کشکولی جالب خواهد شد. یک بار آقای هویدا نخست وزیر برای بازدید از کتابخانه ملک به بازار می آید. کتابخانه ملک روبروی مغازه پدرم و‌مغازه جناب دره التاج با یک مغازه فاصله در مجاورت کتابخانه قرار داشت. آقای هویدا از پله های بازار نوروزخان در خیابان بوذرجمهری از ماشین پیاده شده و تمام مسیر را تا کتابخانه در بازار طی کرده و به کتابخانه می رود. بالطبع بازاریان در آن زمان چون میانه خوبی با دولت ‌نداشتند کسی به نخست وزیر توجهی نکرده و التفاتی نداشته است. پس از خروج هویدا از کتابخانه ودر حال بازگشت هنگام عبور از جلوی مغازه آقای دره التاج ایشان به صدای بلند فریاد می زند به به جناب آقای هویدا خوش آمدی. هویدا نیز جلو‌ی پیشخوان مغازه ایشان رفته و با ایشان سلام و علیک می نماید. آقای دره التاج در پیشخوان را باز کرده و ایشان را به داخل مغازه دعوت می نماید. هویدا نیز داخل مغازه شده و روی چهارپایه (آن وقت ها در بازار به جای صندلی از چهارپایه چوبی استفاده می شد که هم زیرپا برای برداشتن اجناس از بلندی می گذاشتند و هم برای نشستن استفاده میشد) داخل مغازه می نشیند و به یک استکان چای مهمان می شود. در خلال چند دقیقه صحبتی که آقای دره التاج داشته به ایشان می گوید جناب هویدا اگر من هم مثل جنابعالی هر روز صبح در وان پر از شیر حمام می کردم و مثل جنابعالی مغز گنجشک سرخ شده در روغن مغز پسته می خوردم مثل شما سفید بلوری می شدم و برق می زدم و‌کلی باعث نشاط خاطر وی می گردد.

 

ج: حاجيه ربابه و فرزندانشان

آقاي محمد رضا حاجي موسي:

(١٣٩٩) گرامی باد ياد و نام حاجیه خانم فاطمه حاجي موسی (خانم موچول عزیز) عمه وهمسر دایی اینجانب را که همیشه درکارهای خیر پیشقدم بودوهیچگاه از یاد نمیبرم پذیرایی گرم ایشانرا در زمانیکه در نارمک سکونت داشتند
واین حقیر در سال ۱۳۴۴در موقع کنکور چند هفته ای مهمان عمه ودایی خود بودم منزل ایشان اولین منزل امید ما (بعداز خدا) در فامیل بود و اغلب اوقات در ایام تعطیل مزاهم ایشان میشدیم و همواره با استقبال گرمشان مواجه بودیم ان زمانها همواره درخاطرم هست وانان را از دعای خیر فراموش نخواهم کرد
از ایزد متعال میخواهم مقامش را که عالیست متعالی گرداند.

خانم بدرالسادات شبيري:

(١٣٩٩) با عرض سلام خدمت خاندان بزرگ حاج موسی. یک خاطره از مادر عزیزم (حاجيه فاطمه حاجي موسي دختر حاجيه ربابه و آشيخ حسن حاجي موسي) میخواهم برایتان بیان کنم. درسال ۱۳۶۳ مادرم بیمار شد وکارش به بيمارستان وعمل کشید یک ماه در بیمارستان بود وقتی روبراه شد دکتر بمن گفت مادر فردا مرخص است. منهم به پدرم خبر دادم که فردا صبح زود با همسرم بیایند مادرم را ببریم منزل خیلی خوشحال بودم اما قبل از امدن انها مادرم در بیمارستان سکته کرد. فورا دکتر را صدازدم وسریع هر کاری بود انجام دادند وقتی پدرم با همسرم وارد شدند وبااین صحنه مواجه شدند همگی ناراحت وبهت زده شده بودیم. خلاصه دکتر دیگر امید نداشت بمن هیچ چیز نگفتند همسرم را کنار کشید دکترگفت دعا کنید بعد از چند روز مادرم که نه حواس داشت ونه صحبت میکرد اوردیم منزل ومن وپدرم از او مراقبت میکردیم مثل یک نوزاد بايد غذا را میکس میکردم وبا قاشق چای خوری خیلی اهسته دهانش میکذاشتم. دوماه گذشت ماه رمضان امد شب ۲۱ ماه رمضان وقتی افطار پدرم را دادم ومادرم را خواباندم گفتم اقاجون من میروم احیا بمن گفت برو من میخواهم امشب تنها برم در خانه حضرت علی (ع)و باو بگویم يا اورا شفا بده یا من را ببر گفتم پدرم اینطور صحبت نکن. گفت دیگر طاقت ندارم وحتما اگر خدا صلاح بداند حاجت را میدهند مادرمن مثل یک نوزاد که هر کاری بکنی هیج صحبت یا عکس وعملی نشان نمیداد. من رفتم صبح زود پدرم زنگ زد خیلی ترسیدم پیش خود گفتم کار تمام است. با گریه گوشی را برداشتم سلام کردم گفت میخواهی با مادرت صحبت کنی؟ گریه ام بیشتر شد گفتم مادرم که حواس نداشت حالاپدرم هم مثل مادرم حواسش پرت شده گوشی را بمادرم داد سلام کردم گفت عزیزم نمیای اینجا من گرسنه هستم اقاجون میکه الان دخترت میاید و به شما صبحانه میدهد اصلا نفهمیدم چه جوری ماشین را برداشتم سریع خودم را رساندم باورتان نمیشود که وقتی انجا رسیدم ومادر وپدرم را دیدم فوری مادرم را بغل کردم مادریکه تا دیشب هیچ حالیش نبود اقا جونم گفت دیدی در خانه انها ناامید نشدم. شفای مادرت را از جدم گرفتم از خوشحالی صبحانه اوردم لقمه کوچک اندازه بچه یکی دوساله گرفتم چون تا دیروز باقاشق چای خوری انهم خیلی کم میترسیدم توی گلویش بپرد. حالا بااین لقمه کوچک که دادم بمن گفت خیال کردی من بچه هستم لقمه باین کوچکی میگیری باورم نمیشد یک کمی بزرکتر گرفتم از خوشحالی نمیدانستم چکار کنم حواسش عالی غذا خوردن خدارا شکر خوب دست وپا حرکت داشت اما راه میتوانست برود بدکترش زنگ زدم گفت یک روز در میان برای فيزيو تراپي بیار بیمارستان خلاصه مادرم با فیزیوتراپی وبا واکر راه افتاد. اما باید مراقبش مي بوديم که زمین نخورد. بعد از چند ماه محرم شد پدرم در انموقع در خيابان زیبا سکونت داشتند ودر ان محل روضه زیاد بود پشت منزل پدر بزرگم که سابق در خيابان نوری بود منزل ساداتی بود که الان هم بهمان صورت قدیم هست. از اول محرم تا سیزدهم از صبح زود تا ظهر روضه برقرار است پدرم تعریف ميكرد وقتی برق نبود منزل پدرش سکونت داشتند اینها برق داشتند اما منزل “كسائي”  که روضه بود برق نداشتند دیوار را سوراخ کرده بود یک سیم برق پدرم از اینجا بانها داده بود چون پدرم وهمچنین عموجانم که در قيد حیات است برق کش هاي ماهري بودند. وقتی پدر ومادر این کسایی از دنیا میروند؛ پسر ها میخواستند خانه را خراب کنند واز نو بسازند چون خیلی قدیمی بود یک حياط کوچک جلو بود که وسائل چای برقرار بود و حياط بزرگ را چادر میزدند انجا خانمها ودر اطاقها اقایان بودند تعداد خانمها خیلی زیاد بود. الان هم این خانه باهمان روضه ۱۳ روز بر قرار است فقط درها یش چون چوبی بود عوض کردن. پسر بزرگش مادرش را در خواب میبیند باو می گوید دست به اين خانه نمیزنی. اقا امام زمان دراین اطاق جلویی نماز خوانده وهمه برای ائمه و گرفتن حاجت اینجا میایند.

