توجه:

اين خاطرات بعضاً در اواخر سال ١٣٩٤ و عمدتا در طول سال ١٣٩٥ خورشيدي توسط گوينده (كه با ذكر نام مشخص است) بيان شده است. چنانچه خاطره اي جديداً اضافه شده باشد سال بيان خاطره در ابتداي آن خاطره (داخل پرانتز) ذكر شده است.

١ – آقاي مجتبي قندي
جناب احمد اعتمادفر از عکس هایی که گذاشتید تشکر می شود. یاد خانه باصفایتان در بازارچه نایب السلطنه افتادم با لبخندهای دلنشین مرحوم مادرتان و مرحوم پدرتان که بسیار آرام و بی سروصدا و متواضع بودند . خدا همه رفتگان را رحمت كند.
– اتفاقا دیشب با اخوی گرامیم آقا مهدی قندی صحبت از راضیه خانم ومرضیه خانم بود که اینها چه نسبتی با ما داشتند که با توضیح به موقع شما مشخص شد عمه هاي شما و دخترعمه هاي ما بوده اند.

٢ – آقاي امير اعتمادفر
محلی که من زندگی میکردم وبه دنیا اومدم گذر یحیی خان نام داشت جنب کوچه نجار باشی مستقیم که می رفتیم حمام گلشن بود که منزل پدر بزرگم حاج علیرضا قندی بود که با پسرش یوسف خان ودخترش بتول خانم وهمسر دومش (بعد از فوت مادربزرگم) به نام صغری خانم زندگی می کرد وقبل از رسیدن به کوچه حمام گلشن دست راست کوچه ماسوره بود که خيلي باریک بود وبه همین جهت میگفتند “ماسوره” ودر انجا خاله ام موچول خانم با شوهرش حاج عباسعلی قندی وسه فرزندش علی و مجید و زهرا قندی زندگی می کردند روبروی ان کوچه سمت چپ کوچه ای بود که اسمش به خاطرم نیست وانجا عمه بزرگ من زندگی میکرد وبازارچه نایب السلطنه هم عموجان اسماعیل با چهارفرزندشان پرویز وایرج وهوشنگ واحمدجون بودند مادر گراميشون هم بتول خانم. وبین گذر یحیی خان وبازارچه نایب سلطنه عموی دیگرم حاج محمد جواد با نه فرزندشان وخانمشان اختر ملوک زندگی میکردند خلاصه همینطور که احمد جون گفت همه فامیل دور هم زندگی میکردیم ته کوچه نجارباشی هم سمت چپ منزل کریم اقا حاج موسي که ذکر خیرشان بود زندگی می کردند یادمه چند بار مرا با دوچرخه خودشان به مدرسه ای که تدریس می کردند میدان خراسان بردند و من وپدرم هم خیلی وقتها به مغازه خرازی فروشي ایشان در خيابان ادیب الممالک می رفتیم.

٣- آقاي مجتبي قندي
امیرخان علاوه بر اقوامی که نام بردی در کوچه نجارباشی خانه نوه حاج میرزا علی اصغر پسر بزرگ حاج محمدکاظم (عفت سادات بیرجندی) وخانه دختر حاج محمدصادق (زهراخانم بهگوی) قرار داشت ودر کوچه حمام قبله بین خانه شما و خانه احمدجان (اعتمادفر) خانه ما بود و من آن موقع ۵-۶ ساله بودم و همه منازلی که نام بردی به خوبی به خاطر میآورم . در ایام بیماری مرحوم مادرتان من به همراه مادرم زیاد منزل شمامی آمدیم.

٤ – خانم مليحه علي بيك
– سلام اقای امير اعتماد فر شاید منو نشناسید .دختر خاله کوچیکه پدرتون هستم. زمان بیماری مادرتون با مادرم منزلتون امده بودم .خدارحمتشون کنه.مامانم از پدرتون خیلی تعریف میکرد .که تکیه کلامشون خاله کوچولو بوده .چون در یک رده سنی بودن خیلی به هم علافه داشتن خدا رحمتشون کنه عکسشونو كه دیدم به یادشون افتادم .
– سلام خانوم ملیحه اعتماد فر قدیم خیلی کوچک بودم به منزل پدریتون اومدم خدا رحمت کنه مادرتون تو بستر بودن و پدرتون جعفر اقا خیلی خوشرو و مهربون.  مامانم خیلی علاقه داشت به ایشون تا همین آخرا که درقید حیات بود ازشون برای بچه های من تعریف میکرد چند تا جفت میل بافتنی داشت که الانم هست .میگفت جعفر اقا برام اورده .چون هم اسم من بودید خوب به خاطرم هستید.
– من سعادت دیدن خاله های بزرگم را نداشتم ولی از فرزندان عزیز انهاکه عزیز ما هم بودند خاطرات خوبی دارم مثل پدر و مادر اقای احمداعتماد فر .که این دو عزيز را بچه های من هم دیدند و خیلی در زمان حیاتشان به منزلشان میرفتیم. یادشان گرامی.ولی سه خاله عزیز دیگر که من دیدم .خاله بزرگم خانوم مخصوص (خانوم سعادت)یا(طوبی خانوم)که همانطور که فرمودید در بازارچه اهنگرا سکونت داشتند.و مادر اقای سعادت بودند که سال گذشته به رحمت خدا رفتند. دومین خاله عزیز که من دیدم.معصومه قندی(خانوم مومنون) ایشان تفریحی قلیان میکشیدند.خاله سوم که من افتخار دیدنشان را داشتم.زهرا قندی( خانم طاهری) خاله عزیز دیگرم بودند .و اخرین خواهر ها محترم قندی (خانم علی بیک ) همانطور که گفتم خاله کوچیکه پدرتون. و من تنها دخترش که اگر اشتباه نکنم هم اسم خواهر شما هستم.

٥- آقاي احمد اعتمادفر
پيرو مطلب آخر آقا مجتبي قندي در مورد ثمره هاي ازدواج هاي درون خاندان قندي؛ يكي از منحصر بفرد ترين آنها فرزندان مرحوم عموي من آقاي محمد جعفر اعتمادفر هستند كه نتيجه پيوند هر سه فرزند ذكورمرحوم حاج محمد موسي تاجر طهراني هستند:

چهار فرزند مرحوم محمد جعفر و مرحوم سكينه دختر حاج عليرضا نتيجه پيوند فرزندان سه فرزند ذكور حاج محمد موسي تاجر طهراني (حاج محمدعلي، حاج محمد كاظم و حاج عليرضا) هستند.

٦- آقاي مجتبي قندي
بسیار جالب . من بااین که خیلی از مناسبات را می دانستم و دربچگی(۴تا۷سالگی) منزل جعفرآقا و سکینه خانم هم زیاد رفته و تصویرخانه شان را هنوز در ذهنم دارم مطلب بالا برایم تازگی داشت.

٧- خانم بهناز فروغي:
خداوند مرضیه خانم مهربان و همینطور فخری خانم عزیز را که چون یک فرشته به آسمان پرکشیدند ،رحمت کند.

٨- خانم هانيه حاجي موسي:

-مرحوم كريم حاجي موسي پس از اخذ مدرك ديپلم با وجود امكان اشتغال در شغلهاي مختلف دولتي تحت تاثير تعاليم مادرش شغل معلمي را كه ايت اله بروجردي اشتغال به ان را فاقد اشكال مي دانست انتخاب كرد.وي كه به گفته خودش اولين نفري بود كه در ميان نزديكان، ديپلم گرفته بود. بعدها در دانشسراي عالي معلمان در رشته رياضي فوق ديپلم گرفت وبه همين مناسبت رياضي تدريس ميكرد اما به علت عشق علاقه اي كه به قران داشت تدريس قران را نيز وجه همت خود قرار داد.
-حاج آقا رضا حاجی موسی نیز مانند برادر اولشان شغل مقدس معلمی را انتخاب کردن ، ایشان سالیان طولانی به فرزندان ایران خدمت های فراوان کردند . در طول سالیان خدمتشان علاوه بر مدرییت و معاونت در بسیاری از مدارس مطر ح تهران با توجه به تحصیلاتشان در رشته ی ادبیات ، مدرس ادبیات نیز بودند.حاج آقا رضا هیچ وقت به معلمی به عنوان یک شغل نگاه نمی کردند بسیار وظیفه شناس بودند و عشق زیادی به کارشان داشتند . وبه گفته ی شاگردان و همکارانشان همیشه اولین نفر وارد مدرسه می شدند و آخرین نفر خارج می شدند .