داشتم سر گذشت مادرم را میگفتم یکهو برنامه این منزل را شروع کردم که اعضای محترم این خاندان بداند اینجا بسیار مجرب است.

مادر وقتی محرم شد با واکر اما سخت راه میرفت گفت من را ببر “منزل سیدا” همه قدیم اینطوری صدا میکردند گفتم مادر تاسر کوچه با ماشین میتوانم ببرم اما از سر کوچه چکار کنم گفت یک صندلی تا شو دستت بگیر من دو قدم راه میایم بعد روی صندلی میشینم من بايد چای انها را برای شفا بخورم. گفتم من میروم برای شما از انجا چای میاورم گفت باید در عزای سید الشهدا شرکت کنم. گفتم پس روز اول که خلوت است برویم. قبول کرد بردم هم روضه گوش کرد وهم بقول خودش چای خورد وامدیم منزل. شب تاسوعا گفت فردا که تاسوعا است من را باز ببر. گفتم نه خیلی شلوغ است کوچه را چادر میزدنند که افتاب نباشد فرش میکردند از جمعیت راه نبود. الان هم همینطوره. خلاصه مادرم خیلی ناراحت شد اماخودش میدانست که واقعا شلوغ است صبح تاسوعا رفتم منزل مادرم. دیدم مثل ابر بهار اشک میریزد واقعا عاشق بود. گفتم باشد میبرم شما رو. گفت نه خودش بدیدنم امد گفتم کی؟ با گریه بیان میکرد که خواب دیدم یک اقایی امد بمن گفت چون خیلی دوست داشتی بیایی بدیدنم من امدم واین قند شفا را بمن داد گفت بخور وخوب میشوی من بیدار شدم از انوقت گریه میکنم برو توی اشپزخانه ان شیشه بزرگه را بیاور اب کن من این قند را دران بیندازم. دیگر از انروز واکر رفت کنار مادر با عصای سه پایه راه میرفت و تمام کارهای اولیه خود را انجام میداد. ۱۴ سال بعد از ان ماجرا زندگی خوبی داشت ومرتب در همان محل که ساکن بودند روضه میرفت وبه هر مریضی میرسید میگفت بیاید درب منزل ما یک ته استکان بمریض میداد واقعا شفا میگرفتن دیگر همه دران محل مادرم راشتاخته بودند.

از همه اعضای گروه خاندان معذرت میخواهم که زیاد صحبت کردم اما در ماه محرم منزل کسایی یادتان نرود خيابان شترداران سابق الان شده خیابان قیام بعد از مسجد حوری کوچه سابق بقایی بود الان نمیدانم، از هر کس سئوال کنید منزل کسایی نشانتان میدهند التماس دعا از همگی.

خانم حورا سادات سعيدي:

(١٣٩٩) باسلام جالب بود هرسال ما هم می رویم خونه سیدها وهرکس مشکلی داره بهش گفتم برو خونه سیدها حاجت می گیری اگر صلاح باشد وهمشون حاجت گرفته اند غالبا هم فامیل رو اونجا می بینیم هرساله امسال به خاطر کرونا تصور می کردم خلوت باشد روز دهم رفتم ولی با کمال تعجب دیدم مالامال جمعیت است چایی و قند و نون روغنی هم می دادند کوچه بعدی پشت خونه سیدها هم هر روز باندازه ۵ هزار نفر یک آبگوشت خیلی خوشمزه می دهند اتفاقا چند تا عکس هم گرفتم اگر پیداشون کردم می فرستم.

خانم بدرالسادات شبيري:

(١٣٩٩) با سلام همان کوچه پشتی منزل پدر بزرگ پدري ام بود که انهم قدیمی بود بعد انجا را خراب کردند وساختند از همانجا پدرم سیم برق داد که پدر بزرگم گفت از نظر دولت وقت اشکال دارد پدر گفت ما بدولت کار نداریم چون از منزل خودمان است وبارضایت این کار را انجام میدهم.