در تکمیل معرفی حاج آقا رضا بیان این خاطره که نقل شده از طرف برادرم هست خالی از لطف نیست.
برادرم تعریف می کردند کنار خیابان به همراه حاج آقا رضا ایستاده بودند که ماشین گران قیمتی متوقف شد مقابلشان ، فردی حدودا شصت ساله که بعدا متوجه شدیم از سهامداران بزرگ کارخانه سیمان و دارای چندین کارگاه تولید بتن آماده…. از ماشین پیاده شد و با همان لباسهای مارکدارش روی آسفالت خیابان زانو زد و پای حاج آقا رضا را بوسید او از شاگردان حاج آقا رضا بود ، ایشان شاید دارای عناوین پرطمطراق مرسوم نباشند اما همواره در دل دانش آموزانشان جای داشته اند و این محبت حتی تا سالهای پس از فارغ التحصیلی در دل آنهاست ، و این امر نتیجه عشق ایشان به شغل مقدسشان بوده است.

در تکمیل شرح زندگیِ میز حاج آقا لازم است ذکر خیری از مرحوم حاج فاطمه خانم النگ همسر بزرگوار ایشان که با توجه به عمر کوتاه زندگی مشترکشان با میز حاج آقا نقش بسزایی در تربیت فرزندان ایشان داشته اند.
ایشان در سال ١٣١٢ در سن ١٦ سالگی به سفارش حاج بلقیس خانم (همسر حاج محمد علی طهراني) به عقد و ازدواج میز حاج آقا در می آید.
آنها زندگی مشترکشان را در خانه پدری میز حاج آقا واقع در کوچه نمازی منشعب شده از بازارچه ی نایب السطنه شروع می کنند.
در همین خانه ، بیشتر فرزندان میز حاج آقا به دنیا می آیند در همینجا بود که همسر میز حاج آقا فاطمه خانم اولنگ در زمان کشف حجاب رضا شاه در اثر فرار از دست ماموران رضا شاه فرزند دومشان سقط می شود ، ایشان فرار می کند به خانه اش پناه می برد ولی ماموران چادرش را از لای در می گیرن و تکه تکه می کنند.
این منزل بعدها در زمان احداث خیابان بوذرجمهری نو ( پانزده خرداد) در اوایل پهلوی دوم در وسط طرح قرار گرفت و خراب شد.
پس از آن میز حاج آقا به منزلی در جنب مسجد ملاجعفر چالمیدانی مسجد مجتهدی فعلی (مسجدی که تا قبل از ممنوعیت عزاداری سید الشهدا در زمان رضا شاه؛ متولیان موقوفه حاج محمد موسی یعنی حاج محمد علی و حاج محمد کاظم مجلس روضه ی موقوفه را در آن اقامه می کردند) نقل مکان می کنند، که این منزل هم اکنون با همان شالوده در اختیار فرزندان ایشان می باشد.
مرحوم حاجیه خانم النگ تاکید فراوانی داشتند که فرزندانشان علاوه بر تحصیل علم تربیت اسلامی نیز داشته باشند و این امر با توجه به آن زمان که همه ی سنت های ملی و اسلامی تحت عنوان مدرنیته زیر سوال رفته بود ، برای یک زن تنها بسیار مشگل بود. ولی وی با توکل به حضرت زهرا (س)از پس این امر خطیر بحمد الله بر آمدند.

٩- خانم بدرالسادات شبيري:

– (١٣٩٩) عرض سلام بشما بزرگواران که این همه زحمت کشیدید واین شجره نامه با ارزش وبسیار پر خاطره ترتیب دادید بسیار سپاسگزارم برای من خیلی جالب وعالی بود یاد گذشته ها افتادم که چه کسانی بودند همه شان یک پارچه نور بودند من که یاد بچه گیهای خودم افتادم که چه پدر بزرگ با محبت وبا ایمانی داشتم انها تمام نمازهای یومیه را در مسجد میخواندند ودر ماه رجب وشعبان غذا درست میکردند وتوی پیاله مسی میريختند وروی ان نان میگذاشتند وزیر عبای خود میگرفت ودر خانه فقرا میبرد چون ظرف یک بار مصرف نبود این خاطرات حاج شیخ حسن پدر مادرم بود ومن را هم زیر عبا خود میگرفت وهمیشه ابنبات خروس نشان كه یک چوب داشت تو جیبش بود وتوی کوچه هر بچه را میدید باو یک عدد میداد من هیچ وقت این کارهای اورا فراموش نمیکنم ممنون از زحمات شما بزرگوارن ان شالله همگی این خاندان بزرگ در سلامتی وارامش باشند ومن باین خاندان بزرگ ریشه دار افتخار میکنم

– (١٣٩٩) آقاي اعتمادفر با عرض سلام خدمت شما بزرگوار من وقتی زندگينامه حاج محمد حسين حاج موسي را ديدم؛  انقدر بياد خاطرات عالی زمان بچگی که خیلی شیرین بود افتادم. چون مادرم خیلی بامن منزل اینها میرفت. ما بایشان میگفتیم میزعمو. راضیه خانم بچه نداشت. اما مرضیه خانم دو دختر داشت بنام فخری وبدری هم اسم من وخواهرم. خیلی مادرم میزعمو را دوست داشت انقدر این مرد مهربان بود ومن با دختر های ایشان مشغول بازی بودیم. یکی هم دختر عصمت خانم (نوه خاله جان) مادر عصمت خانم که خاله جان میگفتیم تقی زاده بودند. اینها همه در یک کوچه که به آن میگفتند حمام گلشن بودند. پدر بزرگ من (آشيخ حسن) وعصمت خانم منزلشان بغل هم بود.  اين زندگينامه واقعا ان روز ها را برای من تداعي كرد وبسیار از شما سپاسگزارم چون خیلی اینها را دوست داشتم وبرایم خاطرات زنده شد. ممنونم

– (١٣٩٩)  این عمه که میگویم (همسر دوم حاج حسن) همان است که در ماه رجب وشعبان غذا درست میکرد که من با حاج اقا زیر عبا در خانه ها مي برديم. همه این عمه را خیلی دوست داشتند وبعد از فوت حاج شیخ حسن ( شوهرش) احمد اقای استاد قاسم عمه را برد خانه خودشان. اما سر عمه دعوا بود همه بچه هاي حاج محمد علی، بچه هاي احمد اقا و من عمه را مي خواستيم ببريم منزل خودمان. اما بیشتر منزل احمد اقا بود خیلی بامحبت ودلسوز همه بود.

–  (١٣٩٩) هر کس توی فامیل هر برنامه شادی یا عزادری یا هر برنامه ديگه اي داشت؛ سریع به مادر من زنگ میزدند و او فورا چادر سرش ميكرد و ميدويد. الان این ارث خود را بمن داده اما باز جای اورا نمیتوانم پر کنم.