(١٣٩٩) با عرض سلام خدمت خاندان بزرگ حاج موسی تاجر طهرانی ۲۰ دی امسال؛ دومین سالگرد همسر عزیزو باتقوا و مهربانم اقای حاج محسن افشار است كه بقول مادرم همیشه میگفت اقای افشار مرد خداست. مادرن قبل از اینکه مریض شود خیلی زرنگ بود تمام خرید چه برای خودش چه دیگران را انجام ميداد. وقتی مریض شد دیگر تمام خرید های اورا یا من یا اقای افشار انجام میدادیم. واقعا من احساسم این بود که پا گذاشته جای پای بابام چون او هم شبها مشغول رازونیاز با خدا بود. از سال ۸۹ دچار بیماری پارکینسون شد یعنی کم کم عضله سفت میشود وراه رفتن مشکل. اول عصا بعد واکر وبعد واکر صندلی دار که خسته شود بتواند ازش استفاده کند بعد هم ویلچر. همیشه میگفت حج واجب وعمره وسوریه رفتم دلم میخواهد تا زنده هستم کربلا بروم من موافقت نمیکردم بخاطر ویلچر میگفتم شما را چجوری ببرم ورود اقایان جدا خانمها جدا خلاصه تصمیم گرفتیم با چند نفر از بستگان که پسرم هم با ما باشد برویم تمام برنامه ها جور شد یکهو پسرم کمر درد شدیدی شد نتوانست باما بیاید من بکاروان زنگ زدم مارا کنسل کنید. همسرم خیلی ناراحت شد گفت کسیکه من را دعوت کرده مراقب من هست نگران نباش. خلاصه رفتیم یکی از دوستانم با پسرش باما بود فقط خدا میداند که این اقا چجور باما میامد حرم البته بقول خودش از جانب خدا بود روزی دوبار صبح وعصر میرفتیم حرم وقتی کاروان میخواست زائران را برای مسجد کوفه وسهله ببرد فرداش بعد از نهار بود. ما نمیتوانستیم باانها برویم صبح زود یک سواری گرفتیم با چند نفر از بستگان خودمان رفتیم تا ظهر انجابودیم نماز ظهروعصر را خواندیم دیگر اقای افشار خسته شده بود باید بر میگشتیم دوتا از بستگان انجا ماندند که عصر با کاروان برگردند من واقای افشار با دوتا دیگر از بستگان امدیم سواری بگیریم یک اقای عرب امد جلو ادرس مارا پرسید منکه زبان اورا نفهمیدم کارت هتل را نشان دادم برای ما سواری گرفت اقای افشار را بلند کرد نشاند تو ماشین و ویلچر را گذاشت عقب. من پول نشان دادم که چقدر میشود چون خیلی کمک کرده بود زد پشت اقای افشار گفت مهمان علی تشکر. ان سواری مارا جلو هتل پیاده کرد ویلچر را اورد اقای افشار را سوار ویلچر کرد وتوی هتل اورد ورفت . خلاصه بدون هیچ مشکلی رفتیم وبرگشتیم وخیلی خوشحال بود که به آرزوي خودش کربلا رسید وقتی امدیم رفتیم مشهد. انجا هم با اژانس هرروز میرفتیم حرم یک روز که داشتیم وارد صحن میشدیم دختر عمویم با مابود یک اقایی امد جلو از من خواهش کرد که ۱۰ دقیقه این ویلچر را بمن بدهید میخواهم فیلم برداری کنم گفتم نمیشود چون توی صحن شلوغ است ومن نمینوانم از اوجدا شوم دختر عمویم باو گفت اینهمه ویلچر ی اینجا است بروید سراغ انها گفت من ایشان را انتخاب کردم ما ان مرد را نمیشناختیم ویلچر را ازما گرفت. خانمها میامدند بدختر عموی من میگفتند شما نسبتی بااین اقا دارید چون این اقا غلامرضا صنعتگران است که برای اقا امام رضا شعر میگوید دختر عموی من گفت اخه این اقا هم زائر ویژه اقا امام رضا است. این بود خاطرات همسر مهربان وعزیزم روحش در دومین سالگردش با انبیا و اولیا محشور باد ويادش گرامی جایش بسیار در اینجا خالیست. واقعا بخواست خدا بدون هیچ مشکلی هم کربلا رفتیم هم مشهد البته بااین حال من هرسال اورا مشهد میبردم فقط لطف وعنایت پرودگار مهربان بود چون اوبود که کمک من میکرد خیلی شکر گذار هستم.

 

د: حاجيه معصومه  – خانم خانما و فرزندانشان

 سركارحاجيه خانم فرح كاظمي نيا (كه هم نوه خاور سلطان هستند و هم عروس حاجيه خديجه خانم دختر حاجيه مريم سلطان):
حاجيه خديجه خانم تعريف مي كرده اند كه حاجيه معصومه خانم (خانم خانما) يك سال قبل از تير خوردن ناصرالدين شاه (يعني اوائل سال ١٢٧٤ خورشيدي) به دنيا آمده بودند و هنگامي كه ازدواج كردند، سيزده سال داشته اند (يعني در سال ١٢٨٧ خورشيدي ازدواج كرده اند). آن موقع خديجه خانم يازده ساله بوده و هم بازي معصومه خانم ( دخترخاله شان) بوده اند. با توجه به دور بودن فاصله خانه داماد از خانه عروس براي بردن عروس به خانه داماد يك اسب سفيد آورده بودند . معصومه خانم از نظر جثه كوچك و ضعيف بوده و با توجه به سن و سالشان نشستن بر روي اسب بزرگ برايشان سخت بوده است . لذا دايي هاي عروس يعني حاج محمدعلي و حاج محمد كاظم كه هر دو محرم عروس و بزرگ فاميل بوده اند؛ دو طرف اسب حائل عروس بوده و در مسير مواظب خواهرزاده خود بوده اند و جمعيت پشت سر آنها، عازم خانه داماد شده اند.
تصور كنيد آن زمان چقدر اين صحنه پر جلال و شكوه بوده كه نوه حاج محمد موسي بر روي اسب سفيد با اسكورت دو تن از سرشناس ترين تجار شهر با چه شكوه و ابهتي رهسپار منزل داماد بوده است.

خانم فاطمه سادات ميرصانع -١٣٩٩

سلام و درود
فاطمه سادات میرصانع هستم ، دختر و فرزند کوچک حاجیه خانم سکینه نبوی راد،نوه حاج علی آقا نبوی راد و از نوادگان خانم خدیجه سلطان
خاطره ای که اخیرا از خانم عمو جان مادرم(فرح انگیز کاظمی نیا نتیجه حاجیه خاور سلطان) شنیدم :
مادرم حدودا ١٢ ساله بودن و فرح خانم ١٦ ساله که عروس خونه ی حاج جواد نبوی راد میشن،مادرم حدودا ٤ سال از خانوم عمو جانشون کوچیکتر بودن،مادرم تو اون روزا دوست داشتن که خیاطی یاد بگیرن اما بنابر شرایط و محدودیتهای اون زمان و خانواده ها اجازه نمیدادن دختر خانوما تنها جایی یا کلاسی شرکت کنن از اونجایی که فرح خانم که عروس همه چی تموم خونه شده بودن به مدت یک سال در منزل پدری مادرم ساکن شدن و فرح خانم که مثل همیشه مهربون و دلسوز بودن پیشنهاد میکنن که خیاطی یاد مادرم و خاله جونم حاجیه خانم صدیقه نبوی راد بدن.بله !اینطوری میشه که مادرم و خاله خانم با پشتکار و علاقه ای که نشون میدن میشن خیاط های حرفه ایه خونه هاشون میشن.
از اون به بعد مادرم هر کی نیاز به خیاطی داشت داوطلبانه و بی چشمداشت براشون قدم برمیداشتن و تمام جهاز و سیسمونی های خواهر شوهر و جاریشونم ایشون دوختن،همینجا بوسه میزنم بر دستان فرح خانم که اینقدر خانم و دوست داشتنی بودن و هستن، تو این روزا مادرم تو بستر بیماری هستن و محتاج دعاهای شما اقوام عزیزم
التماس دعا