– (١٣٩٩) با عرض سلام وخسته نباشید خدمت خاندان بزرگ حاج موسی من بدری سادات شبیری فرزند فاطمه حاج موسی نوه حاج شیخ حسن حاج موسی هستم. پدر بزرگم ایام فاطمیه ۱۰ شب روضه داشتند در منزلشان پشت مسجد حاج ابوالفتح (بغل منزلشان منزل عصمت خانم دختر خانم خانمها یعنی معصومه خانم بود. انطرف کوچه منزل اقای حاج شیخ مهدی احمدیان. یک دوتا کوچه انطرف منزل میزعمو بود همه فامیل نزدیک هم بودند) در این روضه فامیل جمع میشدند منزل انها یک حیاط کوچک جلو ویک حیاط بزرگ بعد از ان بود یک حوض کوچک در این حياط ویک حوض بزرگ در ان حياط. تمام منزلهای قدیمی همینطور بود. يك منبر بزرگ در حیاط بزرگه بود که اقایان در انجا بودند و دو اطاق بزرگ که درش در حياط کوچکه بود خانمها دور حوض حیاط کوچکه پر از قلیان بود انجا وسائل چای برقرار بود و شب اخر شام میدادند. من ۶ سال داشتم که پدر بزرگم از دنیا رفت ودایی عزیزم ( یعنی پسرشان اقای حاج محمد علی حاجي موسی) این برنامه را ادامه دادند تا زمانیکه در ان منزل سکونت داشتند. خیلی با صفا وعالی بود. پدر بزرگم همیشه تو جیبهایش شکلات برای بچه بود هر بچه ایی را میدید باو شکلات میداد مادر م خیلی اهل صله ارحام بود هر جا میرفت من را با خودش میبرد اوهم یک کیف بزرگ داشت حتی در اواخر عمرش هم این کیف را داشت خیلی اهل روضه ومسجد بود تا وارد میشد بچه ها دورش جمع میشدند وبانها خوراکی میداد دراین اواخر نمیتوانست کیف دستش بگیرد بمن میداد همه بچه ها اورا می شناختند ودوستش داشتند. میزعمو هر وقت میرفتیم منزلشان مرغابی شمعی رنگوارنگ بما میداد میگفت انها را در ظرف اب بیندازید راه میروند وما کیف میکردیم.

یکروز زمان انقلاب بود خیلی تو کوچه ها کماندو پربود مادرم خيابان زیبا بودند بچه ها از مدرسه مرخص شدند وشعار دادند كاماندو ها دنبال دختر ها کردند مادرم دوید درب منزل را باز کرد وانها اورد تو. کماندها با لگد بدر میزدند که اینها را بگیرند مادرم انها را قایم کرد در را باز کرد گفت هر کاری میخواهید بکنید من یک مو انها را بشماها نمیدهم شجاعانه حرف زد وانها رفتند. مادرها بدنبال بچه بودند همه اهالی محل دیده بودند گفتند در این منزل هستند در زدند مادرم در را باز کرد همه مادرها خوشحال شدند و بسیار از مادرم تشکر کردند. خلاصه از روضه بیانم باینجا کشید از بس برایم خاطره است و دوست دارم برای شما هابیان کردم من را ببخشید.

دختر دائي ام خانم فاطمه حاجي موسی (انسیه خانم ) گفتند بگو واعظ یکی جناب اقای حاج سلطان ودیگری جناب اقای حاج مقدس بود و تلاوت  قران قبل از برنامه را جناب اقای قلهکی (پدر آقاي حاج محسن قلهكي) اجرا ميكردند.

١٠- آقاي محمد رضا حاج موسي:

(١٣٩٩) ما در منزلمان يك عكس از مرحوم حاج محمد علي طهراني (پدرِ پدر بزرگم آشيخ حسن حاج موسي) داشتيم كه ايشان در آن عكس عمامه شير شكري بر سر داشت و صورتشان بسيار پر جذبه بود. حالا آن عكس را در اسباب كشي هاي  متعدد كه داشتيم نميدانم كجاست. پدرم (مرحوم حاج محمد علي حاج موسي فرزند آشيخ حسن) تعريف ميكردند كه حاج محمد علي بزرگ؛ مالك كاروانسراي حاج محمد علي در سن ٥٠ سالگي بر اثر سكته قلبي فوت كرده اند.

١١- آقاي سيد مرتضي قندهاري:

– (١٣٩٩) پدر بزرگم حاج محمد حسين فرزند حاج محمد علي طهراني (كه مشهور به حاج محمد حسين قندي بود و روي سنگ مزارش هم محمد حسين قندي نوشته شده است) قبل از آنكه ورشكست شود حجره اش در كاروانسراي حاج محمد علي در بازار چهلتن بود و منزلش در كوچه حمام گلشن (كه ما هم در اوايل ازدواج پدر و مادرم همانجا زندگي ميكرديم). صبح ها يك مهتر از اصطبل، اسب و يا يابوئي مياورد و حاجاقا را سوار ميكرد و منهم  كه خيلي كوچك بودم دوست داشتم كه دنبالش راه رو بدوم و باتفاق به حجرهِ كاروانسرا (محل كارش) ميرفتم.

– (١٣٩٩) آنوقتها در باكو (كه به آن بادكوبه ميگفتند) و جزء روسيه تزاري بود، سالي دو بار “بازار مكاره” برقرار ميشد و پدر بزرگم از ايران خشكبار و …. سوار كشتي ميكرد و به آن بازار مكاره ميبرد و از آنجا اجناس روسي و اروپائي مثل لامپا (چراغ روشنائي نفتي)،  لوستر چك، چيني آلات و بلور جات، … از طريق بندر انزلي به طهران مياورد و در حجره اش ميفروخت.

– (١٣٩٩) پدر بزرگم تعريف ميكردند كه مرحوم ميخچي (شوهرِ خاله ام؛ خانم راضيه حاج موسي) كارش را در كودكي در بازار از دستفروشي ميخ شروع كرد و كم كم مغازه دار شد. بهمين جهت نام فاميلش ميخچي بود. بعدها به كار آهن وارد شد و از تاجران بزرگ و معروف آهن شد كه حجره اش در بازار و انبارش بيرون شهر بود. وي چون از همسر اولش بچه نداشت، با خاله من ازدواج كرد كه از او هم بچه دار نشد. همسر سومي گرفت كه از او يك دختر داشت. براي سه همسرش سه خانه در منيريه در يك كوچه خريده بود كه اسم آن كوچه را “كوچه ميخچي” گذاشته بودند. دختر ميخچي با پيشكار او ازدواج كرد و يك پسر داشت. دختر ميخچي كمي قبل از پدرش فوت كرد و او داغ تنها فرزندش را ديد و شايد از اين غم دق كرد.

– (١٣٩٩) بزرگتر كه شده بودم با پدر بزرگم كه ميرفتيم بيرون براي خريدي يا كاري؛ پدر بزرگم كه عصائي شده بود عصا را محكم به زمين ميكوبيد و راه ميرفت و همه همسايگان و كسبه محل جلو ميامدند و به حاجاقا (پدر بزرگم) سلام و احوالپرسي كه ميكردند او جواب ميداد: ” الحمدالله. خوبم. روي طلا راه ميروم”. بعد بمن توضيح ميداد كه هر وقت كسي حالت را پرسيد هرگز از اوضاعت گله نكن و طوري رفتار كن كه همه چيز بر وفق مرادت است.

١٢- آقاي امير حسين مومنون:

(١٣٩٩) سلام و عرض ادب و احترام. ما همیشه بیاد مرحوم اقا مهدی اعتمادفر هستیم و خواهیم بود چرا که در کوهنوردی درس اخلاق و ادب جزء ركن های اولیه این ورزش میباشد و بحق مرحوم اعتمادفر اسوه اخلاق و ادب بودن و همیشه صبور و خونسرد. روحشان شاد و قرین رحمت حق باد . قطعا ایشون دوست داشتن که در بلندای کوهستان عمرشونو سپری کنن و در همان ارتفاعات آرمیده اند

١٣- خانم بدرالسادات سادات شبيري:

(١٣٩٩) آن عکس حاج محمد علي طهراني که اقای محمد رضا حاج موسي آن را پیدا نكرده اند من یادم هست. در منزلشان (كه پشت حمام گلشن بود) هر موقع جلسه روضه و عزاداری بود؛ آن را بدیوار حياط میزدند.

١٤ – آقاي مجتبي قندي:

(١٣٩٩) باعرض سلام ، سایت خاندان بر روی اینترنت علاوه بر این که اطلاعات و خاطرات افراد را محفوظ نگه داشته ، مورد توجه سایرین هم قرار می گیرد.این افراد با من تماس گرفته و سراغ بعضی از افراد خاندان را که دنبال آنها هستند می گیرند و یا با اظهار علاقه به این مجموعه برای راه انداختن چنین مجموعه ای در فامیل خود راهنمایی می خواهند. این گونه ارتباطات شیرینی های خود را دارد که بعضی از آنها خواندنی یا شنیدنی است. امروز یکی از افراد مراجعه کننده به سایت پیام زیر را برای من ارسال نموده اند:
سلام ، داشتم خاطرات دوران دبستانم را مرور میکردم که یاد مدیر دبستانمون آقای رضا حاج موسی افتادم چه مرد باجذبه در عین حال بسیار مهربانی بود تو اینترنت سرچ کردم عکس ایشونو دیدم خاطراتم زنده شد یادش بخیر
بنده متولد سال ۴۷ هستم. دوره دبستانم رو توی مدرسه تهرانشرق که به مدیریت جناب آقای رضا حاج موسی اداره میشد گذروندم اتفاقاتی که توی مدرسه ما می افتاد چیزی شبیه مدرسه ای بود که جلال آل احمد تو کتاب مدیر مدرسه تعریف کرده. یادش بخیر بنده الان اصفهان زندگی میکنم.

١٥ – خانم زهرا (وجيهه) حاجي موسي:

(١٣٩٩) سلام. آقا رضا حاجي موسی پسر عموی پدر من هستند. خواهرم میخواستند تو اموزش پرورش استخدام شوند؛ معاون اموزش وپرورش میگوید اقای رضا حاجي موسی فامیل شما هستند؟ خواهرم ایشان را که میبیند نمی شناسد. میگوید پسر عموی پدرم هستند که تا بحال ایشان را ندیده بودم. در اموزش وپرورش هم دیگررا دیدند.

١٦ – آقاي احمد اعتمادفر

(١٤٠٠) در مورد نحوه گرم كردن حمام منزل منتسب به حاج محمد موسي تاجر طهراني پرسيده بودند؛ تجربه خودم در منزل خودمان را خدمتتون ميگم.
منزل ما در كوچه نمازي واقع در بازارچه نايب السلطنه بود. من در سال ١٣٢٧ در آن خانه بدنيا آمده ام. اوايل دهه ١٣٣٠ (حدود ٧٠ سال پيش) پدرم (مرحوم محمد اسمعيل اعتمادفر كه نوه پسري حاج محمد علي طهراني و نوه دختري حاج محمد كاظم قندي بودند) آن منزل را باز سازي نمودند. بعد از باز سازي؛ حمام آن منزل كه در زير زمين منزل بود و آب آن از آب انبار منزل كه در سمت ديگر حياط بود؛ توسط لوله تامين ميشد. آب با ذغال سنگ گرم ميشد. كنار حمام يك گودي بود كه با پله بداخل آن ميرفتيم و دريچه ِ تون (آتش دان) را باز و ذغال سنگ ميريختيم. كف حمام دو پوشه بود و دود ذغال سنگ از بين دو لايه كف ميگذشت تا به دهانه دود كش برسد و به پشت بام برود. با اين روش وقتي حمام (هفته اي يكبار!) روشن ميشد همراه با آب، كف حمام هم گرم ميشد. مخزن آب روي آتش دان بود و آبگرم توسط لوله به داخل حمام منتقل ميشد. كنار شير آب گرم لوله و يك شير آب سرد هم كه مستقيم از آب انبار ميامد؛ قرار داشت. ما بچه ها اول با ذغال سنگ ها حسابي خودمون رو سياه ميكرديم و بعد ميرفتيم حمام!!
بعد ها كه آبگرم كن نفتي آمد بساط ذغال سنگ تعطيل شد ولي هيچوقت كف و محيط حمام گرم نشد!!